تأثیر خلق داستان شخصی بر سلامت روان در روایت درمانی

آغاز این نوشته را می‌گذارم بر عهده‌ی اَدر لارا، نویسنده‌ی چیره‌دست کتاب درخشان رها و ناهشیار می‌نویسم:

به محض این‌که رخدادی را می‌نویسید، کم‌کم از آن فاصله می‌گیرید. از یک جایی به بعد، حتی درونی‌ترین و دهشتناک‌ترین جزئیات زندگی‌تان هم به ماده‌ی خام نوشتن تبدیل می‌شوند. وقتی فلاکت‌تان را روی کاغذ می‌آورید، بی‌قدرتش می‌کنید. از ایزابل آلنده که کتاب پائولا: یک خاطره‌پردازی را درباره‌ی مرگ دخترش نوشته، شنیدم که «نوشتن همیشه فرایندی شعف‌آمیز است. به جایی آرام درون خودت می‌روی و چیزی شاید بسیار دردناک را به کلمه تبدیل می‌کنی. نوشتن حد و مرزی به درد می‌دهد. از سردرگمی درت می‌آورد. کمکت می‌کند بفهمی و در نهایت، بپذیری.»

 

بخشی را که برجسته‌ کرده‌ام لطفن دوباره بخوانید و به جای نوشتن تصور کنید نوشته: دارو. اگر این دارو را مصرف کنیم آرام می‌شویم، درد از وجودمان خارج می‌شود، همان‌طوری که جان کافی در فیلم مسیر سبز «تام هنکس» را با بلعیدن دردش درمان می‌کند (چنین چیزی وسوسه‌انگیز نیست؟‌). آرزوی همه‌ی ما این است که ای کاش چیزی بود که ما را کمک می‌کرد تا بپذیریم آنچه که توان تغییرش را نداریم.

 

تام هنکس در فیلم مسیر سبز

 

داروی نوشتن

خبر خوب آن است که نوشتن واقعن چنین دارویی است و این توانایی را دارد که آدم را به خودش بازشناساند و کمکش کند به دیدگاهی تازه برسد؛ دیدگاهی که آرامش خاطر بیشتری برایش به همراه دارد.

 روایت‌درمانی

یکی از راه‌هایی که نوشتن به درمان آدم کمک می‌کند، خلق داستان بر محور رویدادی است که آزارمان می‌دهد. احتمالا الان درگیر موضوعی هستید که افسرده‌ و بدخلق‌تان کرده و انرژی‌تان را به شکل سیری‌ناپذیری می‌مکد.

مسیر این سفر چنین است که باید آن موضوع آزارنده را به داستان تبدیل کنیم؛ داستانی که شخصیت‌هایی دارد که با یک‌دیگر دچار کشمکش می‌شوند و نتیجه‌اش می‌شود رویدادی که آرامش را از ما گرفته است. اما این بار داستان را طوری اصلاح می‌کنیم که زهر حادثه‌ی دلخراش را بگیرد و ما را به بصیرتی تازه از موضوع برساند.

برای این کار باید چند مرحله طی شود:

 

مرحله‌ی یک: خلق داستانی منسجم

قرار است با ساختاری استاندارد به نبرد حادثه‌ی دلخراش زندگی‌مان برویم، بنابراین، بهتر است بدانیم دقیقا قرار است چه چیزهایی بنویسیم. داستان ما باید این عناصر را داشته باشد:

  1. توصیف شخصیت‌های اصلی موقعیت:
  • چه کسانی در موقعیت حضور داشتند؟
  • چه‌کار می‌کردند؟
  • به چی فکر می‌کردند؟
  • چه احساسی داشتند؟
  • احساس خود شما پیش و پس از حادثه چطور بود؟

 

  1. توصیف واضح رویداد مورد نظر:
  • چه عامل یا عواملی موجب رخداد این رویداد شد؟
  • دقیقا چه رخ داد؟
  • واکنش شما چه بود؟
  • واکنش دیگر شخصیت‌ها چه بود؟

 

  1. عواقب فوری و درازمدت:
  • در نتیجه‌ی رویداد مورد نظر، چه اتفاقی رخ داد؟
  • این رویداد چه تاثیری بر زندگی شما و دیگران گذاشت؟
  • وضعیت روحی و هیجانی فعلی شما به چه شکل تحت تاثیر آن رویداد قرار گرفته است؟

 

  1. معنای داستان:
  • چرا دارید این داستان را تعریف می‌کنید؟ دنبال چه هستید؟
  • این داستان قرار است چطور به شما کمک کند؟
  • در اثر این رویداد، چه چیزی آموختید؟

 

مرحله‌ی دو: نسخه‌ی اولیه‌ی داستان

این اولین تلاش است و قرار نیست مته بر خشخاش بگذاریم. ساختار بالا را در نظر داشته باشیم و بی‌وقفه بنویسیم. بکوشیم روابط علت و معلولی بین بخش‌های مختلف داستان را رعایت کنیم. یعنی بی‌هوا و بدون دلیل حادثه‌ای رخ نداده باشد؛ به عبارت دیگر، هر اتفاقی باید علتی داشته باشد. حتا اگر علت را نمی‌دانیم، بنویسیم که نمی‌دانیم. همین خودآگاهی خودش قدم بسیار بزرگی است.

 

مرحله‌ی سه: نسخه دوم داستان

ساده کردن چیزهای پیچیده قدرت بی‌نظیر داستان است. دقت کرده‌اید حتا کودکان خردسال نیز عاشق داستان می‌شوند؟ داستان چیزی است که قوه‌ی درک انسان را سیراب می‌کند و همین لذت سرچشمه‌ی درک مسائل پیچیده است.

ادبیات و داستان در طول تاریخ موثرین ابزار برای بشر بوده تا بتواند سخت‌ترین مسائل هستی را درک کرده و به دیگران انتقال دهد. برای مثال، اساطیر و حماسه‌ها چیزی جز قصه نیستند، اما در عین حال شفاف‌ترین و دقیق‌ترین توصیف را از بشر دارند.

همین موضوع در مورد داستان‌های شخصی ما نیز مصداق دارد. اگر بتوانیم، رویدادهای سخت زندگی‌مان تبدیل به قصه کنیم، شانس ما برای درک، پذیرش و کنار آمدن با آن بسیار افزایش می‌یابد. وقتی زندگی‌مان را تبدیل به قصه کنیم، همان کودکی می‌شویم که مشتاقانه می‌نشیند پای شنیدنش؛ حالا دیگر کمتر ازش فرار می‌کنیم و بهتر با مسئله کنار می‌آییم.

برای همین برای بار دوم داستان‌مان صیقل می‌دهیم و تلاش می‌کنیم ساختار منجسم‌تری داشته باشد.

 

بازنویسی داستان و سه فایده:

یک

کشف چیزهای تازه و دور ریختن چیزهای بی‌اهمیت. در بازنویسی است که تازه متوجه می‌شویم چه چیزهایی واقعا مهم هستند و باید بیشتر رویشان تمرکز کنیم و چه چیزهایی دیگر ارزش پرداختن بهش را ندارند.

به نظرم این ارزشمندترین کشفی است که هر انسانی می‌‌تواند در زندگی بهش برسد: باید به چه چیزهایی اهمیت بدهم؟ این کشف آن‌قدر مهم است که کل کتاب معروف مارک منسون به نام هنر ظریف بی‌خیالی درباره‌ی همین تک‌جمله است. جای خوشحالی ندارد که داستان می‌تواند ما را به چنین جایی برساند؟

 

دو

جیمز پنه‌بیکر در کتاب نیروی التیام‌بخش نوشتن یک فایده‌ی عجیب و بسیار جذاب دیگر بازنویسی را بیان می‌کند: ملال‌آور بودن. استدلالش این است که وقتی به اندازه‌ی کافی و حتی زیاد از حد به یک داستان خاص از زندگی‌تان بپردازید و درباره‌اش به اندازه‌ی کافی بنویسید، زمانی فرا می‌رسد که از فرط خسته‌کننده بودن رهایش می‌کنید و یاد می‌گیرید به دیگر جنبه‌های زندگی‌تان را بپردازید.

در ادامه می‌نویسد: «اگر حوصله‌ی شما از حادثه‌ی دلخراش‌تان سر رود، نشانه‌ی پیشرفت است. سر رفتن حوصله پیامی از مغزتان است که می‌گوید از فکر کردن به اتفاق بدی که برای شما افتاده است دست بردارید و زندگی عادی‌تان را از سر گیرید.»

رفتن سراغ جنبه‌های دیگر زندگی نیز خودش دو فایده دارد: یکی اینکه روح و جسم آدم نشاط تازه‌ای می‌گیرد و تنوع به مثابه هوای تازه‌ای است که جان را سرزنده می‌کند. و دو اینکه به احتمال زیاد ممکن است جنبه‌ای تازه از همان موضوع قبلی برایمان روشن شود، چرا که حالا دیگر ذهن تمام‌وقت مشغول آن نیست.

 

سه

حوادث دلخراش شخصی شکلی از داستان هستند. اگر قادر باشیم رویداد دردناک شخصی را به داستان منسجم و صادقانه‌ای تبدیل کنیم، احتمال بیشتری دارد که بتوانیم با آن رویداد کنار بیاییم. فهمیدن داستان زندگی، درک و پذیرش آن را ساده‌تر می‌کند و به قول ادر لارا: کاغذ قدرت فلاکت را می‌گیرد و کلمهْ دردِ حوادث دلخراش را.

 

برای مطالعه‌ی بیشتر:

داستان و انواع آن

چگونه نوشتن داستان را شروع کنیم؟

شخصیت‌پردازی در داستان

 

نویسنده: مرتضی مهراد

این مقاله را به اشتراک بگذارید:
دیدگاه‌ها:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *