قسمت سوم
ادامه درسهای نویسندگی از کتاب ملت عشق
یکی از مهمترین درسهای نویسندگی، تمرکز بر مهارت کوتاهنویسی است.
ایجاز یا کوتاهنویسی یعنی همۀ اضافات متن حذف شود طوری که آنچه باقی میماند، مفهوم را به صورت کامل منتقل کند. ضمن اینکه دیگر نتوان حتی کلمهای از متن باقی مانده را حذف کرد.
ایجاز در برابر اطناب قرار میگیرد.
بعضی از منتقدان رمان بر این عقیده هستند که رمان همان داستان کوتاه است که بیهوده کشدار و بلند شده است.
چنین افرادی متن رمان را نمونه از اطناب میبینند.
در حالی که همیشه اینطور نیست.
ممکن است متنی که یک پاراگراف است پر از اضافهگویی و بلندنویسیهای بیهوده باشد.
در مقابل، متنی هزارصفحهای در نهایت ایجاز نوشته شده باشد.
با این نگرش نمیتوان گفت نوشتن رمان، این مجال را برای نویسندهاش فراهم میکند تا با فراغ بال به زیادهگویی و زیادنویسیهای بیهوده بپردازد.
یکی از مهمترین دلایل برتری برخی از رمانها نسبت به دیگر آثار مشابه موجز بودن آنهاست. خواننده ممکن است با مفهوم اطناب و ایجاز هیچ آشنایی قبلی نداشته باشد اما میتواند بهسادگی آن را در رمانی که میخواند تشخیص بدهد.
رمانهایی که با اطناب فراوان نوشته شدهاند، یک نوع حس خستگی زودرس به خواننده میدهند و تمایل و توان او را برای دنبال کردن ادامۀ متن کم میکنند.
درس ششم
ایجاز در توصیف مانند ایجاز در ساختار کلی متن
وقتی قالب نویسنده کوتاهنویسی و رعایت ایجاز باشد، چه در ساختار کلی متن و چه در توصیف و تشریح جزئیات، آن را به کار میبرد. این نوع کوتاهنویسی در کتاب «ملت عشق» کاملاً به چشم میخورد.
وقتی نویسنده سعی میکند تا هر مفهوم را در یک جمله بیان کند برای بیان مفهوم دیگر، به سراغ جملۀ دیگر میرود و همینطور که اشاره شد، هر مفهوم در نهایتِ ایجاز و کوتاهی بیان میشود.
با هم بخشی از این توصیفات کوتاه را از متن کتاب میخوانیم:
«در سیاحتهایم از انواع راههای صعبالعبور گذشتهام. در کتابخانهها با دانشمندان مشورت کردهام. با دیوانهها صحبت کردهام. در مهتاب با دشمنها رقصیدهام. کسی را بر کسی برتری ندادهام. به آفریده به خاطر آفریدگار عشق ورزیدهام. از هر مشربی آدمی شناختهام. بدبختها را دیدهام. احمقها را هم. هم کرامات را میدانم هم معجزات را…»
رمانی که در نهایت ایجاز نوشته شده باشد، مانند ریتمی گوشنواز خواهد بود که خواننده را بدون احساس دلزدگی یا خستگی با خود همراه میکند.
ما در هر پاراگراف یک قدم به شناخت بیشتر شخصیتهای داستان نزدیکتر میشویم. با هر جمله یک جرعه بیشتر داستان را میشناسیم. به همین دلیل است که نمیتوانیم موقع خواندن کتاب یکباره قسمتی را باز کنیم و انتظار داشته باشیم تا مفهوم کاملاً به ما منتقل شود.
هر پاراگراف از این کتاب به هدفی نوشته شده است که همراستا با هدف کلی داستان است. به همین دلیل هیچیک از بخشها و بندها را نمیتوان فاکتور گرفت و حذف کرد.
درس هفتم
توصیههای غیرمستقیم و در عین حال شفاف و مشخص
مضمون کتاب ملت عشق سرشار از پند و اندرز است اما وقتی آن را میخوانید به هیچ عنوان این حالت نصیحتگونه و هدایتگر را احساس نمیکنید.
توصیهها در عین حال که شفاف و روشن بیان شدهاند، مستقیم رو به خواننده نیستند و این فضا را ایجاد میکنند تا خواننده با آنها مواجه شود و به انتخاب خود یا روی آنها بماند یا از کنارشان عبور کند.
بیشتر این پند و اندرزها در قالب گفتوگوهایی درونی نقل شدهاند.
به عنوان مثال در گفتوگوی شمس تبریزی با خودش میخوانیم:
«چیزی که به فکر وامیداردم، مرگ بدون میراث است. دیگر این همه کلمه در سینهام نمیگنجد؛ مثلها و حکایتهای فراوان در درونم منتظر بازگو شدن است. در آرزوی آنم که تمام علمم را، هر چیزی را که میدانم و یاد گرفتهام، مثل دانه مروارید کف دستم بگیرم و به یک نفر تقدیم کنم. نه در جستجوی مرشدم نه دنبال مرید. انسانی که پیاش میگردم آینۀ روحم است، جان جانان من، همراز و همدل من.»
همینطور پندهای ارزشمند دیگری از کتاب را در قالبهای مختلف میخوانیم. بهعنوانمثال این متن زیبا و نصیحتگونه در قالب نوشتهای که اللا، (یکی از شخصیتهای اصلی داستان) زیر یک عکس میخواند، به این شکل بیان شده است:
«هر که باشیم، هر کجای دنیا که زندگی کنیم، همگی جایی در اعماقمان نوعی حس کمبود داریم. انگار چیزی اساسی گم کردهایم و میترسیم نتوانیم آن را پس بگیریم. آنهایی هم که میدانند چه چیزی کم دارند، واقعاً انگشتشمارند.»
صحنهسازیهای متن آنقدر حرفهای انجام شده است که به عنوان خواننده چنین پاراگرافهای توصیهای و کاملاً جدی را میخوانیم و میپذیریم.
بخشهایی از کتاب را که با دقت میخوانیم به منظور نویسنده از نگارش کتاب پی میبریم.
شاید بتوانیم بگوییم یکی از مهمترین اهداف نویسنده از نگارش این کتاب پر مفهوم، انتقال قصد و منظور خود در قالب چهل توصیه است که آنها را با عنوان «چهل قاعدۀ صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند» مینویسد.
این هم تبحر دیگر نویسنده است که لابهلای متن، این نصایح جذاب را به صورت چهل قاعده و به مرور به خورد خواننده میدهد.
انگار تمام صحنهسازیهایی که انجام میشود در خدمت بیان یکی از این قاعدهها است.
بعد از بیان یکی از قواعد، نویسنده به صحنهسازیهای بعدی میپردازد و از دل ماجرا، یکی دیگر از قواعد چهلگانه را به خواننده نشان میدهد.
به عنوان مثال یکی از صحنههای داستان را به این شکل میخوانیم تا به قاعدۀ پنجم کتاب برسیم:
«زمان برای او انگار طور دیگری جریان دارد. سریعتر و غنیتر. شمس هر روز به بیرون خانقاه میرود و غرق طبیعت میشود. درست همان موقع که فکر میکنم به خواندن کتاب علاقۀ زیادی ندارد، یکدفعه میبینیم دستنوشتهای صدساله به دست گرفته و با دقت و وسواس معنای کلمات و حروف را تکتک درمیآورد.
شب و روز بیخوابی میکشد تا بیشتر مطالعه کند. بعد باز میبینم. هفتهها گذشته و لای هیچ کتابی را باز نکرده.
علت را که میپرسم چنین میگوید: انسان باید عقلش را کودکی گرسنه ببیند و با قاشق قاشق علم سیرش کند اما همانطور که بعضی غذاها برای کودک سنگین است، بعضی آگاهیها هم برای عقل سنگین است.»
نگو یکی از قواعد چهلگانه در این موضوع بوده:
قاعدۀ پنجم: کیمیای عقل با کیمیای عشق فرق دارد. عقل محتاط است و ترسان و لرزان گام برمیدارد. با خودش میگوید مراقب باش آسیب نبینی؛ اما مگر عشق اینطور است؟ تنها چیزی که عشق میگوید این است: خودت را رها کن. بگذار برود…
درس هشتم
توجه به قدرت کلمهها و بکارگیری آنها در قالب نامه
شاید نامه نوشتن برای بعضیها جذابیت زیادی نداشته باشد اما نامه خواندن همیشه جذاب است. خصوصاً نامهای که فردی به جز ما و برای دیگری نوشته است یکجور حس کنجکاوی خوب و تجسس شیطنتبار دارد که باعث میشود وقتی نامه میخوانیم روی تکتک کلمات آن دقت کنیم.
در کتاب ملت عشق ما با چند نامه طی فصلهای مختلف مواجه میشویم.
مطمئناً یکی از دلایل اهمیت نوشتن نامه در جایجای کتاب، توجه نویسنده به قدرت کلمات است. او این قدرت را در قالب طراحی زیبای نامه بیشتر به نمایش میگذارد.
جالب است که علاقۀ نویسنده به کلمات در بخشهایی از کتاب به صراحت بیان شده است.
به عنوان مثال جایی میخوانیم:
«اللا به کلمهها احتیاج داشت. در این دوره که ارتباطش نه فقط با شوهرش، بلکه با کل خانواده ضعیف شده بود، اللا در حسرت کلمهها بود حالا که در اطرافش کسی را نداشت که با او حرف بزند، پیدا کردن یکی که بشود با ایمیل با او مکاتبه کند، از هیچ بهتر بود. جایی که صحبت کم میشود نوشته کافی است.»
نویسندهای میتواند خوب بنویسد که به کلمات عشق بورزد؛ نهتنها بر تکتک کلماتی که مینویسد تمرکز داشته باشد که برای تأثیرگذاری بیشتر، آنها را در قالبی که برای خواننده جذابتر است، استفاده کند.
در اینجا نویسنده از سبک نامهنگاری استفاده کرده اما میتوان گفت استفاده از هر سبک دیگری هم مجاز است مشروط بر اینکه از کلمات درست و بجا در آنها استفاده شود.
این بخشی از نامهای است که به بهانۀ آن، نویسنده به شرح و توضیح شخصیتهای داستان میپردازد:
«چه خوشاقبالم که زانو به زانوی او نشستم و علم آموختم. بله، من طلبۀ طلبهام شدم. چنان بااستعداد، چنان ممتاز و چنان استثنایی بود که همه چیز را آموخت و من چیزی برای آموختن به او نداشتم و این بار من شروع به آموختن از او کردم. خود مولوی صاحب هنری است که در کمتر عالمی میتوان سراغ کرد: توانایی شکافتنِ پوستۀ دین و بیرون کشیدنِ جوهر جهانشمول و ابدی.
بدانید که این فقط نظر من نیست. مولوی پنج شش سال بیشتر نداشت که هنگام عبور از نیشابور شیخ عطار دربارۀ او به پدرش چنین گفت: این فرزند را گرامی بدار. زود باشد که از نَفَس گرم آتش در سوختگان عالم زند.»
به این ترتیب میتوان گفت با رویهای دوسویه مواجه میشویم:
برای به نمایش گذاشتن قدرت کلمات میتوان از سبک و سیاقی دلنشین و جذاب استفاده کرد؛ با استفاده از این سبک که قدرت برقراری ارتباط با خواننده را در خود دارد، توضیحات تکمیلی برای هر چه بهتر رساندن مفهومی که در ذهن نویسنده هست ارائه میشود.
از طرفی میتوان گفت استفاده از سبک مناسب، زیبایی کلمات را بیشتر به نمایش میگذارد. چون به عنوان خواننده، مفهوم ذهنی نویسنده را در قالب نامه میخوانیم آن را بهتر درک میکنیم و رابطۀ احساسی عمیقتری با آن برقرار میکنیم.
3 پاسخ