قسمت دوم
درسهای نویسندگی از کتاب ملت عشق را از لابهلای سطور این کتاب بیرون کشیدهایم.
به همین دلیل تلاش کردهایم تا به مواردی اشاره کنیم که هم جذابیت داشته باشد و هم برای شما، چه دستی بر قلم دارید یا کنجکاو هستید تا بدانید که این کتاب چگونه توانسته است ناخودآگاه جذابیتی در دل هزاران نفر ایجاد کند، آموزنده و مفید باشد.
این درسها ابعاد مختلفی دارند. و از زوایای مختلفی به داستان کتاب نگریسته شده تا ساختار، محتوا، شیوۀ روایتگری، مهارت نگارش، خلاقیت در به کار بردن واژگان و نحوۀ چیدمان جزئیات و آرایههای ادبی دیده شود.
این کار کمک میکند تا علاوه بر کندوکاو و نقد و بررسی این کتاب، تصویری کلی از شیوۀ روایتگری و قصهگویی حرفهای در ذهن شکل بگیرد و در مواجهه با قصههای مشابه یا غیرمشابه، مجالی برای نگریستن حرفهای به آنها و نقد کردنشان فراهم شود.
ادامه درسهای نویسندگی از کتاب ملت عشق
«ملت عشق» آنقدر جذاب نوشته شده است که به ما این اجازه را میدهد تا درسهای خوب نویسندگی را از دل آن اقتباس کنیم و با هم به تماشا کردن و یاد گرفتن از آنها بنشینیم.
درس چهارم
قصه در قصه
روال معمول بسیاری از رمانها را میتوانیم در این سه ساختار کلی ببینیم:
1. روایت قصه از ابتدا تا انتها به صورت سِیر متوالی اتفاقات
در این شیوۀ روایتگری، نویسنده ساختار کلی داستان را در ذهن خود میچیند و برای قصهای که در طول کتاب گفته میشود، شروع، بدنه و پایان مشخصی در نظر میگیرد.
او با توجه به پیشرفت کتاب و روال قصهها، کمکم از داستانها، ماجراها و صحنههای مختلفی که در دل این قصه وجود دارد، پردهبرداری میکند.
در این کتابها ما با سبک روایتگری مشابه زندگی عادی خود مواجه هستیم. وقتی چنین کتابهایی را در دست میگیریم، با تولد قصه، افکار ما آماده میشود و تا پایان قصه، شخصیتهای آن را دنبال میکنیم، سالها را به ترتیب جلو میرویم، ماجراها را پی میگیریم تا نهایتاً به پایانی مشخص یا بعضاً نامشخص برسیم.
ترتیب زمانی، شکل گرفتن، متولد شدن، مرگ و همۀ ماجراهایی که در خلال قصه اتفاق میافتد ترتیب مشخصی دارند که میتوان بسیاری از آنها را از پیش حدس زد یا بدون سردرگمی خاصی، آنها را فهمید و هضم کرد.
2. روایت قصه به شکل وارونه
در مورد برخی دیگر از رمانها، ما داستان را از ابتدا نمیخوانیم تا به انتهای آن برسیم. برعکس، نویسنده از پایان داستان شروع میکند و با پیشرفت کتاب، به چرایی و چگونگی شکلگیری قصهها میرسیم.
یعنی نویسنده ترجیح میدهد در ابتدای کتاب، پایان را لو بدهد و بعد خواننده را به دنبال خود بکشاند تا به اصل ماجرا پی ببرد.
عموماً در این نوع نوشتن، پایان کتاب آنقدر هیجانانگیز و متفاوت است که خواننده نمیتواند بهسادگی از آن دل بکند. خواننده شیفتۀ انتهای داستان کتاب میشود و برای پی بردن به چرایی و چگونگی شکلگیری داستان، نویسنده را تا پایان همراهی میکند.
3. روایت قصه به صورت پسوپیش
بعضی نویسندهها ترجیح میدهند قصههای کتاب را پسوپیش بگویند. توالی خاص و نظم مشخصی در روایتگری این کتابها وجود ندارد.
نویسنده برای ایجاد زیبایی و هیجان بیشتر در قصهگویی، با زمان قصهها بازی میکند و آنها را بالا و پایین میکند.
این کار باعث میشود هم کنجکاوی خواننده برانگیخته شود و هم زیبایی داستان افزایش پیدا کند.
خواننده یک سردرگمی شیرین را تجربه میکند و برای خواندن ادامۀ کتاب مشتاقتر میشود تا هر چه زودتر به اصل ماجرا پی ببرد.
البته این نکته هم حائز اهمیت است که چنین کاری تنها از عهدۀ یک نویسندۀ چیرهدست برمیآید.
شاید بهسادگی بتوان روال قصهها را پسوپیش کرد اما هر روایتی که به این سبک و سیاق گفته میشود الزاماً زیبایی نمیآفریند یا کنجکاوی خواننده را برنمیانگیزد.
نویسنده باید علاوه بر اشراف بر چندوچون محتوایی که مینویسد آنقدر با روانشناسی مخاطب آشنا باشد که بداند کدام قصه را چگونه و با چه ترتیبی بیاورد تا ضمن ایجاد هیجان و کنجکاوی، خواننده را دلزده و ناامید نکند.
همۀ این سبکهای روایتگری و نوشتاری را میتوان در موقعیتهای مختلف و بنا به شرایطی که بر فضای داستانگویی حاکم است به کار برد.
نمیتوان گفت کدام شیوه بر دیگری مزیت خاصی دارد و یا بهتر است در چه موقعیتی از کدام سبک نوشتاری استفاده کرد.
اما در کتاب «ملت عشق» با سبک متفاوتتری از قصهگویی مواجه میشویم.
سبک قصهگویی رمان ملت عشق
رمان «ملت عشق» دو قصۀ اصلی دارد که باقی قصههای داستان را در دل خود جای میدهد.
یک بار قصۀ شمس تبریزی و حکایات مولانا را میخوانیم و یکبار به قصههایی از زندگی زنی دل میسپاریم که در حال خواندن این رمان است تا نقد و نظر خود را در رابطه با آن بنویسد.
چیدمان فصلهای کتاب به این صورت است که در یک فصل، داستانی را در سال 2008 و در فصل بعدی بهیکباره به قرن سیزدهم پرت میشویم و حکایات آن زمان را که در قالب داستانهای یک رمان است میخوانیم.
نکتۀ جالبی که وجود دارد این است که چنین تناقض بزرگی از زندگی مدرن تا زندگی شمس تبریزی، از زندگی در قرن حاضر تا چند قرن پیش، برای من و شمای خواننده آزاردهنده نیست.
ما یک نوع یکپارچگی بینظیر را در قلم نویسنده احساس میکنیم. در واقع زبان نویسنده در دو قصۀ متفاوت کتاب تغییر چندانی نمیکند.
–جنس طنزی که در هر قرن بیان میشود، مشابه هم است.
«بیاختیار به تصویر توی ذهنش لبخند زد. صوفیِ موتورسوار خوشتیپ و جذاب و اسرارآمیزی که در بزرگراهی خلوت با حداکثر سرعت میراند! اگر الآن برود کنار جاده و اتواستاپ بزند و همچو مردی او را سوار ترک موتورش کند خیلی محشر میشود مگر نه؟ با خود گفت اگر شمس تبریزی فال مرا میگرفت در گذشتهام چه میدید؟»
«راستش همیشه همین طور است. مشتریها پیش از دست دادن با من، نمیدانم چرا شروع میکنند به توضیح دادن. همیشه هم میگویند آدمی که میخواهند کشته شود، چقدر پدرسوخته و بیناموس و عوضی است. انگار اگر به آنها حق بدهم جرمی که قرار است مرتکب شوند، سبکتر میشود.»
–شخصیتها با هم همخوانی دارند گرچه یکی از شخصیتهای کتاب، زنی خانهدار است و دیگری شمس تبریزی. توصیف این شخصیتها آنقدر هماهنگ و یکپارچه است که خواننده از قلم نویسنده دچار سردرگمی نشود. برعکس، آن را راحتتر بپذیرد.
«با آنکه زمانی دلش میخواست منتقد سرشناس کتاب بشود، اما روی این خواستهاش گرد زمان نشسته بود. این واقعیت را پذیرفته بود که سیلاب زندگی او را به سمت و سویی کاملاً متفاوت کشانده است. آخر سر نه منتقد مشهور ادبی، بلکه زن خانهداری شده بود با کلی کارِ خانه و مسئولیتهای زندگی.»
«وقتی کسی را بکشی حتم بدان که چیزهایی از او به تو سرایت میکند: تصویری، بویی، نفسی… آهی، لعنتی، صدایی. من بهش میگویم نفرین مقتول. به بدنت میچسبد و میماند. شروع میکند به کندن. انگار که میخواهد بدنت را سوراخ کند و رد شود. تا وقتی که به اعماق قلبت نفوذ کند. آنجا که رسید جا خوش میکند و دوباره در تو زنده میشود. به خوابت میآید و رؤیاهایت را تکهپاره میکند.»
–توضیح در مورد چیدمان محیط، بیان جزئیات، نحوۀ ارتباطات و زبان اشیاء، برای هر دو قصه مشابه است. در هر دو ما شاهد جزئیات ظریفی هستیم که با یک لحن مشخص و یک مدل غالب نوشتاری بیان میشوند.
«یکی از روزهای خوش و ملایم بهاری بود که داستان عجیب شروع شد. سالها بعد که اللا به گذشته مینگریست، لحظۀ شروع را آنقدر در ذهنش تکرار میکرد که مثل صحنۀ تئاتر همه را میدید. زمان: بعدازظهر یکی از شنبههای ماه مه. مکان: آشپزخانه. شوهرش داشت بشقابش را با ران سرخ شدۀ مرغ پر میکرد. از دوقلوها ایوی قاشق و چنگالش را موازی هم در دست گرفته بود و صداهایی از خودش درمیآورد که انگار دارد طبلی خیالی مینوازد. خواهرش هم برای آنکه با رژیم جدیدش روزانه حداکثر 650 کالری، سازگار شود، مشغول محاسبۀ لقمهها بود.»
«باز امشب سر شام به درون عالم دیگر کشیده شدم. این بار چیزهایی که دیدم چنان زنده، چنان واقعی چنان براق بودند که… خانهای بزرگ که حیاطش پر بود از گلهای زیبا. در وسط حیاط چاهی که خنکترین آب دنیا در آن میجوشید. آخر پاییز، ماه کامل در آسمان، شبی رازآلود. چند حیوان که به تاریکی زندهاند، در میانه میگشتند؛ جغد، خفاش، گرگ.»
وقتی این قصه در قصههای کتاب را میخوانیم حالت تماشاگری را پیدا میکنیم که صحنۀ تئاتری را تماشا میکند.
بعد از مدتی که قصۀ این صحنه به جای مشخصی رسید، پرده بسته میشود و بعد پرده کنار میرود و فصل تازهای از قصه شروع میشود.
توضیح دادیم که به دلیل هماهنگیهای زیادی که در متن داستان وجود دارد، این تغییر ظاهری در صحنه نهتنها آزاردهنده که بسیار جذاب هم هست.
به محض اینکه از چیدمان صحنه، دیدن شخصیت یا موردی در این صحنه خسته میشوی، پرده جمع میشود و با نمایی تازه از داستان، از عصری دیگر، از حال و هوایی دیگر، دوباره صحنهای جدید مقابل چشمانت باز میشود.
یکی از هوشمندانهترین کارهایی که نویسنده کرده است تا این تغییر در صحنه را به زیبایی هر چه تمام تر به خواننده نشان دهد این است که قصۀ دوم را در قالب یک قصه از کتابی که شخصیت اصلی میخواند، میگوید.
به همین دلیل موقع خواندن این قصه نوعی هماهنگی یا حس همزاد پنداری با اللا، شخصیت اصلی داستان پیدا میکنیم.
اللا قرار است بر این قصهای که میخواند نقدی بنویسد و آن را کاوش کند.
کتاب آنقدر هوشمندانه نوشته شده است که من و شمای خواننده ناخودآگاه موقع خواندن قصه، خود را در مقام یک کاوشگر میبینیم و با دقت و ظرافت بیشتری قصه را دنبال میکنیم.
این احساس کاملاً ناخودآگاه ایجاد میشود و میتوان گفت تنها منشأ آن هم چیدمان درست داستان است.
درس پنجم
نتیجهگیری فصل، کوتاه و رو به خواننده است
فصلهای کتاب کوتاه است و در هر کدام از آنها اتفاق جالبی رخ میدهد.
خواننده انتظار ندارد در پایان فصلهای دو سه صفحهای به نتیجهای برسد اما نویسنده این کار را میکند.
انگار در پاراگراف آخر هر فصل، نویسنده رو به خوانندهاش مینشیند و چیزی را از دل قصه بیرون میکشد که ممکن است خواننده به آن توجه نکرده باشد.
این کار نهتنها احساس نهفته در هر فصل، با خواندن پاراگراف پایانی و جذاب آن را در ذهن نهادینه میکند بلکه باعث میشود تا جریان فکری که در ذهن نویسنده وجود داشته است، بدون کموکاست به ذهن خواننده برسد.
در طول فصل، داستان را از زبان کسی میشنویم که قصهاش در این فصل مطرح میشود؛ اما در پایان همین فصلها، یک نتیجهگیری کوتاه، موجز و زیبا را از زبان نویسنده و دقیقاً رو به خودمان میبینیم.
در فصلی که نویسنده از «اللا زن خانهدار و دستیار ویراستار» مینویسد، از زبان او سخن میگوید. در فصلی دیگر که قصه دربارۀ «شمس تبریزی» است، بهیکباره داستان را از زبان شمس میخوانیم، داستانها و حکایتهایی را که بر او گذشته است و چیزهایی را که میبیند یا میشنود.
همین طور در فصلی که از «قاتل شمس تبریزی» میخوانیم، بهیکباره گویندۀ داستان تغییر میکند و حکایتی را که بر او گذشته و اتفاقاتی را که بر او رفته است، از زبان خودش میخوانیم و میشنویم.
نمونههایی از پاراگرافهای پایانی در فصلهای ابتدایی کتاب ملت عشق:
«اولین نامهای که اللا برای عزیز نوشت، بیش از آنکه دعوت سادهای برای قهوه خوردن باشد، در اصل نوعی جیغِ بیصدا، فریاد کمکخواهی بود. گرچه وقتی با حالت شرمگینی توی آشپزخانه نشسته بود و برای نویسندهای گمنام که نمیشناختش نامه مینوشت، حتی متوجه هم نبود که چه درخواست مهمی کرده است.»
«هرقدر هم که پا بر زمین بکوبد، هرقدر هم که بر ضدش از این در و آن در حرف بزند، مدتهاست که جایی در اعماق وجودش محتاج عشق است. در حسرت عشق میسوزد.»
«اینطور است دیگر. راستش را که بگویی، عصبانی میشوند. تازه اگر از عشق بگویی خشن میشوند. از عصبانیت دهانشان کف میکند و از تو متنفر میشوند.»
6 پاسخ