چرا باید قید و صفت‌ها را بکشیم؟

«جزییات را نوازش کن،‌ این جزییات مقدس»

ولادمیر ناباکوف

همۀ ما در مورد نوشتن جزئیات زیاد شنیده‌ایم. اینکه چقدر می‌تواند به پیشرفت نوشته کمک کند و آن را از گنگی و غیرقابل‌انتقال بودن درآورد.

یکی از مؤلفه‌های داستان و نوشتۀ خوب هم همین نوشتن جزئیات است. به‌طوری‌که هیچ نقطۀ تاریک و مبهمی به‌جا نماند.

گاهی همین دقت و توجه به نوشتن جزئیات یک نویسنده را به اوج شهرت می‌رساند و نوشته‌هایش را برای همیشه خواندنی می‌کند؛ اما در جهان چند نویسنده داریم که به خاطر این موضوع موردتوجه قرار گرفته‌اند؟

هر یک از ما می‌توانیم با ساختار محکم نوشته‌های آن‌ها آشنا شویم و به متن‌های خودمان شکل بدهیم.

اما برای نوشتن جزئیات باید بیشتر از همه به چه چیزی توجه کنیم و چه عاملی مهم‌ترین است؟

«کلمه»

بله انتخاب کلمات مناسب در جای مناسب به زیبایی و بیان آنچه در ذهن داریم بیشترین کمک را می‌کند.

بیایید با هم نقش کلمات را مرور کنیم.

یک جمله تشکیل شده از نهاد، گزاره و فعل؛ که دراین‌بین قید و صفت هم گاهی به‌عنوان زیور جمله به آن اضافه می‌شوند.

ما در این درس با همین دو جزء زینتی کار داریم. پس قبل از هر چیزی آن‌ها را تعریف می‌کنیم.

صفت:

صفت کلمه‌ای است که به بیان ویژگی‌های موصوف، مانند اندازه، نرمی، زبری، کیفیت، کمیت، رنگ، بو و… می‌پردازد.

مثلاً وقتی می‌گوییم گوش‌های سنگینی داشت، واژۀ سنگین صفتی برای گوش است.

آنجا چشمه‌هایی خروشان با صدایی دل‌نشین دارد.

صدای مهیب رعدوبرق اجازۀ شنیدن حرف‌هایش را نمی‌داد.

با ریزش بی‌امان اشک مواجه شدم.

کلماتی که مشخص شده‌اند همه برای اسمی که با آن‌ها همراه شده، صفت هستند.

قید:

قید یکی از اجزای جمله است که برای توضیح فعل، صفت، نهاد یا حتی قیدی دیگر به کار می‌رود؛ یعنی چیز جدیدی را به مفهوم آن‌ها اضافه می‌کند.

آرام‌آرام شروع به رفتن کرد.

در این جمله قید آرام‌آرام دربارۀ رفتن شخص توضیح می‌دهد.

مادرم همواره روی استقلال ما تأکید می‌کرد.

پاورچین‌پاورچین وارد آشپزخانه شد و ظرف سیب‌زمینی‌های سرخ‌کرده را برداشت و رفت.

به‌تدریج همۀ موارد را توضیح خواهیم داد.

می‌خواست خیلی سریع به کشورش بازگردد.

برای اینکه بدانیم کدام کلمه یا گروه واژگان قید است آن را از جمله حذف می‌کنیم. اگر معنای جمله هیچ تغییری نکرد یعنی تشخیص ما درست بوده.

خب حالا که با مفهوم کلی قید و صفت آشنا شدیم به ادامۀ بحث بپردازیم.

چرا باید استفاده از قید و صفت‌ها را محدود کنیم؟

خیلی از ما وقتی می‌نویسیم، نوشته‌هایمان را پر می‌کنیم از قید و صفت به خیال اینکه زیباتر و پویاتر شود. غافل از اینکه این کلمه‌ها مثل یک وصلۀ ناجور که به لباس می‌چسبد و هارمونی رنگ‌ها را از بین می‌برد یا اقدامی برای آرایش صورت که جلوه و جذابیت سایر کارها را محو می‌کند نه‌تنها به نوشته جلایی نمی‌دهند بلکه آن را خسته‌کننده و مخاطب را ملول می‌کنند.

می‌توانیم بگوییم که نشانۀ یک نوشتۀ ضعیف استفاده از قید و صفت است. وقتی برای نشان دادن یک حالت استعاره، قیاس یا اسمی قوی‌تر راهگشا است و تصویری به‌مراتب زنده‌تر را ترسیم می‌کند به کار بردن قید و صفت چه لزومی دارد؟

مخاطب یک تجربه می‌خواهد تا بتواند حس و حال نوشته را درک کند و وظیفۀ نویسنده تسهیل این کار با استفاده از واژه‌ها است.

او دوست دارد به‌جای اینکه بخواند خورشید خیلی نورانی و درخشان است آن را لمس کند.

مخاطب نمی‌خواهد توصیفاتی خشک از شخصیت‌ها و فضاها را بخواند، بلکه می‌خواهد با آن‌ها درگیر شود و درون خودش حس کند.

بنابراین به‌جای استفاده از صفت و قید بهتر است اسم‌ها و فعل‌هایی را به کار ببریم که صحنه را به تصویر بکشند.

مثال:

چای داغ بود.

وقتی چای را خوردم از نوک زبانم تا معده‌ام آتش گرفت.

در اینجا احتمالاً چون خواننده تجربۀ مشابهی داشته خیلی بهتر آن را درک می‌کند.

شاید بپرسید مگر در نوشته‌های گذشته این‌چنین نبوده؟ این‌همه استفاده از قید و صفت.

مثل خیلی از هنرها و مهارت‌های دیگر، در نوشتن هم راه‌هایی پیش گرفته می‌شود که خواننده بتواند عمیق‌تر شود و با کلمه‌ها ارتباط بیشتری برقرار کند.

بعد از این همه سال ما هنوز هم فیلم‌های صامت و سیاه‌وسفید می‌بینیم؟ یا از تلگراف استفاده می‌کنیم؟

همه‌چیز به سمتی می‌رود که انتقال مفهوم به مخاطب راحت‌تر صورت بگیرد.

قید و صفت‌ها چه تأثیری در نوشتۀ ما دارند؟

به مادرش بسیار عشق می‌ورزید…

به‌سرعت ازآنجا دور شد…

به‌سختی بار زندگی را به دوش می‌کشید…

در این جمله‌ها فعل، عمل یا حالت را به‌خوبی شرح می‌دهد و قید صرفاً برای تأکید بیشتر به کار می‌رود. غیرازاین چه کاربردی دارد؟

بهتر نیست به‌جای اینکه بگوییم به‌سختی بار زندگی را به دوش می‌کشید، آن را نشان دهیم؟

اعضای خانواده‌اش را حمایت می‌کرد؟ چند شغل داشت؟ مجبور بود شبانه‌روز کار کند؟

درواقع چه چیزهایی شما را به این نتیجه رساند.

تنها راه این است که وقتی فعل و قید، یک موضوع را بیان می‌کنند قید را حذف کنیم. در این حالت از اطناب جلوگیری کرده و متن پاکیزه‌تری خواهیم داشت.

اغلب انتخاب یک فعل مناسب به متن کمک بیشتری می‌کند تا قید و صفت.

استفاده از قید نوعی تنبلی نوشتاری ایجاد می‌کند چراکه نویسنده به‌جای نوشتن جزئیات و توضیح حالت‌ها به قید روی می‌آورد.

قیدها تصویر نمی‌سازند. نشان نمی‌دهند. احساسات خواننده را درگیر نمی‌کنند و اثر چشمگیر فضاسازی را کاهش می‌دهند.

متن‌های آکنده از قید، همان‌هایی هستند که زود از دست مخاطب افتاده و کنار گذاشته می‌شوند.

در مورد صفت هم همین‌طور است.

به جمله‌های زیر دقت کنید:

نگاهش به دریای مواج و خروشانی بود که هر سمت آن به رنگی درآمده. هر چه دورترها را می‌دید آبیِ نزدیک به سبز متمایل می‌شد.

چه اتفاقی می‌افتد وقتی صفت‌های زیادی را به دریا نسبت می‌دهیم؟ به ادامۀ متن چه کمکی می‌کند؟

آیا نیاز است صفت‌های مواج و خروشان را برای دریا به کار ببریم یا به‌خودی‌خود گویای آن‌ها است؟ یکی از این دو کافی نیست؟

بنابراین با واکاوی جملات می‌توانیم صفت‌های اضافه و آن‌هایی که یک معنی را می‌رسانند یا مفهوم آن‌ها در دل جمله است را حذف کنیم.

درواقع صفت‌ها باید چیزی را تعریف کنند که اسم نمی‌تواند.

مثلاً:

در جنگلی تاریک گم شده بود.

جنگل‌ها معمولاً تاریک هستند و اینجا صفت توضیح اضافه داده.

اما اگر بگوییم:

از کوچۀ تاریکی گذشت.

می‌توانیم این‌طوری توضیح دهیم که همۀ کوچه‌ها تاریک نیستند و اینجا به صفت نیاز داریم.

یا وقتی می‌گوییم:

صدای گریۀ دختری کوچک می‌آمد.

دختر کوچک می‌تواند نوزاد باشد، یا خردسال و نوپا، یا حدود هفت‌هشت‌ساله. به‌این‌ترتیب ابهام ایجاد می‌شود و مخاطب باید حدس بزند که منظور نویسنده چیست. بهتر است برای انتقال درست مفهوم با جزئیات بیشتری بنویسیم.

مثلاً:

صدای گریۀ دخترک که موهایش تا روی شانه‌اش می‌رسید و قدش از یک متر بیشتر نبود هرلحظه بلندتر می‌شد…

بعد به‌تناسب متن می‌توانیم مدام به آن تصویرهای بیشتری اضافه کنیم.

رنگ و مدل لباس، توصیف چهره، حرکات و هر چیزی که دختر را بهتر نشان دهد.

صفت‌ها بیشتر برای مسائل انتزاعی به کار می‌روند و توضیح دقیق و ملموسی نمی‌دهند.

سفر علی طولانی بود.

طولانی بودن، از نظر هرکسی معیاری دارد.

برای عده‌ای یک هفته طولانی است و برای برخی سه ماه.

می‌توانیم بگوییم سفر علی دو هفته و چهار روز طول کشید.

این‌طوری تکلیف خواننده روشن‌تر است.

این‌چنین تصویرهای مبهمی نوشته را خام و بی‌رمق می‌کند.

یک تمرین برای تصویرسازی:

زنی زیبا با دسته‌گلی بزرگ وارد خانه شد اما در همین لحظه صدای بلند پسرش را شنید که چیزهایی عجیب‌وغریب می‌گفت.

هراسان دسته‌گل را زمین انداخت و به‌طرف اتاق رفت.

سعی کنید با نگاه خودتان صفت‌ها و قیدهای این چند جمله را حذف کرده و به‌جای آن‌ها تصویرهای ملموس و عینی بسازید.

یک مثال دیگر را با هم بررسی کنیم:

طوفان سخت و سهمگینی درگرفت.

اینجا می‌توانیم به‌جای به کار بردن صفت‌های «سخت» و «سهمگین» آن‌ها را نشان دهیم.

جزئیات بیشتری بنویسیم. وقتی طوفان رخ می‌دهد چه اتفاقاتی می‌افتد؟ چه چیزهایی در ذهن ما تداعی می‌شود؟ همان‌ها را روی کاغذ بیاوریم.

شکستن درخت‌ها، کاهش دید آدم‌ها، پراکنده شدن گردوخاک توی هوا، ریختن شیشۀ پنجره‌ها، آشغال‌ها و وسیله‌های سرگردان در آسمان و…

علی قد بلندی دارد.

علی وقتی می‌خواست وارد خانه شود برای عبور از در مجبور بود سرش را خم کند.

بااین‌حال هرچقدر هم در جای مناسب از صفت‌ها استفاده کنیم بازهم خیلی از آن‌ها موردنیاز نیستند و آسیبی که به متن می‌زنند خیلی بیشتر از مزایای آن‌ها است. صفت‌ها هم مثل قیدها به جریان نوشته کمکی نمی‌کنند و قدرت تصویرسازی را از بین می‌برند.

جمله را یک بار بدون داشتن صفت و بار دیگر با صفت بخوانیم و ببینیم آیا یک کلمۀ اضافی توانسته شرح بهتری از چیزی که می‌خواهیم ارائه دهد یا نه؟

همۀ ما به دنبال نوشتن متن‌هایی هستیم که خواننده را مجذوب کند. صفت‌ها جملات را طولانی می‌کنند و تصاویر پیچیده‌ای می‌سازند. درصورتی‌که آن‌ها فقط برای طولانی و با آب‌وتاب شدن متن باشند باید حذف شوند.

هرگاه در مورد صفت‌ها مطمئن نبودیم که می‌تواند کمکی به تحرک متن بکند، بدون تعلل آن را حذف کنیم.

در این مورد وقتی از گراهام گرین می‌پرسند: «وسواس‌های» خودآگاه نویسنده کدم‌اند؟ پاسخ می‌دهد:

من از هیچ قواعد ویژه‌ای تبعیت نمی‌کنم. البته اصول اساسی را باید در نظر داشت. باید از آوردن صفت پرهیز کرد مگر جایی که واقعاً لازم است. قید هم همین‌طور، چون خیلی مهم‌تر است. وقتی کتابی را باز می‌کنم و می‌بینم فلان کس «به‌تندی پاسخ داد»، یا «به‌ملایمت سخن گفت»، دوباره آن را می‌بندم. باید با گفتگو تندی یا ملایمت را بیان کرد بی‌آنکه نیازی به آوردن قید باشد تا مؤکد شود.

تمرین شما:

یک متن را انتخاب کنید، مهم نیست در چه حوزه‌ای. تمام قیدها و صفت‌های آن را شناسایی و سپس حذف کنید.

حالا اصل متن را با نسخه‌ای که خودتان ایجاد کرده‌اید مقایسه کنید.

چه اتفاقی افتاده است؟

نوشته بهتر شده؟ حس می‌کنید راحت‌تر خوانده می‌شود؟ یا چیزی کم دارد؟

حالا اگر فکر می‌کنید جایی مبهم است یا مفهوم را انتقال نمی‌دهد ببینید چطور می‌توان بدون استفاده از قید و صفت به آن پرداخت.

آیا توصیفات بهتری را می‌توان جایگزین کرد؟

 

این مطلب جزو درس‌های پایه دوره نویسندگی خلاق است که به صورت رایگان در اختیار تمام اعضای مدرسه نویسندگی قرار گرفته است.
این مقاله را به اشتراک بگذارید:
دیدگاه‌ها:

15 پاسخ

  1. زن بیشتر از 30 سال ندارد.موهای حلقه حلقه ی مخملی مشکی اش روی شانه هایش ریخته و چشمان آبی درخشانش به دسته گل بزرگ میان بازوانش خیره شده.گل های نرگس با طراوت و عطرشان،او را مدهوش خود کرده اند.به راستی که نرگس گلی فراتر از باقی گل هاست.
    زن جوان،دسته کلیدش را از جیب ژاکتش در می آورد و همان طور که یک دستی،گل ها را در آغوش گرفته،کلید را در قفل برنجی فرو می کند.
    در هنوز در نیمه ی راه کامل باز شدن است که صدایی از میان تاریکی پشت آن،به گوشش می رسد.
    -ازم فاصله بگیر….برو…من همراهت نمیام…برووووو……
    این کلمات،در سر زن طنین می اندازند و با صدای جیغ تیزی قطع می شوند.
    دسته گل از دست زن می افتد.گل ها تمام راهرو را فرش می کنند.زن،که صدای پسرکش او را مضطرب و نگران کرده،بی تردید و فوت وقت از روی فرش گل ها دوان دوان به سوی اتاق پسرش می رود که در خانه تنها بوده است.

  2. بانوی درخشان بیشتر از هر وقتی شده بود بانوی رنگ پریده، اما طلا وقتی که رنگش را از دست دهد، میشود نقره بدون از دست دادن اصالت زیبا تر هم میشود.
    لالایی باد بین موهای دریایی اش حس خنکی بهش می داد و خوشحالی را از چشمان کرستالیش میباراند !
    انقدر دسته گل قرمز را تند گرفته بود که دستش عرق کرده بود طوری که دستش روی دستگیره در لیز میخورد.
    همینطور به رقص دامن دسته گل نگاه میکرد و در خانه را باز کرد .
    وقتی وارد شد یه لحظه روح هایی وحشتناک از جنس کلمه چنگ چنگان به طرفش میخزیدند و با خنجر هایی گوشش را می خراشیدند.
    زمین با طنابی از جاذبه گلو کشید بطرف خودش .
    هیاهوی بوجود آمده از دهان پسرش میخروشید .
    زن وحشت کرده و بطرف پله های اتاق دوید ……….

  3. زنی با صورتی متقارن و بدون چروک با دسته‌گلی که پشت آن گم شده بود وارد خانه شد اما در همین لحظه صدای بلند پسرش که باعث لرزش شیشه پنجره شد را شنید که چیزهایی عجیب‌وغریب می‌گفت.
    مانند کسی که به جسم داغی دست زده باشد دسته‌گل را زمین انداخت و به‌طرف اتاق رفت.
    کاردو ویسی
    تمرینی برای تصویر سازی

  4. صدای چرخش کلید در قفل را شنیدم. در خانه باز شد دیدمش که وارد می‌شود اما انگار پاهایش روی زمین نبودند چنان قدم بر می داشت که گویا خوشحال ترین زن در این کره خاکی است. چهره اش باز تر از هر زمان دیگری بود. چشمان مشکی و درشتش برق می زدند. گونه هایش گل انداخته بود و لب های سرخش مانند غنچه ای شکفته شده دندانهای سفید و یک دستش را به نمایش می گذاشت. موهای مشکی تاب دارش صورت قلبی شکلش را قاب گرفته بود. ناخوداگاه دستانم سمت دوربین عکاسی آویخته شده از شانه هایم رفت، عدسی را روی صورتش تنظیم کردم. چلیک! ثبت کردمش، آن صورت را، آن نگاهی که خیلی وقت بود ندیده بودم را. اما نگاهش جای دیگری بود، حتی صدای دوربین عکاسی هم چشمانش را سمت شکار کننده ی نگاهش نچرخاند. نگاهی که هیچ وقت نصیب من نشده بود، محو تماشای دسته گل پر از رزهای سرخ رنگ در دستانش بود، تعداد رزها با یک نگاه قابل شمارش نبودند، مشخص بود خریدار آن با سخاوت پول زیادی بابت آن ها خرج کرده است. گلویم را صاف کردم شاید متوجه حضورم شود. سرش را بالا آورد، لبخند چشمانش با دیدن من جای خود را به نگاهی تو خالی و سرد داد. نگاهش… نگاه پرسشگر و ملامت بارش. گویا فریاد میزد که باز هم تو! دهانم خشک شد خواستم چیزی بگویم، خواستم بگویم نگران نباش نیامده ام خوشی ات را خراب کنم… اما اصلن برای چه آمده بودم؟! امان از آن نگاه، از آن چشم هایی که گویا شرط بسته اند تا هر زمان با چشمان من تلاقی کردند نطقم را کور کنند. مانند طفلی که تازه به زبان آمده، دهان باز کردم تا بگویم حرف در گلو مانده ام را که صدای برخورد جسمی سنگین با زمین آمد و نگاهمان را برید.. هراس به چشمانش دوید و جای خشم را پر کرد. دستانش سراسیمه رزهای سرخ را رها کرد. رزهایی که تا چند لحظه قبل ضامن خوشحالی اش بودند حالا فرش زیر پایش شدند… پله های خانه را دو تا یکی طی کرد، من هم، سمت اتاق انتهای راهرو دوید، من هم، در را باز کرد. پاهایش روی کف سنگی زمین ترمز کردند، اما پاهای من سرعت گرفتند، او را پشت سر گذاشتند واز درگاه اتاق گذشتند… هیات بلند پسرک جلوی رویم نمایان شد که تنها با تکه ای طناب دور گردنش بین زمین و هوا شناور بود… سرش روی شانه اش افتاده بود.. با نگاهی خالی از زندگی به جایی که الان مادرش ایستاده چشم دوخته بود. برگشتم و به او نگاه کردم همچنان در درگاه در ایستاده بود و اما نگاهش… خالی تر از نگاه پسر، سرشار از مرگی که قصد نداشت جای خود را به زندگی دهد.. عدسی چشمانم نگاهش را نشانه گرفت، چلیک! تصویر چشم هایی که میدانند دیگر دیر شده است تا ابد در ذهنم ثبت می شود.

  5. زنی زیبایی با موهای طلایی که زیر روسری خودنمایی می کرد، همراه دسته گل بزرگی از گل های رز صورتی و مریم وارد خانه شد. در همین لحظه صدای پسرش را شنید. او همان طور که با دست به پیشانی اش می کوبید، حرف های عجیبی با خود زمزمه می کرد و می گفت: نباید این کار را می کردم. دست خودم نبود. به کجا پناه ببرم؟ اما تقصیر خودش بود. او مرا عصبانی کرد. او مرا از کوره به در برد.حالا باید چکار کنم؟ من بی تقصیرم. اما حرف مرا هیچ کس باور نمی کند.خدایا کمکم کن و …
    زن که این ها را شنید از شدت حرف های سهمگینی که از پسرش شنیده بود، بر زمین افتاد و دیگر نفهمید چه شد.

  6. زنی با لباسهای محلی زیبا به رنگ آبی آسمان و با دسته‌گلی که با گلهای رز قرمز و سفید تزئین شده بود از در وارد خانه شد. در همان حالی که محو زیبایی گلها بود و به سمت آشپزخانه در حرکت بود صدای بلند پسرش را شنید که داشت فریاد میزد و چیزهای عجیب و غریبی رو بر زبان می اورد.
    سراسیمه دسته گل را به زمین انداخت و با صورتی وحشت زده و نگران با سرعت هر چه تمام تر به سمت اتاق پسرش دوید.

  7. زنی با چشم های آبی فیروزه‌ای که با انگشتر توی دستش ست شده بود وارد خانه شد.
    دست گلی از گلهای نرگس و لاله که خلاقانه کنار هم چیده شده بودند را در آغوشش جای داده بود
    کفشش را در نیاورده صدای گوش‌خراشی از اتاق پسرک شنید
    گل‌های رها شده از دستش زیر کفشهایش له شدند،
    به سمت اتاق پسرک دوید

  8. من باخوندن رمان ولادیمیرناباکوف تازه فهمیدم رمان یعنی چی ودرواقع اولین رمان درست وحسابی ای که خوندم ازناباکوف بودرمانی که صدوچهل وچندصفحه بیشترنبوداماچنان باظرافت متن روباجزییات پیش میردکه دلم نمیومدرمان روزمین بذارم،باخوندن جمله اول واین درس یادهمین اتفاق افتادم که هرگزفراموش نمی کنم و هرجاپاش بیفته یادش می کنم.

  9. چهارچوب در حکم یک قاب داشت؛ خورشید نزدیک غروب در پس زمینه با آن چشم‌های یشمی، موهای خرمایی، پوست سفید و لب‌های کوچک و برجسته زن که سرخی خدادی داشت و دسته‌ای سی-چهل عددی از گل‌های وحشی که دستش بود، همخوانی عجیبی داشت.

    چند قدم جلوتر، دسته گل روی زمین پخش شد، زن به سمت اتاق دوید، صدایی مردانه از اتاق شنیده می‌شد اما کلماتی که می‌شنید در دایره‌ی لغاتش جا نداشت! صدا صدای پسرش بود اما…

  10. زنی زیبا با دسته‌گلی بزرگ وارد خانه شد اما در همین لحظه صدای بلند پسرش را شنید که چیزهایی عجیب‌وغریب می‌گفت.

    هراسان دسته‌گل را زمین انداخت و به‌طرف اتاق رفت.

    زن با چشمانی به رنگ ابی اسمان و صورتی که گردی اش افتابگردان را به یاد می اورد وارد خانه شد. دسته گلی از گل های رازقی و مریم که با هنرمندی کنار هم چیده شده شده بودند به همراه داشت. کفش هایش را در نیاورده بود که صدایی توجهش را جلب کرد. تنها کسی که در خانه بود پسرش بود، یک آن حس کرد قلبش فرو ریخت. در حالیکه در خانه را نبسته بود گل را روی زمین رها کرد بدون اینکه نگران خراب شدن آن باشد و به سمت در اتاق پسرک دوید.

  11. متن اولیه:

    زنی زیبا با دسته‌گلی بزرگ وارد خانه شد اما در همین لحظه صدای بلند پسرش را شنید که چیزهایی عجیب‌وغریب می‌گفت.
    هراسان دسته‌گل را زمین انداخت و به‌طرف اتاق رفت.

    دوست داشتم متن از عقب تر شروع کنم، به نظرم متن گنگ بود و من می خواستم بدانم چرا این پسر بچه داد میزند. یک هفته بازنویسی این متن طول کشید و روزی سی دقیقه یا یک ساعت یا دو ساعت زمان میگذاشتم تا بالاخره تمام شد.( البته من اصول بازنویسی را نمیدانم، فقط بر اساس آنچه در کتاب ریز عادتها، حق نوشتن خواندم، فعلا فقط انجامش دادم.) لذت بخش بود و البته نیاز به صبر و حوصله داشت.
    متن اصلاح شده:

    تاریکی که از زیر در ورودی به اندازه ی یک بند انگشت نمایان بود با صدای تلق تلق پاشنه ی کفشی روشن شد و هاله ای از آن روشنی به اندازه ی یک بند انگشت خودش را از زیر در ورودی روی سرامیک های کف راهروی خانه جلوتر کشید. صدای تلق تلق تا پشت در ورودی ادامه داشت و همان جا تمام شد.
    با باز شدن در؛ خطی از روشنای پشت در، خودش را روی کف راهرو تا بالای دیوار دراز کرد و خط به یکباره در زردی که از لامپ آویزان بیرون ریخت، همراه با تاریکی محو شد.
    دسته ای از گل ها رز، چهارچوب در را پر کرد، و تعدادشان به قدری بود که هیکل زن پاشنه پوش، پشتشان گم شده بود.زن باپس زمینه در ورودی در قاب دیوارهای چوبی راهرو ایستاد. و دسته ی گل را مانند طفلی در آغوش کشیده، محگم نگاه داشتهه بود، و همراه با تبسمی نگاهش را روی تک تک گل ها می چرخاند.
    نور چراغ بود که سایه ی زن را چاق تر از لاغری و کشیدگی او، پشت سرش روی سرامیگ و در انداخته بود. زن سلانه سلانه قدم برداشت و سایه از روی در به روی سرامیک های کف لیز خورد و خوابیده پشت سر زن راه افتاد، کنارش رفت، از او پیشی گرفت. و روی یک لنگه کفش پسرانه که کج روی سرامیک ها افتاده بود، رفت. سایه، هنوز گردنش روی کفش پسرانه 10-12 ساله مانده بود که سرش به یک جفت صندل روفرشی زنانه رسید که جفت نشده، یکی به چپ و دیگری به راست مایل بودند.
    انگار از لنگ دیگر کفش پسرانه تنها رد کثیفی از ته کفش که روی صندل صورتی زنانه دهن کجی می کرد چیز دیگری باقی نمانده بود. سایه باز هم رد شد و جلوتر از زن، روی زمین قدش را دراز کرد و درون نقش های قالی رفت و لباسی از گل های پوشید، بعد با همان لباس خودش را درون سایه ی مبل تک نفره انداخت، از طرف دیگر سایه، سرش را بیرون آورد، روی نقش های قالی گذاشت و منتظر ماند.
    زن با چشم های درشت، بادامی و سیاه رنگ، به صندل صورتی اش چشم دوخته بود. یکی از لنگ ها ی صندل را پای راست، بی خبر از رد کثیفی پر کرده بود اما پای چپ خبردار شد و از تعجب روی سردی سرامیک ها، کنار لنگ دیگر صندل، بی حرکت مانده بود.
    ناگهان فریادهایی نازک و تیز، سکوت خانه را شکست.
    “دیگه نمی خوام اینجا پیدات شه، دیگه دور و بر مامان نگرد… ”
    صدای نازک، یک نفس هر جمله را بلندتر از جمله ی قبل فریاد می کشید. و زن بُهت زده بی توجه به دسته ی گل افتاده روی سرامیک ها و برهنگی یک پایش، همراه با سایه به طرف صدا دوید.

  12. زن موهای لختش را از جلوی چشمانش کنار زد،صورتش در پشت دسته گلی که با خود داشت پیدا و پنهان بود، وارد خانه که شد صدای فریاد پسرش را شنید، دستانش سست شد دسته گل به زیر پاهایش افتاد آنها را لگد کوب کرد به سمت اتاق پسردوید.

  13. ابتدا با متن های کوتاهی که استاد در درس آورده اند شروع کردم و سعی کردم آن ها را توصیفی کنم:
    متن1:
    زنی زیبا با دسته‌گلی بزرگ وارد خانه شد اما در همین لحظه صدای بلند پسرش را شنید که چیزهایی عجیب‌وغریب می‌گفت.

    هراسان دسته‌گل را زمین انداخت و به‌طرف اتاق رفت
    نوشته من:

    زن که به تازگی وارد خانه شده بود نگاهی به آینه خاک کرد.هنوز هم می توانست امیدوار باشد که مردهای زیادی به سمتش بیایند…همیشه چمشمهایش را که از مادربزرگش به ارث برده بود دوست داشت.گرچه اعتماد به نفسش را گاهی از درون از دست می داد اما این چشم های خاکستری باز هم باعث می شد یاد مادربزرگش بیفتد که می گفت: همیشه گل نرگس بخر. نرگس خوش یمن است… بوی نرگس که در این خانه بپیچد صدای لبخند می پیچد…به سمت کابینت ها رفت تا گلدانی بیابد.این روز ها باید آشپزخان را از نو سروسامان می داد.گل ها را که در گلدان گذاشت با خودش فکر کرد بد نیست سری به اتاق پسرش بزند.هرچه نزدیک تر می شد بیشتر وحشت می کرد…این صدا از کجا می آمد؟گل ها از دستش افتاد…
    فرناز دادستان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *