آرایۀ تشخیص در ادبیات فارسی
صور خیال
بخش پنجم
وقتی با بچهها حرف میزنیم یا به خیالات بلندبلند آنها گوش میدهیم میبینیم با دیوارها حرف میزنند، دست در دست درختان به بازی میروند، صدای پای ماشینها را میشنوند و با نجوای ساعت روی دیوار میخوابند.
همانطور که توی کارتونها و فیلمهای کودکانه هم میبینیم که میوهها و گلها و هر آنچه در عالم واقعی رفتاری غیرانسانی دارد، گریه میکند و میخندد و غذا میخورد.
آنها به موجودات بیجان، جان میبخشند.
جانبخشی یا شخصیت بخشی یکی از صورتهای خیال است که شاعران و نویسندگان برای روح بخشیدن به نوشتههایشان از آن بهره میگیرند.
برخی نامهای دیگری مثل انسان نگاری یا جاندار پنداری هم به آن دادهاند.
هر سو رگ باران گشاد
رعد ز هرجای به غرش فتاد
در این بیت ساغر اصفهانی باران را انسان یا جانداری پنداشته که رگ دارد؛ یعنی یکی از اجزای بدن انسان را به باران نسبت داده.
نسبت دادن صفات جانداران به چیزهای بیجان یا صفات انسانی به حیوانات یا دیدن اشیای بیجان بهصورت یک جاندار نه صرفاً انسان را تشخیص میگویند.
گاهی حتی شاعر به پدیدههای ذهنی مثل عشق، تنهایی، شوق، سکوت و… نیز جان میبخشد.
بیا مرا ببر ای عشق با خودت به سفر
مرا ز خویش بگیر و مرا ز خویش ببر
قیصر امین پور
بعضی تشخیص را یک آرایۀ مستقل و مجزا نمیدانند و آن را در دستۀ استعاره مکنیه قرار میدهند.
در بحث استعاره گفتیم که وقتی مشبهبه حذف شود و مشبه باقی بماند اما یکی از صفات یا ویژگیهای مشبهبه با آن بماند استعاره، مکنیه است.
مثل شعر ساغر اصفهانی.
باران مانند انسان است.
باران: مشبه
انسان: مشبهبه
و رگ که یکی از ویژگیهای انسان است با باران همراه شده.
بنابراین میتوان تشخیص و استعاره مکنیه را یکی دانست.
دکتر شمیسا میگوید: «در استعارۀ مکنیه تخلییلیه، مشبهبه که ذکر نمیشود در غالب موارد انسان است. غربیان به این نوع personification میگویند که در عربی و فارسی تشخیص ترجمه شده است که میتوان به آن انسانوارگی، یا استعارۀ انسانمدار یا انسانواره یا جاندارپنداری یا جاندارانگاری و نظایر آن نیز گفت.»
شاعر با استفاده از نیروی تخیل و ذهن پویای خود در اشیا و عناصر بیجان طبیعت تصرف میکند و با حرکت و جنبش بخشیدن به آنها سرزندگی و حرکت را به شعرش میبخشد.
چند مثال خوب را با هم بخوانیم:
گفت ای غنچههای خوب، چرا
لبتان را ز خنده میبندید؟
زودتر بشکفید و باز شوید
آی گلها چرا نمیخندید؟
قیصر امین پور
به ایوان میروم و انگشتانم را
به پوست کشیده شب میکشم
فروغ فرخزاد
مشرق، چپق طلایی خود را
برداشت، به لب گذاشت روشن کرد
مهدی اخوان ثالث
گاه تنهایی صورتش را به پس پنجره میچسبانید
شوق، میآمد
دست در گردن حس میانداخت
فکر، بازی میکرد…
سهراب سپهری
شب ایستاده است
خیره نگاه او
به چارچوب پنجرۀ من.
سهراب سپهری
گل بخندید و باغ شد پدرام
ای خوشا این جهان بدین هنگام
فرخی
در آفاق گشاده است ولیکن بسته است
ای سر زلف تو در پای دل ما زنجیر
سعدی
خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه
کز دست غم خلاص من آنجا مگر شود
حافظ
خیلی خوب بود استفاده کردیم ممنون
عالیییییییییی بود
ممنون از مطلب خوبتون نهایت استفاده را بردیم
عالی بود
درجه یک خودمونیم
من میخوره به دیوار سرم هی میگیره به سیگار پرم من حق کسو نخوردم ولی از همیشه ک بیمار ترم من ته یه چاه عمیقم پنچر وست راه حقیقت من یکی شدم ک دیگه خیلی فرق داره باهام سلیقت من بی چکو چونه میزنم مقز ونشونه چوه بی چکو چونه به نفع هردومونه من بی چکو سفنه میپام تو باس بدویی خونه
عالیییییی فقط آخری من بی چک و چونه میگیرم مغزو نشونه. بی چک و سفته ب نفع هردومونه
سلام و درود
خواستم عرض کنم بین تشخیص با جان بخشی به اشیا تفاوتی وجود دارد. تشخیص یا پرسونیفیکاسیون همان شخصیت انسانی دادن به سایر موجودات است؛ اما جاندار انگاری یا آنمیسم تنها جان دادن به عناصر بیجان است. می توانید به این مطلب سایت دبیر فارسی (http://bit.ly/2JlrMof) مراجعه نمایید. با سپاس!