ملت عشق | درس‌های نویسندگی از یک کتاب پرفروش

قسمت اول

 

ملت عشق، رمانی پرفروش

کتاب ملت عشق به قلم الیف شافاک، این روزها با اقبال زیادی مواجه شده است و از زمان چاپ اول کتاب در سال 94 تاکنون شاهد چاپ هشتاد و هفتم کتاب با تیراژ 5500 نسخه هستیم.

 

بر آن شدیم تا درس‌های نویسندگی چنین کتاب جذابی را در کنار هم مزه‌مزه کنیم. کتابی که توانسته از فرسنگ‌ها دور بیاید و در دل بسیاری از مردم جهان جای خودش را پیدا کند، باید بسیار هوشمندانه و با ساختاری متفاوت نوشته شده باشد.

 

نویسندۀ فرانسوی کتاب خانم الیف شافاک، بعد از نوشتن کتاب‌های پرفروش و مطرحی مانند محرم، آپارتمان شپش و پدر حرامزاده، این بار رمانی را نوشته است که در سطح جهان مطرح شده و پرفروش‌ترین کتاب تاریخ ترکیه لقب گرفته است.

 

در این کتاب با قلم نویسنده‌ای آشنا می‌شویم که یقین داریم اگر توانسته تا این اندازه عمیق در دل‌ها نفوذ کند، بی‌شک اتفاقی نبوده و ساختار نویسندگی و تولید محتوا را به‌خوبی می‌شناسد و آن را به شکلی هنرمندانه به اجرا درآورده است.

 

طی چند قسمت، همراه هم قدم‌به‌قدم کتاب را پیش می‌بریم و درس‌هایی از آن اقتباس می‌کنیم که می‌تواند راهگشای بسیاری از علاقه‌مندان به نوشتن و آشنایی با مهارت نویسندگی خلاق باشد.

 

بخش‌هایی از کتاب ملت عشق

برای آشنایی بیشتر با حال و هوای کتاب و وارد شدن به درس‌های نویسندگی، این متن را با خواندن چند خط زیبا و منحصربه‌فرد از متن کتاب با ترجمۀ خوب ارسلان فصیحی شروع می‌کنیم:

 

«خیلی وقت پیش بود. به دلم افتاد رمانی بنویسم. ملت عشق. جرئت نکردم بنویسمش. زبانم لال شد، نوک قلمم کور، کفش آهنی پایم کردم. دنیا را گشتم. آدم‌هایی شناختم، قصه‌هایی جمع کردم. چندین بهار از آن زمان گذشته. کفش‌های آهنی سوراخ شده، اما هنوز خامم، هنوز هم در عشق همچو کودکان ناشی…

 

مولانا خودش را «خاموش» می‌نامید؛ یعنی ساکت. هیچ به این موضوع اندیشیده‌ای که شاعری، آن هم شاعری که آوازه‌اش عالم‌گیر شده، انسانی که کاروبارش، هستی‌اش، چیستی‌اش، هوایی که تنفس می‌کند چیزی نیست جز کلمه‌ها و امضایش را پای بیش از پنجاه‌هزار بیت پرمعنا گذاشته چطور می‌شود که خودش را «خاموش» بنامد؟

 

کائنات هم مثل ما قلبی نازنین و قلبش تپشی منظم دارد. سال‌هاست به هر جا پا گذاشته‌ام، آن صدا را شنیده‌ام. هر انسانی را جواهری پنهان و امانت پروردگار دانسته‌ام و به گفته‌هایش گوش سپرده‌ام. شنیدن را دوست دارم؛ جمله‌ها و کلمه‌ها و حرف‌ها را…

 

اما چیزی که وادارم کرد این کتاب را بنویسم، سکوت محض بود.

 

اغلب مفسران مثنوی بر این نکته تأکید می‌کنند که این اثر جاودان با حرف «ب» شروع شده است. نخستین کلمه‌اش «بشنو» است؛ یعنی می‌گویی تصادفی است شاعری که تخلصش «خاموش» بوده ارزشمندترین اثرش را با «بشنو» شروع می‌کند؟ راستی، خاموشی را می‌شود شنید؟

 

همۀ بخش‌های این رمان نیز با همان حرف بی‌صدا شروع می‌شود. نپرس چرا؟ خواهش می‌کنم. جوابش را تو پیدا کن و برای خودت نگهدار.

 

چون در این راه‌ها چنان حقایقی هست که حتی هنگام روایتش هم نباید از پردۀ راز درآیند.»

 

درس‌های نویسندگی از کتاب ملت عشق

 

درس اول

جمله‌های کوتاه ارتباطی عمیق ایجاد می‌کنند

«خیلی وقت پیش بود. به دلم افتاد رمانی بنویسم. ملت عشق. جرئت نکردم بنویسمش. زبانم لال شد، نوک قلمم کور، کفش آهنی پایم کردم. دنیا را گشتم…»

 

نویسنده می‌توانست این جملات بریده‌بریده و موجز را به این شکل هم بنویسد:

مدت‌زمان زیادی در افکارم غرق شده و در این اندیشه بودم که رمانی با عنوان ملت عشق را بنویسم؛ اما وقتی می‌خواستم وارد عمل شوم جرئت و جسارت کافی پیدا نمی‌کردم. انگار هر آنچه می‌دانستم از ذهنم پریده بود و زبانم لال شده بود. قدرت حرف زدن روی کاغذ را نداشتم…

 

مطمئناً با قیاس بین این دو متن، ترجیح می‌دهید ادامۀ داستان را با متنی از جنس متن اول بخوانید.

 

گاهی گفته می‌شود رمان، همان داستان کوتاهی است که به آن آب بسته‌اند و بزرگش کرده‌اند. خیلی‌ها هم دقیقاً به همین دلیل حال و حوصلۀ خواندن کتاب‌های قطور و داستان‌های بلند را ندارند. همین خیلی‌ها شاید دلیل کناره‌گیری اصلی‌شان را از نخواندن چنین داستان‌هایی ندانند اما در ناخودآگاهشان چنین بی‌میلی عظیمی به خواندن کلیشه‌ها و درازگویی‌ها وجود دارد.

 

وقتی متنی این‌چنین از کتاب را می‌خوانیم ناخودآگاه میلی باطنی به خواندن آن پیدا می‌کنیم. یقین پیدا می‌کنیم این کتاب از آن‌هایی نیست که به آب بسته شده باشد تا صفحات بیشتری سیاه شود و بخواهد سواد و هنر نویسنده را به رخ بکشد.

چنین کتابی اگر هزار صفحه هم باشد، ناخودآگاه این پیام را منتقل می‌کند که حتماً باید همین اندازه می‌بوده است و شاید هم باید دو هزار صفحه می‌بوده و قلم موجز چنین نویسنده‌ای، آن را خلاصه، موجز و زیباتر کرده است.

 

من و شمای خواننده می‌توانیم نویسنده‌ای را تصور کنیم که بی‌نیاز از به بند کشیدن واژه‌های زیادی و کلنجار رفتن با ذهنش برای پیدا کردن کلمات بیشتر است. با خواندن متن می‌توانیم او را در حالتی تصور کنیم که با تمام احساسش قلم به دست گرفته و می‌نویسد. و می‌توانیم صحنه‌های بعدی را تصور کنیم که اضافه‌ها مدام خط می‌خورد و تنها جمله‌هایی طلایی در بین خط‌خطی‌های متن باقی می‌ماند. جمله‌هایی که به‌هیچ‌عنوان قابل‌حذف شدن نیستند چون اگر نباشند پیام متن به‌درستی منتقل نمی‌شود.

بعد هم شاهد صحنۀ بعدی هستیم که این جمله‌ها این‌قدر تکانده می‌شوند که تنها واژه‌های اصلی از آن باقی بماند:

«آدم‌هایی شناختم.»

 

نمی‌شد نویسنده این جمله را بلندتر بنویسد؟ اصلاً الزامی به بلندتر نوشتن آن بود یا همین اندازه کوتاه هم می‌شود عمق دوندگی‌های نویسنده را در پی شناخت بیشتر و عمیق‌تر شدن تماشا کرد؟

حتی واژۀ «را» این وسط بیگانه شده است. نیامده و اجازه داده تا عمق متن در سطحی ساده نمایان شود.

کوتاه نوشتن سخت است و همین موضوع خرد نویسنده را نشان می‌دهد. نویسنده‌ای که می‌تواند کوتاه بنویسد، خود را درگیر کلیشۀ زیاده‌گویی و بلندنویسی نمی‌کند.

 

با خواندن متن کتاب متوجه می‌شویم که جمله‌های کوتاه و موجز، در جای‌جای آن وجود دارد. جمله‌هایی به‌ظاهر بریده‌بریده که در باطن ارتباطی تنگاتنگ با هم دارند.

یکی از دلایلی که این جملات کوتاه می‌توانند ارتباط حسی زیادی با خواننده ایجاد کنند این است که همان‌دم که به ذهن نویسنده می‌رسند، روی کاغذ ریخته می‌شوند.

این جمله‌های کوتاه سرشار از احساس هستند. برخلاف آنچه عموماً تصور می‌شود نویسنده نیاز ندارد برای انتقال احساسش، به توضیحات زیاد روی بیاورد.

همین‌که جمله‌ای از احساسات برمی‌خیزد می‌تواند بدون اضافات خاصی روی کاغذ آورده شود. خواننده تفاوت این جمله‌ها را با واژه‌های آبکی که به هزار ضرب‌وزور می‌خواهند رنگ و بوی احساس به خود بگیرند، خوب تشخیص می‌دهد.

 

در آخر این درس یادی بکنیم از مارک تواین که در ابتدای نامه‌ای طولانی که برای دوستش می‌نویسد، این‌چنین می‌گوید:

«عزیزم ببخش که نامه‌ام طولانی است. وقتم کم بود و نتوانستم آن را خلاصه بنویسم.»

 

 

درس دوم

 

چه گفتن به‌اندازۀ چگونه گفتن مهم است

بعضی وقت‌ها باید قلم به دست گرفت و اجازه داد تا متن تو را به هر کجایی که می‌خواهد ببرد.

بعضی وقت‌ها باید از قبل آن‌قدر محتوای ذهنت را زیرورو کرده باشی که درنهایت بتوانی تنها «در یک جمله» منظور هزاران جمله‌ای را که می‌خواهی بنویسی، بیان کنی.

 

«چه گفتن» یعنی آماده کردن مواد اولیۀ محتوا، پختن آن در ذهن و ترکیب و تفسیر آن به‌صورت جملاتی که به مذاق خواننده خوش بیاید و برای مدت‌ها طعم شیرین متن را در ذهنش مزه مزه کند.

چنین متن پرمغزی قابل‌نوشتن نیست مگر اینکه نویسنده‌اش آن‌قدر محتوا را از نزدیک دیده و لمس کرده باشد، آن‌قدر آن را بین انگشتانش ورز داده باشد تا نهایتاً بتواند منظورش را به ساده‌ترین شکل ممکن بیان کند.

منظور اصلی نویسنده باید در جای‌جای متن خودنمایی کند تا حتی برای خواننده‌ای که با سبک و سیاق نویسنده آشنایی قبلی ندارد، به‌سادگی قابل‌درک باشد.

این مهم میسر نمی‌شود مگر اینکه نویسنده به موضوع بحث اشراف کافی داشته باشد، دربارۀ آن بسیار خوانده، شنیده و دیده باشد.

نویسنده‌ای که خود را در دل متن جای می‌دهد و هستۀ اصلی متن را در مرکز ذهنش می‌کارد و می‌نویسد، حس آشنایی را به خواننده‌اش منتقل می‌کند که شاید چگونه گفتنش در زیر ابهت چه گفتن، محو شود.

 

وقتی محتوا به حد کافی گیرا و رسا و شیوا است، توجه خواننده دیگر درگیر ساختار و مدل نوشتاری نمی‌ماند. محتوای خوب می‌تواند افکار خواننده را به هر جایی که می‌خواهد ببرد و با نویسنده همسو کند.

روح کلی که بر متن سایه می‌اندازد همان روح محتواست. وقتی محتوا خوب باشد و به زیبایی در ذهن نویسنده‌اش جای گرفته باشد، ساختار نوشتنش را هم خودش ترتیب می‌دهد و شکل نوشتاری را از نو تعریف می‌کند.

 

به همین دلیل می‌توانیم بگوییم به‌عنوان نویسنده اگر می‌دانید چه می‌خواهید بگویید و اگر بر آنچه می‌گویید ایمان کافی دارید و می‌توانید به محتوایی که آماده کرده‌اید، اعتماد داشته باشید، دیگر ترس از چگونه گفتن آن را نداشته باشید.

دیگر لازم نیست درگیر ساختار و مدل نوشتن بمانید. محتوای خوب تا حدی راه چگونه گفتنش را به شما نشان خواهد داد؛ اما خیلی بهتر است که به این فرآیند به‌عنوان پازل‌هایی نگاه کنید که قرار است کنار هم چیده شوند و تصویری زیبا در ذهن خواننده ایجاد کنند.

 

«پازل محتوا» وقتی به‌خوبی با «پازل ساختار» چفت‌وبست داده می‌شود، متنی می‌آفریند که هم پرمغز است و هم زیبا. این دو به‌نوعی علت و معلول هم هستند یا همان ماجرای مرغ و تخم‌مرغ.

 

وقتی متنی زیبا را می‌خوانید نمی‌توانید با خودتان بگویید که دقیقاً این احساس خوب را از مدل نوشتاری حس کردید یا از محتوای خوبی که خوانده‌اید؛ اما یقیناً می‌توان گفت هراندازه هم که روی درست نوشتن و ساختاری متفاوت برای بیان محتوا کار شده باشد تا وقتی‌که محتوا به‌اندازۀ کافی پخته و جامع نباشد، نمی‌تواند روی خواننده‌اش تأثیر زیادی بگذارد.

 

در این کتاب ما با محتوایی دربارۀ مولانا و شمس تبریزی مواجه هستیم. قسمت‌هایی از کتاب را می‌خوانیم که هیچ نام و نشانی از این دو ندارند اما جالب است که روح محتوا همه جای کتاب یکسان است؛ یعنی حتی در قسمت‌هایی که یک روزمرگی مدرن در سال 2008 را نشان می‌دهد، بازهم روحی از چند صد سال پیش و حال و هوای عشق شمس را می‌توانید در آن حس کنید.

 

 

ناگفته پیداست که روح نویسنده تا چه اندازه به حال و هوای عشق شمس و مولانا و اتفاقات آن زمان گره خورده است و هنرمندی او را وقتی بهتر می‌شود درک کرد که چنین حال و هوایی با روح خوانندۀ امروزی نه‌تنها منافاتی ندارد که هیجان‌انگیز است و او را در جای‌جای متن به وجد می‌آورد.

دلیلش هم همان موضوعی است که پیش‌ازاین به آن اشاره شد. همبستگی محتوای خوب با ساختار و مدل نوشتاری مناسب.

 

یکپارچگی افکار نویسنده بعد از زیرورو کردن زندگی مولانا و دست به قلم بردن برای نوشتن این رمان را می‌توانیم در این پاراگراف زیبا ببینیم که چگونه در قالب کلماتی ساده، خودنمایی می‌کند:

«در اصل، قرن بیست و یکم چندان فرقی با قرن سیزدهم ندارد. هردوی این قرن‌ها را در کتاب‌های تاریخ این‌طور ثبت خواهند کرد: قرن اختلاف‌های دینی که مثل و مانندش دیده نشده، مبارزه‌های فرهنگی، پیش‌داوری‌ها و سوءتفاهم‌ها؛

بی‌اعتمادی، بی‌ثباتی و خشونتی که همه‌جا پخش می‌شود؛ و نیز نگرانی‌ای که «دیگری» منشأ آن است. روزگار هرج‌ومرج. در چنین روزگاری عشق صرفاً کلمه‌ای لطیف نیست، خود به‌تنهایی قطب‌نماست.»

 

 

درس سوم

 

سریع برو سر اصل مطلب

اگر موسیقی کمی سنتی‌تر را با موسیقی این روزها مقایسه کنید، دقیقاً متوجه منظوری که از نوشتن این قسمت داریم، خواهیم شد.

موسیقی سنتی، شنوندۀ صبورش را برای چندین و چند دقیقه معطل نگه می‌داشت تا خواننده به خودش بیاید و قدری نغمه سر دهد؛ اما موسیقی جدید از حال و هوای کم‌طاقت شنونده‌اش خبر دارد و با کمترین میزان موسیقی بی‌کلام، به سراغ کلام می‌رود.

 

نویسنده‌های حرفه‌ای هم با کتاب‌هایشان چنین کاری می‌کنند. برای گفتن آنچه باید گفته شود، زیاد این پا و آن پا نمی‌کنند و برگه‌های اضافی از کتاب را نمی‌سوزانند تا خواننده را به وجد بیاورند.

نویسندۀ حرفه‌ای می‌داند که خواننده منتظر سورپرایز شدن روی کاغذ نیست و حال و حوصلۀ دویدن دنبال افکار نویسنده را ندارد تنها به این امید که یک جایی پشت سر نویسنده بایستد و در جایش میخکوب شود.

چون خواننده هوشمندتر از آن است که نتواند زودتر از موعد حدس بزند که چه بر سر داستان خواهد آمد و هم اینکه اصلاً دلیلی برای این دویدن نمی‌بیند.

 

 

خوانندۀ امروزی به‌سادگی افسار ذهنش را به دست نویسنده نمی‌دهد. ناخودآگاه ترجیح می‌دهد قدری روی متن کنترل داشته باشد و از همان ابتدا بداند که این متن قرار است او را به کدام وادی ببرد و به‌صورت کلی قرار است با چه چیز مواجه شود.

 

وقتی این کتاب را به دست می‌گیرید انتظار دارید با یک رازآلودگی مبهم و چندوجهی مواجه شوید. جالب است که نویسنده همان‌دم، در قسمت مقدمۀ کتاب، یکی از مهم‌ترین بخش‌های آن را لو می‌دهد:

 

«اللا به شکلی غیرمنتظره عاشق شد. عاشق مردی که اصلاً فکرش را هم نمی‌کرد و به‌هیچ‌وجه انتظارش را نداشت.

آن دو نه در یک شهر زندگی می‌کردند و نه حتی در یک قاره. حتی اگر هزاران کیلومتر فاصله را میانشان در نظر نگیریم، شخصیت‌هایشان هم خیلی با هم فرق داشت. انگار یکی شب بود و دیگری روز…

عشق یک‌باره از غیب مثل تکه سنگی در برکۀ راکد زندگی اللا افتاد و او را لرزاند، تکان داد و زندگی‌اش را زیرورو کرد.»

 

شاید به نظر خیلی تعجب‌آور بیاید که وقتی مقدمه را می‌خوانیم به دل داستان وارد شویم و در ادامه کم‌کم خودمان را از دل داستان بیرون بکشیم و باقی زندگی شخصیت اصلی را تماشا کنیم.

اما این هنرمندی و چیره‌دست بودن نویسنده را می‌رساند که با روحیۀ خواننده‌اش، هر که می‌خواهد باشد و از هر کجای زمین، آشنایی دارد و ترجیح می‌دهد داستانش را به این بهانه زیباتر کند.

 

 

 

کلاس آنلاین نویسندگی | بزرگ‌ترین دورۀ نویسندگی در ایران

 

دوره شعرنویسی

10 پاسخ

    1. مهر ماه سال نود وشش بود که‌ کتاب ملت عشق را خریدم و آن را با عشق به خویشتن خویشم،تقدیم‌ به خودم‌کردم و چنین شد که در عرض سه روز آن را مطالعه کردم.
      الیف شافاک عشق را، در کمال آن‌،که نه‌مکان‌ ، نه‌ زمان ، نه شرایط ونه مرز می شناسد، در قالب دو داستان با هشت قرن فاصله چنان ترسیم‌کرده است.
      وقتی لابه لای داستان هر قاعده شمس را میخواندم انگار خودم داشتم مراحل مرشدی را می گذراندم. با این‌کتاب یگانگی با هستی
      را چنان تجربه میکردم‌ که به هیچ وجه فرصت قضاوت کردن آدمها را پیدا نمیکردم.
      الیف شافاک بین اللا و مولانا و عزیز وشمس
      چنان یکتایی آفریده است که حتی قدم‌به وادی مقایسه نیز نمیگذاشتم.
      الیف شافاک توانسته است احساس وعواطف خواننده را چنان درگیرکند که خواننده ، به راحتی هر شخصیتی که داشته باشد باداستان همسو میشود. در واقع مخاطبان شافاک تمام مردم‌کره زمین‌می شوند‌.
      شافاک‌نشان میدهد زندگی بی عشق ارزش زیستن ندارد حتی اگر مثل مولوی در بهترین جایگاه اجتماعی باشی و از همه موهبتها بهره مند یا مثل اللا در این قرن، تکرار و رکود جانت را می فرساید وجسارتت را میکشد. فقط باعشق است که زندگی را هر لحظه تجربه میکنی. آنچه انسان را بی مرگ‌ وجاوید میکند وباعث میشود که عاشق همه هستی همانطور که هست بشود، عشق است ولا غیر.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *