آقای مظفری انگشت سبابهی دست راستش را روی لیست دفتر کلاسی سُر داد و روی یک اسم توقف کرد.
بلند گفت: «آرش مسعودنیا!»
قلبم شروع به تپیدن کرد و دستانم به لرزش افتاد. دفترم را برداشتم و به سمت تخته کلاس سکندریخوران رفتم. همهمهای در کلاس برپا شده بود و صدای خنده اذیتم میکرد.
دفترم را باز کردم، زیر چشم نگاهی به آقای مظفری انداختم و آب دهانم را قورت دادم و خواندم: «موضوع انشا: من اگر جای او بودم…»
از مزخرفاتی که نوشته بودم خجالت میکشیدم ولی چارهای نبود بهجز تسلیم در برابر اراده آقای مظفری، معلم جدی و سختگیرمان.
ادامه دادم: «من اگر جای گراهام بل بودم، تلفن را جوری اختراع میکردم که احساسات داشته باشد. بفهمد کسی که عصبانی است تماسش را برقرار نکند؛ زیرا قلبی آن سمت تلفن خواهد شکست. من اگر جای گراهام بل بودم دروغسنج هم کنار تلفن اختراع میکردم و اگر کسی دروغ میگفت با بوقهای ممتد به شخصی که آنطرف خط بود، اطلاعرسانی میکردم. راستش من فکر میکنم اختراع تلفن آنقدر که دردسر و دلشکستگی آفریده، مزیت و فایده نداشته است.»
صدای خندهی بچهها بلند شد و من خیط و ابلهانه نگاهشان کردم. از چرندیاتی که نوشته بودم خجالت کشیدم و با تردید به سمت آقای مظفری برگشتم. دیدم عینک مستطیل با قاب مشکیاش را تا نوک بینی پایین آورده و مرا نگاه میکند.
از خواندن بقیه انشای چرتی که نوشته بودم منصرف شدم، سرم را پایین انداختم و منتظر رگبار اهانت و تمسخر ماندم.
هیچ خبری نشد. مجدد و با تردید نگاهی به آقای مظفری انداختم که همانطور مرا مینگریست. از درون حسابی داغ شده بودم و احساس میکردم گوشهایم شعلهور شده است. باز هم زیرچشمی آقای مظفری را نگاه کردم و آرزو کردم کاش همین لحظه زمین دهان باز کند و مرا ببلعد. آقای مظفری بلند شد و تپش قلب من شدیدتر شد. دو قدم به طرفم آمد و گفت: «مسعودنیا! این انشا رو خودت نوشتی؟» گریهام گرفته بود. با بغض سری به تائید تکان دادم و زمین را نگریستم.
آقای مظفری گفت: «مسعودنیا! میدانی انشایی که نوشتی پر از ایدههای ناب بود؟»
برقی در چشمانم دوید و بهیکباره سردم شد. کلاس در سکوت فرورفت. آقای مظفری ادامه داد: «اگر واقعاً خودت نوشته باشی باید بهت تبریک بگویم و تأکید کنم خوب درس بخوانی تا ایدههایی که زاییدهی ذهن خلاقت هست به هدر نرود.»
با دست اشاره کرد بروم و سر جایم بنشینم. هر قدمی که برمیداشتم روی ابرها فرود میآمد و حالا کلاس، دوستانم و دنیا رنگیرنگیتر از آن چیزی بود که قبلاً میدیدم.
دقت کردهاید موضوع انشا را دودستی تقدیممان میکنند یا به صورتمان پرتاب مینمایند؟
یعنی یا از موضوع خوشمان میآید و نسبت به آن حس و اطلاعات خوبی داریم و یا آن را نمیپسندیم و غرغرکنان تحملش میکنیم.
آنچه در سفر انشانویسی مهم به نظر میرسد اتفاقی است که در روح و ذهن ما رخ میدهد. موضوعی که پیرامونش وادار به نوشتن میشویم، به ما فرصت مسافرتی را میدهد که بلیتش توسط خود ما تهیه نشده است. ناچار هستیم بلیت هدیه را قبول کرده و به بهترین شکلی که میتوانیم در این سفر ظاهر شویم. باید خوش بگذرانیم، بیاموزیم و رشد کنیم.
در سفر انشانویسی بلیت توسط دیگری تهیه میشود ولی کیفیت سفر را خودمان انتخاب میکنیم. میتوانیم با این بلیت به بهترین جای ممکن سفر کنیم یا با بیتفاوتی و بیمیلی روزگار بگذرانیم. عقل سلیم حکم میکند باید از سفر لذت برد و توشهی تجربه اندوخت.
ما میتوانیم در نوشتن انشا، پزشک مهربانی شویم که کودکان دوستش دارند، یا برنامهنویسی منظم که کارهای گوناگونی به او پیشنهاد میشود. همچنین میتوانیم از مزایای اسراف کردن آب بنویسیم یا از بد بودن غذای سالم. ما سفر میکنیم به بهاری که زیر درختان برفیاش انار میخوریم، به بارانهای مکرر بوشهر و درختان نخل مازندران.
زمانی که قلم روی کاغذ سفید رها میشود تا بنویسد و محدودیتی ندارد، ایده پشت ایده است که در ذهن جرقه میزند و روی کاغذ روان میشود.
قلم روی کاغذ مانعی برای ننوشتن و خلق نکردن ندارد و آزاد است هرچه را که بخواهد به هر شکلی تصویر کند، زیرا انشا است و خلاقیت پنهانشده در معنای آن.
انشانویسی یکی از راههای پرورش خلاقیت است.
زمانی که برف در تابستان را تصور میکنیم و سرمای لذت بخشش را، ایده تأسیس کافهای مانند قطب شمال در ذهنمان جرقه خواهد زد.
ما در جنوب کشور شالیزار راه میاندازیم و بر بام خانه، محل پرورش قارچ.
پرورش ایدهها با انشا
ما ایدههایمان را بدون ترس رها میکنیم، در خیال پرورششان میدهیم و محصولی را برداشت مینماییم که وجودش مشکلی از مشکلات بشر را حل مینماید. اگر نیاز به تماس با معشوقه نبود، گراهام بل، به فکر اختراع وسیلهای جهت برقراری ارتباط نمیافتاد و ما همچنان مشغول پیام دادن با دود بودیم.
بارقههای امید و انگیزه روی کاغذپارههایی خلق میشود که بلیتش را دیگری برایمان خریداری کرده است.
ما با نوشتن و سفر انشانویسی، از مرز تمام بایدها و نبایدها، محدودیتها و اشکالات گذر کرده و با تراوش و خلق، جرقههای «شدن» را در آغوش میگیریم. در آغوش میگیریم زیرا میبینیم محدودیتهای جهان پیرامون، باعث بسیاری از نشدنهاست. ما با انشانویسی ایدهها و آرزوهایمان را زنده کرده و با آن زندگی میکنیم، اگر خوب نبود در همان سفر با آنها خداحافظی کرده و باتجربه حاصل از آن، سراغ زندگی با ایده بعدی میرویم.
اصلاً فکر کردهاید تا چه حد انشانویسی میتواند در همین یکبار زندگی کردن ما، راهی برای کسب بهترین تجربهها باشد؟ کمکی برای خلق بهترین اتفاقات، رسیدن به آرزوهای محال؟
انشانویسی برای یک زندگی پرامید، انگیزهبخش مؤثری است که با پرداختن به آن میتوان به اکتشافات عمیق و عالی درونی و بیرونی رسید.
نویسنده: مریم یراقی
یک پاسخ
من کاملا با مطالب بیان شده موافقم . پارسال با خوندن مطلبی از جناب کلانتری ، کانالم رو استارت زدم و بسیار مشتاقم که بصورت حرفه ای تولید محتوا داشته باشم .