کتاب درهای نیمهباز مجموعۀ پانزده جستار کوتاه از شمیم مستقیمی است.
محتوای این جستارها به موضوعات مختلف و پراکندهای پرداخته است اما با دیدی کلی میتوان گفت نگاه نویسنده بر نوع زندگی و احوالات انسانی ما متمرکز است.
جستارهای این کتاب مجموعه دستنوشتههایی هستند که در تاریخ خاصی یعنی بین سالهای 88 تا 92 نوشتهشدهاند.
امیدها، ناامیدیها، نکات پررنگی که زندگی خیلیها را در این دوره در برگرفته بود، از مهمترین موضوعاتی هستند که نویسنده به آنها پرداخته است.
همانطور که از معنی جستار استنباط میشود، به عنوان خواننده میتوانیم انتظار داشته باشیم با متنی عاری از حال و هوای خشک یک مقاله مواجه باشیم.
در عوض، متنی را میخوانیم با سبکی دلنشین و لحنی که به زبان روزمره نزدیک است و دغدغههایی که این قدر با زندگی همۀ ما عجین است که دقیقاً میتوانیم حدس بزنیم جرقهاش از چه نقطهای در ذهن نویسنده خورده است و از نوشتن این متن میخواسته کدام منظور را به ما برساند.
اما آنچه نمیدانیم و در این کتاب غافلگیرمان میکند، شیوۀ زیبای روایت نویسنده از موضوعات مختلف است که با مدد گرفتن از آرایههای ادبی و بازیهای کلامی، توانسته حتی به پیشپاافتادهترین افکاری که هر روز از ذهنمان میگذرد، لباسی فاخر از جنس کلمات بپوشاند.
دیدگاه شخصی نویسنده در این جستارها را بیشتر با نگاهی به همنسلان و معاصران با زندگی امروز میبینیم و میخوانیم.
تفسیری که خودِ نویسنده از نام کتاب و محتوای آن دارد را میتوان در این پاراگراف خواند:
«نام این کتاب را ابتدا گذاشته بودم خاطرات خطخوردگی؛ اما بعد به مصداق آیهای از قرآن که میگوید خداوند حتی نام بردن از زشتی را هم نمیپسندد، نامش را عوض کردم به درهای نیمهباز. تمثیلی از زندگی یک نسل که در افق روبه رویش نور در نور است که از میان درهایی بیرون میزند که نیمهبازند؛ و برای عبور هزینههای بالا میطلبند.»
نویسنده برای انتقال هر چه بهتر جهانبینی خود به خواننده، موضع خود را به داستانهای کوچه و بازار هم میکشاند تا نزدیکی هر چه بیشتری با ذهن خوانندهاش را احساس کند.
با هم بخشهای مختصری از هر جستار با فضای کلی حاکم بر آنها را در کتابی که توسط انتشارات حرفه هنرمند به چاپ رسیده است، میخوانیم.
جستار «کارِ واجبِ به خاک سپردنِ مردگان»
به گفتۀ کتاب، این جستار تلاشی است برای یک جور تسویه حساب با نامهایی که رهایمان نمیکند.
نویسنده با اشاره به نامهایی مثل صادق هدایت و قیصر و با تمرکز بر زندگی و جهانبینی همنسلان خودش که تأثیر گرفته از این نامها هستند، تلاش میکند تا از آن مدل ذهنی عبور کند و به قولی بخشهایی از آن نگاه غالب گذشته را به همراه رشد فکری ایجاد شده، در زندگیاش تغییر دهد (با تغییر آنها از بیرون همراه شود.)
«تجربۀ نسل ما زیستن در هیچ کجا بود. در هیچستان پرورده شدیم. تجربۀ کمال انقطاع. بریده از هر سنت و تاریخ. در هیچچیز نمیتوانیم از «توافق همگانی» نشانی بدهیم و توافق همگانی اگر نباشد چه باید بکنیم؟»
«صادق هدایت اسم رمزی بود که به کار میبردیم تا دانش معلم انشا را دست بیندازیم. معلمان تکلیفشان در برابر اسم او معلوم نبود. نامش که میآمد قضیه از انشا به اخلاق تبدیل میشد. او را نباید میخوانیدم زیرا او خودش را کشته بود.
زندگی و آثار هدایت بهروشنی نشان میدهد که سفر آگاهی سفر یک نفره نیست. باید دیگرانی در کار باشند تا تو را همراهی کنند یا دست کم، سفرت را بنگرند. چشمانی باید در کار باشد تا سفر قهرمانی در برابرش جان بگیرد.»
«قیصر نام دیگری بود. او پیامی برای کسی نداشت فقط میخواست سرش را جلوی خودش بالا بگیرد. او در اثبات خودش به خودش نصفهکاره مانده. قیصر و امثال او مدام میتاختند که چیزی از دست رفته است اما نمیگفتند چه چیز. مدتها طول کشید تا قیصر را کنار بزنیم و بفهمیم راهی که میخواهیم برویم از کدام طرف است.»
«دورۀ انفجار نامها رسید. دیوارها و سقفها آب میدادند. از همهجا نامها و نشانهها بر سرمان فرومیریخت. آرامآرام ترکهای عمیق در معنای یکدست و رسمی زندگی ایجاد شد. از لابهلای جرز دیوارهایی که در اطرافمان کشیده شده بود، چهرهای جذابتر و لذیذتر از زندگی در حال خودنمایی بود که نمیگذاشت خودمان را نفله کنیم.»
«اما چیزی که نادیده گرفتیم این بود که آدم نمیتواند فرآیند زندگیاش را، تو بگو دنیا و عالمش را بهیکباره عوض کند. هر پایان دادنی زمان میبرد و هر آغاز کردنی زمان میبرد.»
«در کمال فروتنی و در کمال لنگ در هوایی اعلام میکنم که اینجا، اینجایی که ما ایستادهایم، دیگر نه قیصر به کارمان میآید و نه هامون. ما روی شانههای آنها ایستادهایم و در مقابلمان منظری وسیعتر.»
جستار «منهای ده»
در این جستار نویسنده از این موضوع حرف میزند که با آگاهی کسب کرده در مسیر رشد و توسعۀ فردی که آن را حاصل ادبیات و سینما میداند و با قیاسی بین همنسلان خود و گذشته، به این دیدگاه میرسد که ما واقعاً چندسالهایم و برای این سن چه انتظاراتی میتوانیم از خودمان داشته باشیم.
«راستش به این نتیجه رسیدهام که آدم تنها روزها و لحظهها و سالهایی را به پای عمر خودش میگذارد که در آنها این شانس را داشته که مثل یک قهرمان داستان حضور فعال داشته باشد. قهرمان داستان لزوماً در همۀ صحنههای داستان حاضر نیست اما تداوم و تحول شخصیتش، تو بگو ساختار آگاهیاش، درگیر با همۀ صحنههای داستان است. ریتم درست تداوم است که قهرمان را قابلپذیرش میکند.»
«اگر ادبیات نبود، اگر سینما نبود، اگر این همه روایت جانانه نبود، من چه جور میخواستم خودم را پیدا کنم؟ اگر این همه قهرمان جلوی روی من روایت زندگیشان را شکل نمیدادند، من چطور و کجا قرار بود با خودم روبهرو شوم؟ کی میخواست به من بگوید که ده سال یعنی، 3650 روز از زندگی کم دارم؟»
جستار «نوازش نمناکِ آگاهی»
نویسنده در این جستار از نوشتن و کلمات حرف میزند و آگاهی خود را در بین آنها میجوید.
«فرض کنید به صرافت بیفتیم که بفهمیم نوشتن برایمان چه معنایی دارد. راه افتادن به دنبال این معنا، مثل راه افتادن به دنبال هر معنای دیگری، خطرات خودش را دارد. برای این کار باید خاطراتمان را از اول تاریخ مرور کنیم.
نوشتن از همان لحظه اول تاریخ حاصل شهود دردناکی است که آدم را در حرکتی عمودی، هرلحظه پرتاب میکند به ابتدای تاریخ. جایی که باید از نو شروع کرد. از نو به دنبال معنا دوید. درش را گرفت و از نو آفریدش. اگر ننویسی، اگر به دنبالش ندوی، اگر ایجادش نکنی، میمیری.»
«اجداد بزرگ بر ما ببخشایند کوتاهی قدمان را و درازی آرزوهایمان را. ما فرزندان گردن کج کرده را. بر ما خرده نگیرند. از ما همین قدر مانده که بر شجاعت بیبدیل شما در ترجمۀ اندوه عمیق به «کلمه» شک کنیم و با باقیماندۀ نفسهایمان راهتان را پی بگیریم.
جستار «گفتوگو با خود: ماندن یا رفتن؟»
ساختار این جستار به این شکل است که نویسنده گفتوگویی را با خود راه انداخته است و طی سؤال و جوابی که حول محور مهاجرت کردن و دلایل ماندن است، پیام خود را به خواننده منتقل میکند.
«دل آدم در برابر دوست داشتن واکسینه میشود. سالهاست دارم تمرین میکنم به نبودن آنهایی که دوستشان دارم عادت کنم. آنهایی که دورانی با هر کدامشان داشتهام و هر کدامشان قسمتی از بودن مرا به یک گوشۀ این دنیا بردهاند و اصلاً معلوم نیست دوباره کی، کجا و تحت چه شرایطی آنها را خواهم دید و در هنگام آن دیدار، آیا دوباره میتوانیم همدیگر را به جا بیاوریم یا نه؟»
«رضایت از زندگی هم مثل خیلی چیزهای دیگر امری ذهنی شده است. آدم بیشتر از اینکه ببیند الآن لذت میبرد یا نه به دنبال این است که ببیند الآن باید لذت ببرد یا نه؟ و این لذت بردن یا نبردن چه معناهایی دارد. چون یک خرد فراگیر بر زندگی ما سایه نینداخته و عملاً هم امکان توافق بر سر چنین چیزی در ایران خیلی بعید است ناچار برای همه چیز باید تصمیمگیری کنی.»
جستار «تحقق ایران در خارج از ایران»
این جستار تأملی بر مهاجرت است. مهاجرت چهرههای سرشناسی که رفتهاند و دستاوردهایی که به بار آورده یا از دست دادهاند.
«شاهرخ مسکوب: وقتی از توماس مان پرسیدند وطن تو کجاست؟ میگوید وطن من زبان آلمانی است. وطن من هم زبان فارسی است. فرهنگ ایران است. اگر چه خیلی از جنبههایش را نمیپسندم ولی در آن زندگی میکنم؛ و در دورهای که در فرهنگ هستم بیشتر از دورهای که در ایران بودم در فرهنگ ایران به سر میبردم.»
«هنرمند یا هر کسی که بهنوعی ذهن و روانش درگیر تولید محصولی است که با مقولاتی کیفی مرتبط است و توصیف میشود، جدای از زندگی کردن که ظاهراً چارهای از آن نیست، لازم است که گاهی به حاشیۀ زندگی برود یا در همان وسط مدتی سکوت کند. کار او در ضمن زندگی کردن است که دربارۀ زندگی بیندیشد.»
جستار «آیین کتابخوانی»
جستاری دربارۀ عشقبازی نویسنده با کتابهایش است. در این جستار انگار صدای بند حرف زدن نویسنده با احساسش را میخوانیم.
«دو سه روزی یکبار مینشینم کنار کتابخانه به کتابها سر میزنم. به همه نگاه میکنم. اسم کتابها و نویسندهها و مترجمها را میخوانم. چه لذتی میبرم. بعضی را بیرون میکشم. ورقی میزنم و بهش اطمینان میدهم که روزی خوانده خواهد شد.»
«استاندال فصل هفتم سرخ و سیاه را این گونه آغاز میکند: برای راه پیدا کردن در دل، راهی جز شکستن آن نمیدانند. من هم میگذارم کتابها دلم را بشکنند. وارد کتابفروشی که میشوم اول دوری میزنم. کتاب تازه یا کتابی که چشمم را گرفته یا کتابی را که به دنبالش آمدهام زیرچشمی نگاه میکنم و ازش دور میشوم.
میگذارم حسرت نداشتن آن کتاب به جانم بیفتد. میگذارم بسوزاندم. خوب که گر گرفت، میگذارم از کتابفروشی میروم. میگذارم دلم را بشکند و مال من نشود.»
«کتاب را از کتابفروشی میخرم توی نایلون یا کیف نمیگذارم. دستم میگیرم. پیاده باهاش راه میروم. میزنم زیر بغلم. اگر سوار ماشین باشم تا خانه روی جلدش را نگاه میکنم. مقدمههای کوتاه نویسنده یا مترجم را چندین بار میخوانم»
جستار «دو تورم در تن تهران قر در کمر مفهوم در سر»
از حال و احوالات تهران 88 میگوید و چیزهایی که در سر مردم این شهر میگذرد. تورم فکری از آشفتگیهای ذهنی میگوید و نویسنده میخواهد در این جستار بگوید «برای هماهنگی دو تورم باید فکری کرد. یک دست صدا ندارد.»
«تهران اصلاً برای دیده شدن است. در تهران همه تلاش میکنند دیده شوند. در شهرستان همه تلاش میکنند دیده نشوند؛ یعنی از آنچه برایشان متصور است فراتر نروند فروتر هم نمانند. در تهران چیزی برای کسی متصور نیست.
در تهران باید دیده شوی. تلاش برای دیده شدن بهمثابۀ تلاش برای بودن را همهجا در تهران میشود دید. کافی است سرت را بچرخانی. در تهران باید به دنبال واسطهای باشی برای دیده شدن. چیزی از بیرون»
«تهران مفهومی متورم است که مدام فریاد میزند بهترش هم میشود. تهران این توهم را ایجاد میکند که همه چیز شدنی است. تهران رؤیاها را بیدار میکند نه با نوازش با توسری.»
«دنیا خودش را در خیابان انقلاب گشود. خیابان انقلاب ترک خورد و دنیا زد بیرون. میدان انقلاب. در این بلبشو چه فرصتی بود برای درس خواندن؟ در خیابانهای تهران از اینسو به آنسو میشدیم و میفهمیدیم. شغلمان فهمیدن بود.»
جستار «کافیشاپی برای همه»
دربارۀ دیدگاه نویسنده به شبکههای اجتماعی به عنوان ورژن دیجیتالی حضور، در این جستار میخوانیم.
«آدم زیاد حال و حوصلۀ سورپریز شدن ندارد. حال و حوصلۀ مواجهه با چیزی غیر از آنچه که بهش فکر کرده و برایش برنامه ریخته بود را ندارد. آدم امروز میخواهد گم باشد. برای خودش باشد. امروزیها وقتی آشنایی در خیابان میبینند چشم میدزدند و وانمود میکنند کسی را ندیدهاند. غالباً منتظرند سر صحبت را آن دیگری باز کند؛ اما سر صحبت معمولاً باز نمیشود.»
جستار «مطرب مهتاب و آنچه شنیدی نگو»
این جستار به معنای سادۀ «حرف زدن» میپردازد. نویسنده سعی میکند مکان درست و زمان درست حرف زدن یا ارزش سکوت را در این جستار کوتاه به ما نشان دهد.
«نفس حرف زدن هیچگاه رهاییبخش نبوده و نیست. آیا میتوان فرمولی برای حرف زدنی ارائه کرد که به رهایی بینجامد؟
حرفهایی که میزنیم از کجا میآیند؟ ما را به کجا میبرند؟ از کجا میشود بر حرف زدن مسلط شد؟ چطور میشود از حرف زدن کام گرفت؟»
جستار «وقتی از دهۀ شصت حرف میزنم از چه حرف میزنم؟»
همانطور که از عنوان این جستار پیداست، رسوبات دهۀ شصت در ذهن نویسنده و تصاویر آن موقع را به نمایش میگذارد.
«مغز ما منطق برنمیدارد. ما بیش از اندازه مدرن بار آمدهایم. ما پسا مدرن شدهایم. هر چیز را از هرکجا که باشد مصرف میکنیم. بی هیچ گلایه. با طرح خندهای حتی.
دهۀ شصت یکجور دیگری بود. ما هم یکجور دیگری بودیم. بعد زندگی یک طور دیگری شد. ما هم یک طور دیگری شدیم. دهه شصت هم یک طور دیگری شد.»
جستار «زمان که بر ما میگذرد و ما که در زمان میگذریم»
نویسنده دربارۀ انگیزهاش از نوشتن این جستار میگوید: «وقتی تعداد فیلمهای معناداری که از سینمای مستند ایران دیدم از حدی فراتر رفت، احساس کردم باید چیزی دربارهاش بنویسم.»
این نوشته حاصل روزهای مستند دیدن نویسنده است که با نوعی امیدواری برآمده از این فیلمها عجین است.
«امروز ظاهراً اوضاع فرق کرده. سینمای مستند پربارتر از گذشته شده و حرفهای جدیدتری دارد؛ و میشود حس کرد که شخصیت دوربین در این سینما رفتهرفته به شخصیت قلم نزدیکتر میشود؛ و قلم یعنی امکان محض. قلم باید هر روز بنویسد. فرقی نمیکند چه بنویسد؛ اما باید چیزی برای خواندن وجود داشته باشد. چون بدون خواندن از پیش نمیرود. نمیگذرد و کاری هم نمیشود کرد.»
جستار «به برادرم پیمان»
این جستار نامهای است که نویسنده به برادرش که در کشور دیگری ساکن است نوشته و در آن از لحظههای دوری فیزیکی و دوری ذهنی این دو برادر سخن گفته شده است.
این نوشته معجونی از دلتنگی و یادآوری لحظات شیرین است.
«ما هیچوقت حرف زیادی با هم نداشتیم و هر دو میدانستیم میان ما شکل گرفتن یک توافق تمامقد و تمامعیار در تقریباً نزدیک به تمام مسائل ممکن، عملاً نزدیک به محال بود و هست؛ اما اینها را هم میشود ریخت دور.
از جهانها به جهانها پلهایی هست اما نه برای آنها که میخواهند پیروزمندانه از آنها عبور کنند و توفق و برتری جهان خودشان را اثبات کنند. پلهایی هست از جهانها به جهانها برای آنهایی که میخواهند روی پلها بایستند و به فاصلۀ دو جهان نگاه کنند.»
جستار «نادر از سیمین»
نگاهی به حال و هوای این فیلم است که مقارن با این نوشته شده و توصیفی از آنچه در ذهن عموم (طبقۀ متوسط) میگذرد یا بهتر است بگذرد.
«درنهایت فیلم راه خودش را میرود و ما باید راه خودمان را برویم. کاغذ کوچکی برداریم و به جدایی نادر از سیمین نمره بدهیم؛ و او را به حال خودش رها کنیم باشد که او نیز ما را به حال خودمان رها کند.
زیرا که به قول کریستین بوبن بعضی از آثار با تو تا در خانهات میآیند. بعضی را در راهپله هم همراهت میآوری. بعضی را داخل آپارتمانت میبری. بعضی را شب با خود به بستر خواب میبری. بعضی را تا رؤیاهایت هم میبری. تعداد این آثار هر چه که جلوتر میرویم کمتر میشود جدایی نادر از سیمین را تا کجا با خود میبرید؟»
جستار «ضربانِ گذشته در حال»
تأملی است بر تأثیرپذیری از تاریخ و اینکه چطور اتفاقات گذشته مسیر امروز و فردای زندگی را تحت تأثیر خود قرار میدهد.
«نیچه میگوید آگاهی مابهالتفاوت شکست و پیروزی است. یک شکست در لحظۀ حال، یک خلأ. یک گرداب. یک تراکم نامبارک غم، تاریخ را احضار میکند.»
«آیا کسی در یک طبقه و کلاس خاص اجتماعی میتواند بهطور کامل از مختصات طبقه و کلاس مبدأ تولدش جدا شود؟ آیا میتوان زندگی یکسر نویی را زندگی کرد؟ یا ناچار در جایجای زندگی تنهاش میخورد به تنۀ گذشتهاش و گذشتۀ پدر و مادرش و اجدادش؟ ما چقدر آزادیم؟»
جستار «یک گزارش به آینده»
آخرین جستار کتاب بازخوانی محدودهای از زمان از دست رفته است که در آخر با نوشتن نامهای به یک دوست ختم میشود.
نویسنده دربارۀ این متن مینویسد: «سؤالم این بود که چگونه میتوان گزارشی به دست داد از روزگاری که شیرین نبود اما دستآخر ما را نکشت.»
«دیروز نوشین همسرم و بهترین دوستم میگفت شمیم نگران نباش. ماندهایم و با هم مملکتمان را میسازیم. ناامید نباش! صدایش که این را میگفت لطیف بود و ته چشمش خیس بود. این جور نبود که در نگاهش استقامت و ایستادگی باشد. در نگاهش دریا بود و باد بود و آسمان آبی بود.»
3 پاسخ