چگونه شاعر شویم؟

چگونه شاعر شویم؟ | 6 گام تا شاعر شدن

نوشتن شعر نوعی ماجراجویی است که به ما کمک می‌کند تا زبانی غنی داشته باشیم و با کلمات، تصاویری شفاف نشان دهیم. شعر نوع خلاقانه‌ای از نوشتن است که حتی اگر کنج اتاق و در میان کاغذپاره‌هایتان باشد و هیچ‌وقت منتشر نشود هم اثرش را خواهد گذاشت.

بعضی می‌گویند شعر زمانی ساخته می‌شود که بهترین کلمات، در بهترین مکان‌ها قرار می‌گیرند. یا گاهی هم توصیف صحنه با کلمات. در این نوشته به دنبال معنی و چیستی و تاریخچۀ شعر نیستیم. ما می‌خواهیم بدانیم اگر فکر می‌کنیم ذوق شعر و ادب در وجود ما نهفته است، برای پرورش و ظهور آن چه کاری می‌توانیم انجام دهیم.

 

گام اول: شعرخوانی

برای شروع بهتر است تا می‌توانید شعر بخوانید. فارغ از اینکه در کدام مرحله از سرودن شعر هستید باید به صورت مستمر شعر دیگران را دنبال کنید. اشعار تمام دوران را بدون توجه به اینکه در چه زمان و موقعیتی سروده شده بخوانید. سعی کنید از نوع شعرها و تکنیک‌های به کار رفته در آن‌ها یاد بگیرید و استفاده کنید. بسیاری از افراد شعر نمی‌خوانند به بهانه‌هایی مثل:

شعر دیگران روی من تأثیر می‌گذارد و می‌خواهم یک کار خاص ارائه کنم.

شعر من از قلبم بر آمده و یک نوع بیان خود است.

شعر یک نوع بیان هنری است و هیچ قاعده‌ای برای آن وجود ندارد.

مادرم می‌گوید تو استعداد کافی داری.

و…

همۀ این استلال‌ها می‌تواند درست باشد، اما اگر می‌خواهید شعری برای انتشار آماده کنید باید قدم‌به‌قدم پیش رفته و همه نکات را در نظر بگیرید.

از شاعران نامور فارسی، به جز سعدی و حافظ که آشنای ذهن همۀ ما هستند، اشعار بیدل دهلوی، صائب تبریزی، طالب آملی و وحشی بافقی تأثیر مهمی بر روند سرودن شعر دارند و از شاعران معاصر هم می‌توان به نیما یوشیج، احمد شاملو، حسین منزوی، فروغ فرخزاد، هوشنگ ابتهاج، نصرت رحمانی و شفیعی کدکنی اشاره کرد. البته نباید صرفاً به خواندن آثار چند شاعر بسنده کرد و از آثار سایر شاعران خوب غافل شد. تا می‌توانید شعر بخوانید.

وقتی شعر افراد زیادی را می‌خوانید یک آموزشگاه غیرمستقیم با معلم‌هایی خاص و منحصربه‌فرد خواهید داشت.

اما در کنار شعر، خواندن داستان، رمان و حتی روزنامه‌ها را نادیده نگیرید. مهم‌ترین ویژگی شاعر این است که بتواند با جهان ارتباط برقرار کند بنابراین خوب است که مسائل روز را نیز در نظر بگیرید.

اگر خواندن اشعار کهن و کلاسیک برایتان جدی است و دوست دارید یک مجموعه از همه آنها در اختیار داشته باشید، سایت گنجور برای شماست. می‌توانید آن را همیشه روی مرورگر خود داشته باشید تا هرزمان که به سراغ گوشی یا سیستم خود رفتید، چند شعر بخوانید و با انرژی افزون‌تر کارهایتان را پیش ببرید.

برای دقیق‌تر شدن در شعر و درک کردن اصطلاحاتی که شاعر در شعر خود بیان کرده است، بهتر است که با آرایه‌های آدبی نیز آشنایی داشته باشیم. به همین منظور می‌توانید به مقالات زیر که به صورت مفصل به هر موضوع پرداخته مراجعه کنید، تا بتوانید در هنگام شعر خواندن بهتر مطالب را درک کنید و از آن‌ها برای خود ایده بگیرید.

 

گام دوم: استمرار در نوشتن

 

یک شاعر موفق کسی است که دائماً در حال سروکله زدن با کلمات باشد

 

همیشه در حال نوشتن باشید و دست از قلم برندارید. اشتباه اکثر افراد در زمینه شعرنویسی، این است که فکر می‌کنند باید در انتظار الهام به سر ببرند تا شعری بنویسند. درحالی که هرچه بیشتر تمرین کنید و همراه با خواندن شعر دیگران، خودتان هم بنویسید، می‌توانید از دل همین تمرین‌ها به چیزی که می‌خواهید برسید. هرچند شعرهایتان بدون ساختار مناسب و بی‌معنی باشد.

به خودتان اجازه دهید که گاهی بد بنویسید اما از نوشتن دست نکشید. نمی‌گوییم تمام روز خود را پشت میز نشسته و صرف نوشتن کنید اما یک روال نوشتاری مشخص داشته و به آن پای‌بند باشید. مثلاً برای خودتان تعیین کنید که روزی دو جمله بنویسید و به هر طریقی این کار را انجام دهید. نوشتن روزانه مهارت‌های شعری شما را بهبود بخشیده و تقویت می‌کند.

بعضی افراد صبح‌ها حال خوبی برای نوشتن دارند بعضی عصر و بعضی شب، مهم این است که زمان خودتان را پیدا کنید و ببینید چه چیزهایی به شما امکان سرودن یک شعر خوب می‌دهد. می‌گویند ویکتور هوگو به محض بیدار شدن از خواب، ایستاده به سمت میز می‌رفت و شروع به نوشتن رمان یا شعر می‌کرد.

گاهی می‌توانید از موضوعات خیلی ساده در زندگی و محیط اطراف خود مثل: روند شغلی‌تان، اسباب‌بازی فرزندتان، گلدان گل روی میزتان و… ایده گرفته و آن را در ذهن بپرورانید.

 

گام سوم: دفترچه به جیب باشید

همیشه با خودتان کاغذ و قلم داشته باشید یا به عبارتی « دائم‌الدفترچه» باشید. هر چه به ذهنتان می‌رسد را بنویسید. لزومی ندارد همین که پای کار نشستید یک مثنوی بلند یا یک غزل عاشقانۀ کامل بسرایید بلکه شعر گاهی مثل یک ساختمان بلند با آجر روی آجر گذاشتن و مرور زمان شکل می‌گیرد. بنابراین عجله نکنید. با این کار مجموعه‌ای از تداعی‌ها و نوشته‌هایی خواهید داشت که می‌توانید به تدریج آن‌ها را ویرایش و تکمیل کنید.

 

گام چهارم: فراموش نکنید، بازنگری عامل موفقیت شماست

«عزیزان خود را بکشید.» بازنگری را دست کم نگیرید. اینکه قافیه‌های شعر شما همه درست است و قصۀ آن به پایان رسیده یا اینکه شما دوستش دارید دلیل کامل بودن آن نیست. شعر خوب خواننده را به حرکت در می‌آورد و او را تحت تأثیر قرار می‌دهد. به درستی با او ارتباط برقرار می‌کند. نوشتن شعری به این صورت مشکل است و نیازمند بازنگری و دقت زیاد.

بسیاری از شعرا و نویسندگان وقتی پس از چند روز یا چند ماه به متن پیش‌نویس خودشان نگاه می‌کنند می‌گویند: «واقعاً من این‌ها را نوشته‌ام؟»

وقتی شعری را نوشتید که فکر می‌کنید کامل است، آن را کنار گذاشته و بعد از گذشت زمانی مشخص دوباره به سمت آن برگردید. در این مدت می‌توانید روی شعرهای قدیمی‌تر خود کار کنید و شعر تازه نیز بسرایید. تأکید می‌کنیم: خواندن شعر را هم هیچ‌گاه متوقف نکنید. با دانستن اینکه می‌توانید بعداً به کار خود بازگردید و آن را اصلاح کنید، در نوشتن اولیه، به خودتان آزادی بیشتری خواهید داد.

 

گام پنجم: از نقد شدن نترسید

شعر خود را در معرض نقد و بررسی قرار دهید. نظر بزرگان ادبی را نادیده نگیرید و از به اشتراک‌گذاری کار خود با آن‌ها واهمه‌ای نداشته باشید. ممکن است بعضی کار شما را دوست داشته باشند و بعضی هم نه. تمام نکات را یادداشت کرده و در بازنگری از آن‌ها استفاده کنید.

اگر مشکلی در شعر شما وجود دارد نگویید: «این سبک من است» و اگر سبک شما چنین است بدانید راه را اشتباه رفته‌اید.

 

6

 

درست است که شعر ابتدا جوشش است، اما برای به بار نشستن این جوشش باید کوشش کنید.

 

تکنیک‌ها و قواعد شعری را بشناسید و یاد بگیرید. مهارت‌هایی مانند حذف کلمات غیرضروری، استفادۀ به‌جا از کلمات و شیوۀ قرار گرفتن آن‌ها در کنار هم به طور مناسب و مواردی از این دست، برای تصویرسازی و ایجاد یک نوشتۀ هنرمندانه لازم است و به ساختن یک نوشتۀ تأثیرگذار کمک می‌کند.

سعی کنید در این مسیر به طور مداوم از فرهنگ لغت استفاده کنید. اولین واژه یا جمله‌ای که از ذهنتان می‌گذرد را نپذیرید. با رجوع به لغت‌نامه می‌توانید برای یک کلمه، مثلاً «رنج»، جایگزین‌های زیبایی بیابید. یکی از بهترین و در دسترس‌ترین منابع برای یافتن متردف، سایت واژه‌یاب است.

با کلمات بازی کنید و آنقدر آن‌ها را در نوشته خود جابه‌جا کنید تا به مقصود مورد نظر خود برسید.

مهم نیست موضوع شعر شما چیست. فقر، مرگ، عشق یا هرچیز دیگر. در هر صورت باید آن را به مخاطب نشان دهید. مطابق همان جملۀ معروفِ چخوف: «نگو، نشان بده».

برای تصویرسازی در شعر، از همۀ اجزای طبیعت، رنگ‌ها، اشیاء، حالات و رفتار انسان و… استفاده کنید.

در ادامه نمونه‌هایی از خلق تصویر در شعر فارسی را با هم می‌خوانیم:

 

بستم به پای خستۀ لب

دست خنده را…

برداشتم نگاه ز چشم پرآتشش

گفتم: دريغ و درد

کو داوری که شعله زند بر طلسم سرد؟

کوبم به روی بی‌بی چشم سياه تو

تک‌خال شعر را

گويم کدام‌یک‌؟

نصرت رحمانی

 

نگاه مرد مسافر به روی ميز افتاد:

چه سيب‌های قشنگی!

حيات نشئۀ تنهايی است

و ميزبان پرسيد:

قشنگ يعنی چه؟

قشنگ يعنی تعبير عاشقانۀ اشكال

و عشق، تنها عشق

تو را به گرمی يک سيب می‌كند مأنوس

و عشق، تنها عشق

مرا به وسعت اندوه زندگی‌ها برد

مرا رساند به امكان يک پرنده شدن.

سهراب سپهری

 

غالباً درباره‌ی سهراب سپهری گفته‌اند: «با شعرش نقاشی كرده و با نقاشی‌اش شعر سروده است.»

برای ایجاد یک دنیای ذهنی که خواننده در آن ساکن شود و معنا و مفهوم مهمی را دریافت کند، از هیچ‌گونه تعبیر و تفسیر شاعرانه دریغ نکنید.

 

27 شعر خواندنی

 

1

 

 

من چهره‌ام گرفته

من قایقم نشسته به خشکی.

با قایقم نشسته به خشکی

فریاد می‌زنم:

«وامانده در عذابم انداخته‌ست

در راهِ پر مخافتِ این ساحلِ خراب

و فاصله‌ست آب.-

امدادی ای رفیقان با من

گل کرده است پوزخندشان اما

بر من،

بر قایقم که نه موزون،

بر حرف هایم در چه ره و رسم

بر التهابم از حد بیرون.

در التهابم از حد بیرون

فریاد برمی‌آید از من:

«در وقت مرگ که با مرگ

جز بیم نیستیّ و خطر نیست،

هزّالی و جلافت و غوغای هست و نیست

سهو است و جز به پاس ضرر نیست.»

با سهوشان

من سهو می‌خرم

از حرف‌های کامشکن‌شان

من درد می‌برم

خون از درون دردم سرریز می‌کند!

من آب را چگونه کنم خشک؟

فریاد می‌زنم.

من چهره‌ام گرفته

من قایقم نشسته به خشکی

مقصود من ز حرفم معلوم بر شماست:

یکدست بی‌صداست

من، دست من کمک ز دست شما می‌کند طلب.

فریاد من شکسته اگر در گلو، وگر

فریاد من رسا

من از برای راه خلاص خود و شما

فریاد می‌زنم،

فریاد می‌زنم.

 

2

 

 

تبعید در چنبر زنجیر

مغزها گندیدند

در و دروازه و دربان در خواب.

خواب و رؤیا و گمان

پاسداران زمانند و مکان!

*

مرزها،

مرزها پرسه‌زنان دربدرند

بانک‌های رهنی … دخترکان را اقساط

می‌فروشند به بازار سیاه

چه سپیدی؟ چه سیاه؟

رنگ و گم‌رنگی و هم‌رنگی و یک‌رنگی و رنگارنگی بی‌رنگند!

*

خط دگر جاری نیست

هر خطی دیواری‌ست

روی هر خط بنویسید که: دیوار عظیم چین است!

*

کلمات

گره‌اند، گرهی پشت گره، پشت گره، زنارند

دشنه‌ها دگمة سردستی پیروزان است

آه…، خط جاری نیست

*

رنگ‌ها پرپر زد

احتکار

آه…، پرگفتم، پرگفتم، پرگفتم و پرت

موش‌ها

*

موش‌ها می‌دانند

دانه‌های گندم را انبار

پهنة دریاهاست.

بمب‌ها باید انبار شوند!

*

موش‌ها می‌دانند

دگر آن روز رسیده است که پولاد جوند

بمب و باروت مقوی‌تر از گندم و جوست

عدل فریاد کشید:

-احتکار، خارج از قانون است

*

بمب‌ها باید مصرف گردند

عطر باروت زمین را بویید

*

زندگی پرپر زد

شهرداران کفن رسمی بر تن کردند

هدیه‌شان

قفل زرینی بود!

*

بوی نعش من و تو،

بوی نعش پدران و پسران از پس در می‌آمد

شهرداران گفتند:

-نسل در تکوین است

نعش‌ها نعره کشیدند: فریب است، فریب

مرگ در تمرین است!

*

ماهیان می‌دانند

عمق هر حوض به اندازة دست گربه است!

*

گورزاریست زمین!

و زمان

پیر و خنگ و کر و کور.

در پس سنگر دندان‌ها دیگر سخنی نیست که نیست

دیرگاهیست که از هر حلقی زنجیری روییده است

و زبان‌ها در کام

فاسد و گندیده است

*

لب اگر باز کنیم

زهر و خون می‌ریزد

*

ای اسیران چه کسی باز به پا می‌خیزد؟

چه کسی؟

راستی تهمت نیست

که بگوییم: پسرهای طلایی اسارت هستیم؟

و نخواهیم بدانیم نگهبان حقارت هستیم؟

*

نسل‌ها پرپر زد

مرگ

مرگ را دیدی

دیدی، چه فروتن شده بود

*

خسته بود

گفت: مرد

پس از این برف نخواهد رویید

و نگاهش را بر صفحۀ ساعت پاشید

ناگهان عقربه‌های ساعت ذوب شدند

زیر لب زمزمه کرد:

بگریزیم، شتاب عبثی در پیش است.

*

حلقه در حلقۀ زنجیر سراسیمه شتافت

همه تن پای و همه پای فرار.

به امید دیدار

خنده کرده گفتم:

مشتاقم!

*

عقربک‌ها در چنبر زنجیر چکیدند و عقرب گشتند

و زمان در عقرب جاری شد

در خم حلقۀ زنجیر نهان گشت، نهان

*

همه در چنبر زنجیر ز هم می‌ترسند

همه آه…

باز پرگفتم، پرگفتم و پرت

مرگ در پهنۀ زنجیر ز خود می‌ترسید

*نسل‌ها پرپر زد

شهوت از راه رسید

بیوه‌ای باکره بود

پی بانویش –نفرت- می‌گشت

*

قفل از چشمانش می‌بارید

تلخ‌خندش می‌گفت:

-هیچ‌کس نیست نداند نفرت یائسه است؛

من عقیم!

باز هم تبعیدیم.

قفل از لب‌هایش می‌رویید

قفل‌ها

ارتباط دو سر زنجیرند.

*

کینه در شهوت، شهوت در کین

متواری گشتند

قفل‌ها نعره کشیدند که: این قانون است!

غل و قلاده و زنجیر به هم پیچیدند.

*

خنده‌ها پرپر زد

ای عفیف

عشق در چنبر زنجیر گناه است، گناه

دل به افسانۀ فرهاد سپردن دردی‌ست

*

کوه از کوه‌کنان بیزار است

تک گل وحشی وحشت‌زدۀ کوهستان تیشۀ بی‌فرهاد است

تیشه‌های خونین

پاسداران حریم عشق‌اند!

*

ای عفیف!

به چه می‌اندیشی؟

چه کسی گفت: ترحم، چه کسی؟

شرم را دیدی شلاق فروخت

رحم شلاق خرید

و جنایت به خیانت خندید؟

*

زندگی؟

زندگی را دیدی گفت که: من دلالم.

دربدر در پی بدبختی‌ها می‌گردید

تا اسارت بخرد؟

راستی را که گدایی می‌کرد؛

و فریب که خدایی می‌کرد؟

آه…، دیدی…؟ دیدی؟

*

دوستی پرپر زد

ای عفیف

به چه می‌اندیشی

قفل‌ها؟

دست‌های آزاد

برترین هدیه به زنجیر و غل و دیوارند.

بهترین هدیۀ زنجیر به دست آزاد

قفل می‌باشد، قفل!

*

ای عفیف!

قفل‌ها واسطه‌اند

قفل‌ها فاسق شرعی در و زنجیرند

قفل‌ها…

*

راستی واسطه‌ها هم گاهی حق دارند

رمز آزادی در حلقۀ هر زنجیرست

قفل هم امیدی‌ست

قفل هم یعنی که کلیدی هم هست

قفل یعنی که کلید!

 

3

 

 

آواز کَرَک

– «بَدَه… بَدبَد… چه امیدی؟ چه ایمانی؟»
– «کَرَک جان! خوب می‌خوانی.
من این آواز پاکت را درین غمگین خراب‌آباد،
چو بوی بال‌های سوخته‌ت پرواز خواهم داد.
گرت دستی دهد با خویش در دنجی فراهم باش.
بخوان آواز تلخت را، ولکن دل به غم مسپار.
کَرَک جان! بندۀ دم باش…»

– «… بده… بد بد…؛  ره هر پیک و پیغام و خبر بسته‌ست.
ته تنها بال و پر، بال نظر بسته‌ست.
قفس تنگ است و در بسته‌ست…»

– «کَرَک جان! راست گفتی، خوب خواندی، ناز آوازت،
من این آواز تلخت را…»

— «…بده… بد بد… دروغین بود هم لبخند و هم سوگند.
دروغین است هر سوگند و هر لبخند
و حتی دلنشین آواز ِجفت تشنۀ پیوند…»

– «من این غمگین سرودت را
هم آواز پرستوهای آه خویشتن پرواز خواهم داد.
به شهر آواز خواهم داد…»
– «…بده… بدبد… چه پیوندی؟ چه پیمانی؟…»

– کَرَک جان! خوب می‌خوانی
خوشا با خود نشستن، نرم‌نرمک اشکی افشاندن
زدن پیمانه‌ای – دور از گرانان – هر شبی کنج شبستانی.»

مهدی اخوان ثالث

 

4

 

 

وهم سبز

تمام روز در ‌آینه گریه می‌کردم
بهار پنجره‌ام را
به وهم سبز درختان سپرده بود
تنم به پیله تنهایی‌ام نمی‌گنجید
و بوی تاج کاغذیم
فضای آن قلمرو بی آفتاب را
آلوده کرده بود
نمی‌توانستم، دیگر نمی‌توانستم
صدای کوچه، صدای پرنده‌ها
صدای گم شدن توپ‌های ماهوتی
و های‌هوی گریزان کودکان
و رقص بادکنک‌ها
که چون حباب‌های کف صابون
در انتهای ساقه‌ای از نخ صعود می‌کردند
و باد، باد که گویی
در عمق گودترین لحظه‌های تیرۀ همخوابگی نفس می‌زد
حصار قلعۀ خاموش اعتماد مرا
فشار می‌دادند
و از شکاف‌های کهنه دلم را به‌نام می‌خواندند
تمام روز نگاه من
به چشم‌های زندگی‌ام خیره گشته بود
به آن دو چشم مضطرب ترسان
که از نگاه ثابت من می‌گریختند
و چون دروغگویان
به انزوای بی‌خطر پلک‌ها پناه می‌آوردند

کدام قله، کدام اوج؟
مگر تمامی این راه‌های پیچاپیچ
در آن دهان سرد مکنده
به نقطۀ تلاقی و پایان نمی‌رسند؟
به من چه دادید ای واژه‌های ساده فریب
و ای ریاضت اندام‌ها و خواهش‌ها؟
اگر گلی به گیسوی خود می‌زدم
از این تقلب، از این تاج کاغذین
که بر فراز سرم بو گرفته است فریبنده‌تر نبود؟
چگونه روح بیابان مرا گرفت
و سحر ماه ز ایمان گله دورم کرد
چگونه ناتمامی قلبم بزرگ شد
و هیچ نیمه‌ای این نیمه را تمام نکرد
چگونه ایستادم و دیدم
زمین به زیر دو پایم ز تکیه‌گاه تهی می‌شود
و گرمی تن جفتم
به انتظار پوچ تنم ره نمی‌برد

کدام قله کدام اوج؟
مرا پناه دهید ای چراغ‌های مشوش
ای خانه‌های روشن شکاک
که جامه‌های شسته در آغوش دودهای معطر
بر بام‌های آفتابیتان تاب می‌خورند
مرا پناه دهید ای زنان سادۀ کامل
که از ورای پوست سرانگشت‌‌های نازکتان
مسیر جنبش کیف‌آور جنینی را
دنبال می‌کند
و در شکاف گریبانتان همیشه هوا
به بوی شیر تازه می‌آمیزد

کدام قله کدام اوج؟
مرا پناه دهید ای اجاق‌های پر آتش، ای نعل‌های خوشبختی
و ای سرود ظرف‌های مسین در سیاه‌کاری مطبخ
و ای ترنم دلگیر چرخ خیاطی
و ای جدال روز
و شب فرش‌ها و جاروها
مرا پناه دهید ای تمام عشق‌های حریصی
که میل دردناک بقا، بستر تصرفتان را
به آب جادو
و قطره‌های خون تازه می‌آراید
تمام روز، تمام روز
رها شده، رها شده چون لاشه‌ای بر آب
به سوی سهمناک‌ترین صخره پیش می‌رفتم
به سوی ژرف‌ترین
غارهای دریایی
و گوشت‌خوارترین ماهیان
و مهره‌های نازک پشتم
از حس مرگ تیر کشیدند
نمی‌توانستم، دیگر نمی‌توانستم
صدای پایم از انکار راه برمی‌خاست
و یأسم از صبوری روحم وسیع‌تر شده بود
و آن بهار و آن وهم سبز رنگ
که بر دریچه گذر داشت با دلم می‌گفت
نگاه کن
تو هیچ‌گاه پیش نرفتی
تو فرو رفتی

 

5

 

 

مرثیه ای برای بیابان و برای شهر

1
زمین، ترحم باران را
در چشمه‌های کوچک، از یاد برده است
و باد
چراغ قرمز نارنج‌های وحشی را
در کوچه‌های جنگل،
خاموش کرده است
از دور، تپه‌های پریشان، بی‌رحمی نهفتۀ ایام را
فریاد می‌زند
و سوسمارهای طلایی
در حفره‌های تنگ
همچون زبان گوشتی خاک
حرف از سیاه‌بختی با باد می‌زنند
زاغان در انتظار زمستان
بر شاخه‌های خشک
برف قلیل قلۀ البرز را
با
چشم می‌جوند
در لای بوته‌های گون، عنکبوت‌ها
بی‌بهره از لعاب تنیدن
سرگشته می‌دوند
زخم درخت‌های کهن، آشیانۀ
گنجشک‌های شوخِ جوان است
در پشتواره‌های حقیر مسافران
خون و غرور، قائل نان است

2
در شهر
درها و طاق‌ها
مانند قد مردان
کوتاه است
از پشت هیچ پنجره، دیگر
یک قامت کشیده
یا یک سر بلند، نمایان نیست
داغ نیاز، پینۀ مهر نماز را
از جبهۀ گشادۀ زاهد زدوده است
بر شیشه‌ها، تلنگر وحشت
رؤیای کودکان را آشفته می‌کند
و گاه‌گاه، باران
نقش و نگار بی‌رمق خون را
از زیر ناودان‌ها، می‌شوید
مردان، دل‌های مرده‌شان را
در شیشه‌های کوچک الکل نهاده‌اند
و دختران، صفای عطوفت را
در جعبه‌های پودر
دیگر، کسی رفیق کسی نیست
این‌یک، زبان آن‌یک را
از یاد برده است
انبوه واژه‌های مهاجر
بی رخصت عبور
از
درزها به مطبعه‌ها روی می‌کنند
و بغض
این لقمۀ درشت گلوگیر
چاه گرسنگی را پر کرده‌ست
و نان خشک را
با آب چشم، تر کرده‌ست
نیروی کودکی
در کوچه‌های تنگ شرارت
از صبح تا غروب، دویده
بر بام، در کمین کبوتر نشسته است
چشم چراغ‌ها را با سنگ
بسته است
خورشید و ماه بادکنک‌های سرخ و زرد
در آسمان خالی، پرواز می‌کنند
و روزها و شب‌ها این سکه‌های قلب
در دست‌های چرکین،ساییده می‌شوند
دیگر، صدای خندۀ گل‌ها
الهام‌بخش پنجره‌ها نیست
آواز، کار حنجره‌ها نیست
سیگار در میان دو انگشت
از دیرباز،

جای قلم را گرفته است
و دود اعتیاد
دل‌ها و خانه‌ها را تاریک کرده است
شوهر
پنهان ز چشم زن
در آرزوی بردن بازی
تک‌خال قلب خود را می‌بازد
و، زن
نقاش خانگی
پیوسته، نقش خود را در قاب آینه
تکرار می‌کند
گل‌های کاغذی
و میوه‌های ساختگی را
در ظرف‌ها و گلدان‌ها جای می‌دهد
او، عاشق طبیعت بی‌جان است

3
در شهر و در بیابان
فرمانروای مطلق، شیطان است
در زیر آفتاب صدایی نیست
غیر از صدای زنجره‌هایی که باد را
با آن زبان الکن دشنام می‌دهند
در سینه‌ها، صدای رسایی نیست
غیر از صدای
رهگذرانی که گاه‌گاه
تصنیف کهنه‌ای را در کوچه‌های شهر
با این دو بیت ناقص، آغاز می‌کنند
آه ای امید غایب
آیا زمیان آمدنت نیست؟
سنگ بزرگ عصیان در دست‌های توست
آیا علامتِ زدنت نیست؟

 

6

 

 

بی تو

بی تو، من دریغ و درد را شناختم

بی تو باد گشتم

هرکجا گمان گذر کند

پای جست‌وجوی من شتافت

من که نعره بودم

در شب سکوت این زمان

من که شعله بودم

روشنایی‌آفرین به هر زبان

اینک آفریده‌ای ز من به شهر

مشتی از غبار

جست‌وجوی پشت شیشهٔ تو می‌کند کنون

باد بی‌قرار!

 

 

7

 

ما ندانستیم

اندکی گر پیش می‌راندیم

راه ما شاید به دریا می‌رسید

خواب ما شاید به رؤیا می‌کشید

لحظه‌ای گر بیش پارو می‌زدیم

بادها شاید موافق می‌شدند

گر به ساحل برنمی‌گشتیم

آب شاید نعش‌هامان را به ژرفا می‌مکید

ما نه شطی تیزپَر بودیم

که بتازیم از فراز تیزه‌ها و ریزه‌ها تا… دشت، تا… دریا

و نه ماندابی که آبشخوار گرگی گَر…

و نه گرگی گَر که سر در پیِ غریزهٔ خویش

لحظهٔ محتوم مرگی نحس را

سر به روی دست بگذاریم بی‌تشویش.

ما ندانستیم کی‌مان، کِی صدا کرد و، چرا کرد و، که را خواندیم

و چرا با راه پیوستیم

یا چرا از راه دور ماندیم

ما ندانستیم

کی بودیم و کی بودیم

وین سگی را که درون ما به زنجیر رگ ما بسته، کی بسته است

و کی بسته است

ما نمی دانیم کی بودیم و کی هستیم

درد ما از زخم سنگی آسمانی بود

یا که خود، زخمی عَفِن بر پیکرِ «هست»یم

ما ندانستیم

 

8

 

غزل برای درخت

 

تو قامت بلند تمنّایی ای درخت.

همواره خفته است در آغوشت آسمان.

بالایی ای درخت

دستت پر از ستاره و جانت پر از بهار

زیبایی ای درخت.

وقتی که بادها

در برگ‌های درهم تو لانه می‌کنند

وقتی‌که بادها

گیسوی سبزفام تو را شانه می‌کنند

غوغایی ای درخت.

وقتی‌که چنگ وحشی باران گشوده است

در بزم سرد او

خنیاگر غمین خوش‌آوایی ای درخت.

در زیر پای تو

اینجا شب است و شب‌زدگانی که چشمشان

صبحی ندیده است

تو روز را کجا؟

خورشید را کجا؟

در دشت دیده غرق تماشایی ای درخت؟

چون با هزار رشته تو با جان خاکیان

پیوند می‌کنی

پروا مکن ز رعد

پروا مکن ز برق که برجایی ای درخت.

سربرکش ای رمیده که همچون امید ما

با مایی ای یگانه و تنهایی ای درخت.

طبیعت نیمه جان

ماه، غمناک

راه، نمناک

ماهی قرمز افتاده بر خاک.

 

9

 

 

از شعر گفتن

برای تو، ای شعر!

برای تو، گر کاری‌ام هست با کارِ هرچیز،

ور آزاری‌ام هست ز آزارِ هر کس.

برای تو، گر می‌پرم آن سوی پرزدنگاهِ شاهین،

وگر می‌نشینم بر این سفره از لاشِ کرکس.

تویی، تو، که در هیچ‌زارِ نبودِ تو،

هر عشق و هر مرگ،

به هر روی و هر سو که باشد،به ارزانی پستِ پیشامدی روزمرّه است.

تویی، کز تو مردابِ هر هست

به موجی روان -میر

کز افتادنِ ریگی از دستِ بازِ سرشتِ تو،

لبخندوارش

شکوفنده باشد

به رخساره

غرّه‌ست.

تو تیراژه را واژه‌سازی.

تو از واژه تیراژه‌سازی.

زبان از تو شکلِ جهان است.

جهان از تو شکل دهانی است:

خموش و سُرایا؛

و شکلِ تو

فوارهٔ ناگهانی‌ست:

گذران و پایا.

جهان بی‌تو کوهی‌ست از سنگی سرد،

از سردِ سنگی:

چو دیوارِ خارا،

عبوس و درنگی؛

و هیچ از همه رخنه‌گارانِ خورشید و باران،

در او در نه کاری، بر او بر نه کارا.

جهان، بی تو، دیوار،

آری

من این متّه‌وارِ نگاه از تو دارم

شکافا و کاوا.

تو فریادِ فریاد، خاموشی خامشی، یادِ یادی.

تو دیدارِ دیدار،

غمِ هرچه غم، شادیِ هرچه شادی.

تو آوا، تو معنا،

تو آوای معنا،

تو معنای آوا،

تو معنای معنا،

تو آوای آوا.

تو آهنگِ خاموشِ شبگیر،

تو موسیقیِ روشنِ ماه،

تو

سکوتِ نتِ شبنمی بر کلیدِ سُلِ گُل.

تو زیبایی هرچه زیبایی،

آنگاه

که زیبایی گنگِ گویا

بدل می‌شود از بلندای فریادخواهِ نگاهم

به ژرفای خاموشی از آه.

تو گلبانگ پژواکِ هرجا شکفتن،

تو پژواکِ گلبانگِ خاموش ماندن

در آن سوی گفتن:

سرود ستاره،

نواهای گمگشتهٔ کهکشانی.

تو نبضِ تپیدن درونِ دل و جان.

تو آنی که گم کرده بودم تو را من.

تو جان، جانِ جان، جانِ جانِ جهانی.

تو آنی که گم کرده‌ام من.

تو آنی که گم می‌کنم من تو را هرچه پیداتری تو.

تو آوای معنا،

که معنای بی‌هم‌زبانِ مرا،

ای تو معنای معنایم،

از هرچه آوا هم‌آواتری تو.

تو جدّی‌ترین بازی جان،

تو بازی چو بازی.

تو تنها نیاز منی،

تو

به تنهاترین بی‌نیازی.

و، در هرچه چشمه است در طول راهم،

تویی عکس سیمینهٔ ماهی ماه در آب:

مرایی، چو صیادِ جانِ من از دست توری کند کودکانه.

مرایی به هر باره در مشت

و همواره‌مْ آن سوی مشتی.

چو ماهی که‌ش از آب گیرند و بازش سپارند با آب،

چه بسیارها بار

مرا داده‌ای زندگانی

از آن پس که کشتی.

تو پژواکِ گلبانگِ هرجا شکفتن:

چه در خوشه‌زارانِ چندان همه کهکشان‌های

آن سوی جاوید و افلاک،

چه در کهکشان‌های چندین همه گُلبُنان از بهارانِ اکنون و اینجا

بر این خاک.

تو گلبانگِ پژواکِ ناگفته‌تر ماندنِ واژه‌آواترین گفتنی‌ها پس از هرچه

گفتن:

چه با واژگانِ خروشان و جوشانِ دریآسمان‌های هرجای آغاز،

چه با ساز و آوازِ هر راز

که خیلِ نوازندگانِ بهاران

(همین بی‌قرارانِ چندین همه چشمه‌ساران و

چندین همه آبشاران و

چندین همه

جویباران،

ز چندین همه سو همه سوی دریاگذاران)

به تکرار گویند و

خواهند گفتن

بسی باز.

تو مضراب‌های وزیدن

در آهنگِ آژنگ

به سنتورِ رخسارِ هر رودباری در آن دور.

تو سیم نسیمی،

به‌هنگام

که هرگاه بیگاه

می‌گردد انگار،

و هر رودباری

بدل می‌نماید

در آن دور

سیمابِ سیمای خود را

به سنتور؛

و سی تارِ گیسوی بید است پیدا در آیینهٔ او؛

و تنبورِ باران نوزاد در آیینهٔ سینهٔ او؛

و در دستهٔ ابرها تندران دف‌زنان‌اند؛

و در صفِّ نظّارگان

برگ‌ها کف‌زنان‌اند؛

و پارین و امسالی،

از هرچه سو،

در نوایند و در شور.

تو،

پگاهِ تو،

پروازگاهِ تو را من،

پسینِ تو،

مرگ‌آفرینِ تو را

می‌شناسم.

برای تو، خواهم به شکلِ تو در هم تنیدن

گسل‌های بی‌شکلی ناگهان را.

برای تو، خواهم

به شکل تو

باز آفریدن

جهان را.

تو!

تو، شکلِ تو پروازی از بام نارنجی پر زدن

تا به فرجامِ خونین پرپر زدن!

من

تو را می‌شناسم

و خورشیدم از آفتابی شدن بی‌نیاز است.

به بامِ تو،

اما،

به بامِ تو بیچاره می‌مانم از سر زدن

من.

 

10

 

 

بر آب‌های مردهٔ مروارید

نام تو را به خاک نوشتند

و خاک زخم شد.

وقتی که اسب هرشیه با زین واژگون

از بیشه‌های زخم گذر می‌کند،

انبوه همسرایان می خوانند:

«تو رود، رود جنگل پاییز

ما در تو بارها به نهایت رسیده‌ایم.»

آه این صدای دور

چنگ نسیم و جنگل -شاید

شاید صدای گردش آن سبحهٔ گلی است که شب را

از دست‌های مادر می‌آویخت.

از سال‌های قحطی می‌آمد

با رشتهٔ شبانهٔ اشکی که می‌گسیخت

بر آب‌های مردهٔ مروارید:

«ای سال برنگردی، ای سال.»

و سال بازگشت

و آن حلقهٔ خمیده به ناگاه

سرتاسر عصا را پیمود

و خاک ماند و دایرهٔ داغ.

اسب از میان جنگل

شب از درون دایرهٔ سَبحهٔ سیاه

انبوه همسرایان می‌خوانند:

«آه، ای کهن‌ترین زخم»

شب از میان زخم گذر می‌کند.

 

11

 

 

مریم

در نیمه‌های شامگهان، آن زمان که ماه
زرد و شکسته، می‌دمد از طرفِ خاوران
استاده در سیاهیِ شب مریم سپید
آرام و سرگران.
او مانده تا که از پسِ دندانه‌های کوه
مهتاب سرزند، کشد از چهرِ شب نقاب
بارد بر او فروغ و بشوید تنِ لطیف
در نورِ ماهتاب.
بستان به خواب رفته ومی‌دزدد آشکار
دستِ نسیم، عطرِ هر آن گل که خرّمست.
شب خفته در خموشی و شب زنده دار شب
چشمان مریم است.
مهتاب، کم‌کمک ز پسِ شاخه‌های بید
دزدانه می‌کشد سر و می‌افکند نگاه
جویای مریم‌ست و همی جویدش به چشم
در آن شب سیاه
دامن‌کشان ز پرتو مهتاب، تیرگی
رو می‌نهد به سایهٔ اشجار دوردست
شب دلکش است و پرتو نمناک ماهتاب
خواب‌آورست و مست
اندر سکوت خرّم و گویای بوستان
مه موج می‌زند چو پرندی به جویبار
می‌خواند آن دقیقه که مریم به شستشوست
مرغی ز شاخسار.
12
خاموش و سرد

خاموش و سرد بر سرِ تیغِ بلندِ قاف

سیمرغ،

شاه مرغان،

تنها نشسته بود.

زین بادها که بر زبرِ خاکدان وزند،

زین خاک‌ها که آید از آن دیده را گزند،

زان برف‌ها که بارد بر قلّهٔ بلند،

زین آب‌ها که شوید،

در شیب‌های تند

پاک و پلید را،

زان برق‌ها که سوزد سرخ و سپید را

او را خبر نبود

یا هرچه را که بود در او اثر نبود.

خاموش و سرد،

سیمرغ،

تنها نشسته بود.

«برخیز! ما به شوق تو این ره بریده‌ایم!

برخیز ما به صد تعب اینجا رسیده‌ایم!

ما مرغکانِ خرد،

با صد شرار شور،

از راه‌های دور

منزل بریده‌ایم،

محنت کشیده‌ایم

تا طلعتِ مبارک سیمرغ دیده‌ایم.

سیمرغ!

ای بلند!

ای جاودان سروش!»

(این گفته شد دراز…

سیمرغ

افسرده و خموش

زی اینهمه خروشان

این تاب و تب‌فروشان

چشمی نکرد باز.)

خاموش و سرد،

سیمرغ،

تنها نشسته بود.

 

13

 

 

یک گل بهار نیست

یک گل بهار نیست،
صد گل بهار نیست،
حتی هزار باغ پر از گل، بهار نیست،
وقتی
پرنده‌ها همه خونین‌بال،
وقتی ترانه‌ها همه اشک‌آلود،
وقتی ستاره‌ها همه خاموشند.

وقتی که دست‌ها،

با قلب خون‌چکان
در چارسوی گیتی،
هر جا به استغاثه بلند است،
آیا کسی طلوع شقایق را
در دشت شب گرفته تواند دید؟

وقتی بنفشه‌های بهاری
-در چارسوی گیتی-
بوی غبار وحشت و باروت می‌دهند،
آیا کسی صفای بهاران را
هرگز
گلی به کام تواند چید‌؟

وقتی که لوله‌های بلند توپ
-در چارسوی گیتی-
در استتار شاخه و برگ درخت‌هاست،
این قمری غریب
روی کدام شاخه بخواند‌؟

وقتی که دشت‌ها
دریای پرتلاطم خون است
دیگر نسیم، زورق زرین صبح را
روی کدام برکه براند؟

اکنون که آدمی
از بام هفت گنبد گردون گذشته است،
گردونهٔ زمین را
از اوج بنگریم.

از اوج بنگریم:
ذرات دل به دشمنی و کینه داده را
وزجان و دل به جان و دل هم فتاده را!
از اوج بنگریم و ببینیم
در این فضای لایتناهی
از ذره کمترانیم،
غرق هزار گونه تباهی.

از اوج بنگریم و ببینیم،
آخر چرا به سینهٔ انسان دیگری
شمشیر می‌زنیم؟

ما ذره‌های پوچ،
در گیر و دار هیچ،
در روی کوره‌راه سیاهی که انتهاش
گودال نیستی است،
آخر چگونه تشنه به خون برادریم؟

از اوج بنگریم!
انبوه کشتگان را،
خیل گرسنگان را،
انباشته به کشتی بی‌لنگرِ زمین
سوی کدام ساحل تا کهکشان دور
سوغات می‌بریم؟

آیا رهایی بشریت را
در چارسوی گیتی،
در کائنات، یک دل امیدوار نیست؟

آیا درخت خشک محبت را
یک برگ در سبز در همهٔ شاخسار نیست؟

دستی برآوریم،
باشد کزین گذرگه اندوه بگذریم.

روزی که آدمی،
خورشیدِ دوستی را
در قلب خویش یافت،
راه رهایی از دل این شام تار هست!
و آنجا که مهربانی

لبخند می‌زند،
در یک جوانه نیز شکوه بهار هست!

 

14

 

دریایی 3

سکوت، دسته گلی بود

میان حنجرهٔ من

ترانهٔ ساحل،

نسیم بوسهٔ من بود و پلک باز تو بود.

بر آب‌ها پرندهٔ باد،

میان لانه‌ها صدها صدا پریشان بود.

بر آب‌ها،

پرنده بی‌طاقت بود.

صدای تندر خیس،

و نور، نورِ ترِ آذرخش،

در آب آینه‌ای ساخت

که قاب روشنی از شعله‌های دریا داشت.

نسیم بوسه و

پلک تو و

پرندهٔ باد،

شدند آتش و دود

میان حنجرهٔ من،

سکوت دسته گلی بود.

 

15

 

 

اسفندیار شاید

گر مردهٔ من به پیش او بردی

یادت نرود قفس

حیرانی من در آب و آیینه

یادت نرود

وقتی که بلند،

فریاد زدم که دوستش می‌دارم

یادت نرود

وقتی‌که کنار دست او هستم

من نیستم، اختیار من دستم نیست

پیغمبر وحشیان عالم هستم

یادت نرود قفس

باران دمادمم

دریا

یادت نرود

در اطلس چشم‌های او ویرانم

تاراجم

آوارم

مظلومی عشق و عاشقی

در فقر نجیب

یادت نرود

آهو و صفیر تیر، تیر و زعفران پاشیده،

بر جنگل برگ

بگذار به پشت میله‌ها باشم

پیغمبر وحشیان عالم هستم

من رعد لبالبم

فریاد بلند ارغوانم من

باران دمادمم

دریا

یادت نرود

گر مردهٔ من به پیش او بردی.

 

16

 

 

شیر سنگی

ای شیر سنگی!

ای سنگ سرد سخت

فرومانده در غبار

تا کی سوار گردهٔ تو کودکان کوی

یک بار نیز نعره بکش

-غرّشی برآر!

تا دیده‌ام تو را

خاموش گشته‌ای

از یاد همگنان خویش

-فراموش گشته‌ای

در تو چرا صلابت جنگل نمانده است؟

در تو کنون مهابت از یاد رفته است

در تو شکوه و شوکت بر باد رفته است

باور کنم هنوز

کز چشم وحش جنگل،

هر غرّش تو باز ره خواب می‌زند؟

باور کنم هنوز

از ترس خشم تو

هرشب پلنگ، دست

از التجا به دامن مهتاب می‌زند؟

از آسمان سربی یکریز ریزش باران است

از چشم شیر سنگی

سیلابی از سرشک روان است

ای شیر سنگی!

ای سنگ سرد سخت

درایستاده بر مزار!

چون ابر نوبهار،

من نیز در مصیبت تو

-گریه می‌کنم.

 

17

 

 

پژواک

به پایان رسیدیم، امّا نکردیم آغاز

فرو ریخت پرها، نکردیم پرواز

ببخشای، ای روشن عشق برما، ببخشای!

ببخشای اگر صبح را

ما به مهمانی کوچه دعوت نکردیم

ببخشای اگر روی پیراهن ما

نشان عبور سحر نیست؛

ببخشای ما را

اگر از حضور فلق

روی فرق صنوبر خبر نیست.

نسیمی گیاه سحرگاه را، در کمندی فکنده است

و تا دشت بیداری‌اش می‌کشاند.

و ما کمتر از آن نسیمیم،

در آن سوی دیوار بیمیم.

ببخشای ای روشن عشق بر ما، ببخشای!

به پایان رسیدیم، اما، نکردیم آغاز.

فرو ریخت پرها، نکردیم پرواز.

 

18

 

 

لیلی

دیدیم خاک جمله فسانه است.

آن‌دم که من میان بیابان‌ها

تنها، به سوی مکمن خورشید

فریاد می‌کشیدم،

دیدی که عشق

(این جرعهٔ سپید برای

از تشنگی نمردن)

دیدی که عشق نیز بهانه است؟

من با تو بوده‌ام، من

-چون شاعران جاهلیت

-مشکی به ترک و طوماری به کف-

شن‌های تابناک بیابان را

که از ضمیر حافظهٔ من

تصویری از چراغ شما می‌داد…

(در شهرهای صنعتی روزگارتان

مسموم آن هوای بهشتی…)

چون شاعران جاهلیت

من در سطورِ ماسهٔ گردان

تمجید آهوان و تو می‌کردم،

تو در صفوف تارِ کجاوه‌ها

سوی گذشته می‌رفتی

آن‌سان که ترن می‌رفت

آن‌سان که ایستگاه‌ها

اطلال بود و ربع و دمن بود

آن‌سان که زخم‌های محبوبم را

در چادر قبیلهٔ دوری

شب‌های پرستاره نگهبان بود

من شعله‌های آفلِ خورشید را

خاکستر اجاق شما را

در عمقِ کوچه‌های بیابان

در گردنِ خمیدهٔ تَل‌های نرم

-با زخم قلب شاعرکی عامی

واماندهٔ قوافلِ مردان راستین-

می‌دیدم ای دو پنجرهٔ زرد

ای جاذبه که همچو کرات فضا مرا

از ریسمان خاک معلق نموده‌ای!

آن‌قدر سالخورده که از وهمتان برون،

در آرزوی تلخ سقوطی است.

او با صفای جاهلیت خواناست:

دیدی که خاک جمله فسانه است

دیدی که موطن من

در باد بود و باد مرا می‌ربود…

محمل مرا به خاک مانده، مرا، ای گرد

که در کرانهٔ شفق شن

نابود می‌شوی و فراموش می‌شوی!

آیا مرا به سوی گذرگاه‌ها

راهی است تا ببینم رویین گیاه؟

راهی است تا که مهتاب را

آسیمه، خفته یابم در روشنای چاه؟

اینک کبوتران که سراسیمه می‌پرند

چون فوج‌های کشتی جنگی

در سنگسارهای بلای فیل

اینک مرا ز قبله نشانی است بی‌نشان

اینک مرا به کعبه مقامی است بی‌مقام.

در حضرت شماست که شاعر

از دردهای بادیه آزاد می‌شود،

وز نعمت کریم دستی

کز برج کهنه، منظرهٔ استخوانی‌اش

خواهد خمید

تا انحنای گردن زائر.

دیدی که خاک جمله فسانه است…

لیلی که در قبیلهٔ میران بادیه

اکنون عروس کهنهٔ دنیای کهنه‌ای!

من از خیامِ ژندهٔ رؤیایم

خرگاه باشکوه تو را دیدم

کز عمق خواب‌های فراموش می‌گذشت.

برمن، خدای من، چه هجوم آوریده‌اند

فوج حرامیان

فوج غریبگان

پویان، نقاب بر رخ مردان.

من می‌سپارم آری، با مرد راهزن

کشکول‌ها و توبره‌ام را

آن‌سان که داده بود غزالی

من خسته هستم

از توشهٔ جهانی کز آن،

لیلی!

با من دو لیف خرما بود

و غم،

در این درازناک سفر

لیلی!

این زادراه هیچ مسافر نیست

لیلی من از تو هیچ زیانی ندیده‌ام

زیرا که تو چکیده‌ای از خاطر منی

زیرا که من ز خویش تو را آفریده‌ام

امّا مرا توقع این ماجرا نبود

کز باد پوچ ناملموس

این شکل ناشناس شود ترکیب

و از میان خاک بخواند

اندوه زندگانی من را.

من تشنه‌ام به زحمت صحرا

با او بدایتی نه و هرگز نهایتی،

آنجا که شاخهٔ یک بید، چشمه‌ای است

می‌دانم و به حسرت می دانم

در چشمه عکس توست که می‌لرزد.

من خاک جاودان را

من خاک رفتگان عزیزم را

افسانه می‌شناسم،

چون شاعران جاهلیت

-مَشکی به ترک و طوماری در کف-

هان ای حرامیان بشتابید

حالی پذیره می‌گردم

رؤیای تیغ‌های شما را

بر زخم آبدیدهٔ جانم.

 

19

 

 

آواز آبی

تو بیا

آواز سر ده

که زمین تشنهٔ آوازهای آبی است.

در زیر این اوراق

که رنگ آبی و سفید را

از خود می‌کند

آفتاب، آوازت را

از مه به روشنایی

ترجمه خواهد کرد

آواز مردمان را خواهد شناخت

آن‌ها را تقلید خواهد کرد

و آن‌ها را نخواهد شکست

راهی که در فریاد گم لحظه‌های لخت جمعه پیمودیم

به نیت دو سه درخت بود

از آن پس

ما را آواز دانستند

ما را شنیدند

و ما آبی شدیم.

 

20

 

جرئت دیوانگی

انگار مدتی است که احساس می‌کنم
خاکستری از دو سه سال گذشته‌ام
احساس می‌کنم که کمی دیر است
دیگر نمی‌توانم
هر وقت خواستم
در بیست سالگی متولد شوم
انگار
فرصت برای حادثه
از دست رفته است
از ما گذشته است که کاری کنیم
کاری که دیگران نتوانند
فرصت برای حرف زیاد است
اما
اما اگر گریسته باشی…
آه
مردن چه قدر حوصله می‌خواهد
بی آنکه در سراسر عمرت
یک روز، یک نفس
بی حس مرگ زیسته باشی!
انگار
این سال‌ها که می‌گذرد
چندان که لازم است
دیوانه نیستم
احساس می‌کنم که پس از مرگ
عاقبت
یک روز
دیوانه می‌شوم
شاید برای حادثه باید
گاهی کمی عجیب‌تر از این باشم
با این همه تفاوت
احساس می‌کنم که کمی بی‌تفاوتی
بد نیست
حس می‌کنم که انگار
نامم کمی کج است
و نام خانوادگی‌ام، نیز
از این هوای سربی
خسته است
امضای تازهٔ من
دیگر
امضای روزهای دبستان نیست
ای کاش
آن نام را دوباره
پیدا کنم
ای کاش
آن کوچه را دوباره ببینم

آنجا که ناگهان
یک روز نام کوچکم از دستم
افتاد
و لابه‌لای خاطره‌ها گم شد
آنجا که
یک کودک غریبه
با چشم‌های کودکی من نشسته است
از دور
لبخند او چه قدر شبیه من است
آه، ای شباهت دور!
ای چشم‌های مغرور!
این روزها که جرئت دیوانگی کم است
بگذار باز هم به تو برگردم
بگذار دست‌کم
گاهی تو را به خواب ببینم
بگذار در خیال تو باشم
بگذار…
بگذریم…
این روزها
خیلی برای گریه دلم تنگ است!

 

21

 

ترانه‌های بعثت سبز (1)

ابری عظیم

از ته مجهول دره‌ها برخاست

همراه باد

دنبال یک فضای مناسب رفت

ابر عظیم

بالای یک فضای مناسب

تن سپیدش را

در دست‌های نیازمند درختان ریخت

مه معلّقی

پشت دریچهٔ تاریک من نگریست

آه ای بهار

تو از کدام سمت می‌آیی؟

 

22

 

شعر اول

سکوت

گرانبار از فریادها

است

که از سینه‌ها برخاسته‌اند

ولی از سینه به سوی دهان

راهی

نیافته‌اند.

سکوت

گرانبار از امیدها

است

که از دل‌ها

برخاسته‌اند

ولی از دل‌ها به‌سوی جهان

راهی

نیافته‌اند.

سکوت

گرانبار از ابدیت

است

که فریادها و امیدها

در آن

جاودانه راهی

می‌جویند.

 

23

 

تو بی‌مضایقه خوبی

تو جمع شاپره‌ها را -به شبنم سحری-

-پیاله‌های تو از لاله-

میهمان کردی.

تو بام‌های گلی را -به جادویی هر صبح-

طلای خام زدی، رنگ زعفران کردی.

تو لفظ‌ها را، این لفظ‌های خاکی را

-که سکه‌اند، ولی از رواج افتاده-

همه نثار گدایان و عاشقان کردی!

غروب بدرقه، دنیا ز هرچه خالی بود

و ماه -سائل پیری، عصازنان، گفتی

که از زیارت اهل قبور برمی‌گشت.

غروب بدرقه، غم بود در برابر من،

و شعله‌های شقایق که در سراسر دشت.

تو گریه کردی، آرام، روی شانهٔ من

و ماه، خستهٔ از راه دور برگشته

به سر کشید لحاف هزارپارهٔ ابر

تو گریه کردی و نفرین به آسمان کردی.

تو بی‌مضایقه خوبی!

که عمر بر سر این کهنه‌داستان کردی.

در‌آن حصار گیاهی

(اگرچه پر گل یاس)

چه لحظه‌های تباهی که بر من و تو گذشت.

به رشد ساکت هر ساقه گوش می‌دادیم

که در حصاری از اجساد بی‌سر افتادیم

به چشم‌های جسدها نگاه می‌کردیم.

(در آن حصار، که دیوارش از جسدها بود)

کز آن جهنم در ویل دیگر افتادیم

و این یکی،‌ همه خشتش کتاب‌های قطور.

تو بی‌مضایقه خوبی

تو قلب غم‌زده‌ات را ز من نهان کردی.

و آن حصار گیاهی -بلند و بالنده-

به یک اشارهٔ پاییز مضمحل گردید.

و نیز یک‌یک اجساد، با دمیدن صور

در آن سیاهی از گرد ما پراگندند.

حصار کاغذی اما

-که قلعهٔ جادوست.

که پرمنازعهٔ بی‌امان ارواح است –

هنوز با من و اوست.

تو بی‌مضایقه خوبی، که بامنی، ای دوست!

 

24

و همین‌ست که می‌دانم…

ابر اگر موج

آسمان گر دریاست

تو کجایی که بگویی

که تماشا کن

دیدم آن شب را، آن شب را

چشمه‌هایی که نجوشید، نجوشید از این سوی کویر

ناگه از چشم تو جاری شد، جاری شد باز…

باز گفتی که تماشا کن

-گفتم: که جدا خواهم شد

اینک، اینک

تو کجایی که بگویم، که تماشا کن

ماه را…!

کانجا در چاه بلند افتاده‌ست

من از این قایق آرام روان،

می‌ترسم، می‌ترسم

که اگر موجی -یا موج نگاهی-

ناگاه

بست قایق -یا قایقران- را،

چشمان

من در آن دشت وسیعی که نمی‌دانم

آبی یا سبز است

رها خواهم شد

آنک آن موج سپیدی که در آن دامن آبی رویید

وینک این موج سپیدی که در این…

… می‌دانی!؟

که اگر روزی، نزدیکی

وحدت را

-دیواری را-

خواهی دید

لحظهٔ زادن دیوار دگر را،

که زمانش زاده‌ست

و تو گفتی که:

در این دشت رهایی‌ست

و من گفتم باز:

ناگهان رویش بیمار حصاری را

خواهی دید

-«شاخه‌ها پژمرده‌ست

-دست بر گوش تو-

گفتم:

که اگر ناقوسی باشد

جز این نیست

که صداهای هزاران موج تند زمان را،

در خود برده‌ست

مثل رازی که وجود تو، در آن می‌آسود

مثل آن حلقه، که از دست من افتاد و نگاه تو:

-دوان در پی آن افسرد

و همین است که می‌دانی و می‌دانم

که نمی دانی:

گیسوان تو -که آرام است-

مثل اینست، که نیست

من اگر گیسوی سرسبز تو را روزی باور کردم

باد بوده‌ست که این باور را…

…افسوس

و همین‌ست که باز

باز… پرسیدی رنگش را…

گفتم:

-«پرتو زرد غروب پاییز

و تو گفتی که نه

باز

و هزاران مانند

و هزاران شعر

باز گفتی که نه

باز…

ناگهان شعلهٔ کبریت در آن باغ گرفت

-شعله، در باغ چراغ قرمز-

و همین‌ست

کزین کوه سیاه نزدیک

تا به آن تپهٔ خاکستر‌آن دورادور

و از این دریا

که سپیدست در این نزدیک

و در آن دور، که سبز و آبی‌ست

و از این خرمن انبوه

-که گیسوی تو را گویند-

که از آن دور و از این نزدیک

ماهتابی‌ست…

………

و همین‌ست که گر پنجره را باز کنی

ور از آن مرغ، که در خط شفق می‌گذرد

و از این مرغ، که در لانه‌اش آرام‌ست

و از آن موج، که وحشی‌

و از این موج، که رام

ظلمت غربت هر فاصله را…

خواهی دید

و از این هلهلهٔ زنگ

-که در کوچهٔ ما می‌گذرد-

ظلمت غفلت هر قافله را…

می دانم، می دانم

که فراموش فراموشی…

که فراموش فراموشی…

که فراموشی

 

 

25

گل باغ آشنایی

گل من، پرنده‌ای باش و به باغ باد بگذر.

مه من، شکوفه‌ای باش و به دشت آب بنشین.

گل باغ آشنایی، گل من، کجا شکفتی

که نه سرو می‌شناسد

نه چمن سراغ دارد.

نه کبوتری که پیغام تو آورد به بامی

نه به دست مست بادی گل آتشین جامی

نه بنفشه‌ای نه بویی نه نسیم گفت‌وگویی

نه کبوتران پیغام

نه باغ‌های روشن

گل من میان گل‌های کدام دشت خفتی

به کدام راه خواندی

به کدام راه رفتی، مه من

تو راز ما را به کدام دیو گفتی؟

که بریده ریشهٔ مهر، شکسته شیشهٔ دل

منم این گیاه تنها؛

به گلی امید بسته…

همه شاخه‌ها شکسته!

به امیدها نشستیم و به یادها شکفتیم

در‌آن سیاه منزل

به هزار وعده ماندیم

به یک فریب خفتیم.

 

 

26

 

شبگیر

دیگر این پنجره بگشای که من

به ستوه آمدم از این شب تنگ

دیرگاهی است که در خانهٔ همسایهٔ من خوانده خروس،

وین شب تلخ عبوس

می‌فشارد به دلم پای درنگ.

دیرگاهی است که من در دل این شاهم سیاه،

پشت این پنجره‌ بیدار و خموش

مانده ام چشم‌به‌راه،

همه چشم و همه گوش:

مست آن بانگ دلاویز، که می‌آید نرم

محو آن اختر شبتاب که می‌سوزد گرم

مات این پردهٔ شبگیر که می‌بازد رنگ…

آری این پنجره بگشای که صبح

می‌درخشد پسِ این پردهٔ تار.

می‌رسد از دل خونین سحر بانگ خروس.

وز رخ آینه‌ام می‌سترد زنگ فسوس:

بوسهٔ مهر که در چشم من افشانده شرار،

خندهٔ روز که با اشک من آمیخته رنگ…

 

 

27

 

خورشید

صدای تسلی است

می‌خواهمت من

رهایی!

تو را من

تو را من !…

تو برگی به منقار داری

نه، خود برگ سبز اساطیری، ای مرغ تاریخی من.

تو را من !…

عطش بود؟

یا روح تیزاب؟

دهانش به آهک عجین بود،

هرم زمین بود!

خدا را،

خدا را،

که بود این

در اوج جوانی

جوانی که عریان‌تر از نعره بود و رها بود؟

و بر کاکلش برف بود…

این کجا بود؟

تماشاگران را

تماشا کن

اینک

کجا بودم، اینک کجایم؟…

شد ایام کز چتر سازم عصایی

به عریانی من

تماشاگران را

تماشا کن

اینجا

کجایی تو ای برگ انجیر؟

رها کن

شعاعی

شهابی

بسویم!

رها کن

رها کن

کجایی تو ای مرغ تاریخی من

کجایی؟…

کجا بودم، اینک کجایم؟

مرا خوابی از سنگ باید

لبت آب

اینک

کجایم؟

چه بوی خوشی دارد این شاخهٔ زعفرانی!

 

نویسنده : زهرا شریفی

291 پاسخ

  1. سلام
    من ۱۸ ساله و چند سالی هست که شعر میگم ولی تا حالا شعرامو خیلی علنی نکردم و توی جمع هم نخوندم
    اگه میشه نظرتونو راجب این قسمت از شعرم بگید
    آن دو چشم روشنت خورشید و ماه
    روشنی بخش زمان های سیاه

    موی تو قبله نمای راه من
    هم خود و هم نا خودِ آگاهِ من

    ای دلم از عطر عشقت جان گرفت
    مهر تو در سینه ام پنهان گرفت

    هم تن و هم روحِ من عاشق شدند
    از عذاب زندگی فارغ شدند

    کاین تنم بر تن خود آویختی
    روح من با روح خود آمیختی

    آن دو چشم روشنت خورشید و ماه
    گونه ات منظومه ای چون سرپناه

    گرهٔ مویت گره در زندگیست
    عاشقت ماندن جهاد بندگیست

    ای تنم از بوسه ات گلگون باد
    قلب من از هجر تو در خون باد

    مهر تو کرده مرا اسیر خویش
    اینچنین نه راه پس دارم نه پیش

    مهر تو جان مرا در شیشه کرد
    بر فنای من در آن اندیشه کرد

    1. جناب زارعی عزیز سلام. از خوندن شعر شما حسابی سر ذوق اومدم. چقدر عالی که دست‌به‌قلم هستید و شعر می‌گید. عالیه، درود بر شما.
      پیشنهاد می‌کنیم سه‌شنبه‌ها در وبینار رایگان اهل نوشتن شرکت کنید. اون‌جا از شعرنویسی صحبت می‌کنیم.

    2. دلنشین است دوست من ولی جای کار بسیار است و شما هم در جوانی و با خواندن شعر و ادبیات بی شک بسیار پیشرفت خواهید کرد.
      مهر تو کرده مرا افسون خویش
      اینچنین، نه راه پس دارم نه پیش

      صورتم از بوسه ای گلگون شود
      جان من از هجر تو، بیرون شود

      پیچش موی تو، رنج زندگی است
      عاشقم من این بهای زندگی است

      و
      .
      .
      .

  2. این دو شعر مال خودم هست ببینید قشنگ هست یا نه

    چه بگویم از این درس فارسی. که شروع شده دوباره از اول فارسی

    بعدیش

    چه خواهم از این روزگار دراز. کنم پایم جلوی پدر دراز

    1. سلام و درود شعری بسیار زیبا دارید ولی به نظر من برای زیباتر شدن میتواند در بیت اول قبل قافیه از ردیف استافده کنید به طور مثال:
      چه گویم از این درس فارسی / که شروع شده دوباره از اول پارسی

    1. سلام. من پایهٔ نهم راهنمایی هستم و دارم تمام تلاشمو میکنم اشعاری بنویسم. به نظر شما اینکه برای یه قسمت هایی از شعر برای مترادف لغاتی که مدنظرم هست از واژه نامهٔ دهخدا استفاده کنم باعث میشه که هم شعر زیباتر بشه هم دایرهٔ لغاتم با خوندن شعر خودم بالا بره یا اینکه تأثیر منفی داره؟ لطفا نظرتون رو دربارهٔ این شعری که به تازگی نوشتم بیان کنین…
      قالب شعری: غزل
      در جــــهان آدمی، جـــــز عاشقی کــــاری نیست
      جز داء عاشق‌پیشگی بر بشـــر ادبــــاری نیست
      شــــهریـــاران می نهادند تیغ خـــطــــه گـــستری
      گاه، جز لوطی گری این همه جستاری نیست
      پیشــــهٔ دل‌دادگـــــی مزدش جــــفــای وَد بــــــــاد
      چون که جز وَد خدا این‌گونه، همیاری نیست
      سحران از خواب کـــانــایی مهــــــر خیزان شدند
      حال جز حسرت همتـــــای من، افطاری نیست
      آدمـیـــــزاد کـــل سِنَـــــش یــــــاوه گــــو بــــار آمــــد
      جــــز فراق من و تــــو در بَلَد، اخبــــــــاری نیست
      آن همه خودنــــــــازگی تفــــــاخری بیش نــــبـــود
      جـــز گــــــزافه بر زَفــــــان خلق، گفتــــاری نیست
      افتــــرای هــجــر مــــا همچو دخـــــانــی می بــــود
      جز دخــــان این ســـــرا بر تــــنــم اجبـاری نیست
      در جـــهـان آدمــــی جز عاشقی بـــیــراهـــه است
      مــنــتــها جـــــز ره مرگ، هیچ، هــمــواری نیست

      -الی (خمود)-

      1. الناز نازنین هرچقدر بیشتر از لغت‌نامه‌ها استفاده کنی بهتره و کلمات بیشتری برای بهترنویسی خواهی داشت. از سایت‌های واژه‌پان و واژه‌یاب هم حتمن استفاده کن.

  3. سال از بر او آمد
    ماه از غم او سر شد
    یک روز چ بود آخر
    یکسال شد هر ساعت
    می سوزمو می پوسم
    یکدم نظری کن دوست
    تا به شود این حالم
    پیدا کنم آن صورت
    در راه که می آیم جسمم طلبی دارد
    یک رخ تو نشانم ده تا دیده بسوزانم
    خود دود کنم بر تو تا دور کنم بد را
    از ساقی و از پنهان جامی بده این کم را

    ف`ر

  4. (اعدالت خدا)

    مرد نشسته بود همون جای همیشگی کناره شهره خودش/

    درد براش دیگه معنی نداش این جا، کسی نبود بریزه زهره خودش/

    کاپشن تنش، کسی نبود فنش، با یه نخ سیگار تکیه به دیوار خیره بود به آسمون شبش/

    دستش سرد صورتی زرد، مرد نشسته بود، ولی سیگار بود باعث گرمیه لبش/

    تو خیالش خسته از دنیا، تو تلاطم دریا، سوار بر کشتی رویا، به سمت جزیره خدا بود/

    ولی در حقیقت داشت غرق میشود تودریا، به راستی زندگیش از خیالش جدا بود/

    زندگی میکرد ولی فقیر بود/

    ، کار میکرد ولی اسیر بود/

    ، خانواده داشت ولی حقیر بود/

    اون هر روز به دنبال یه راه تغییر بود/

    ولی تلاش هاش درمقابل مشکلاتش صغیر بود/

    سینش فریاد /

    ، ذهنش معتاد /

    ، دلش نیاز به امداد داشت/

    اون شب رفت سمت سفارت خدا تو یه جایی از قلبش/

    اون فقط میخواست همه چی بشه مثله قبلش/

    ولی وقتی به سفارت خدا رسید/

    بادی از جانب خدا بهش وزید/

    با جفت زانو افتاد/

    به اسمون نگاه کرد /
    خدا
    به اسمون نگاه کرد /
    خدا
    به اسمون خیره شد /
    خدا
    گفت خدا اینه اعدالت تو؟/

    گفت خدا نه من نه تو /

    گفت خدا رسمش نیستا/

    از عصبانیت بعد قلبش ایستاد/.

  5. باسلام وعرض ادب
    اینقدرسایت خوب وپرباروبهایی است که پای نگاه مرابه میخ زیبای مطالبتان بست وتمام وکمال خوندم پیروز وموفق وماندگارباشید.
    احمدهمتی دبیربازنشسته

  6. سلام دوستان من یه دبیرستانیم و از اونجایی که عاشق شعرم میخواستم نظرتون رو راجب اولین شعری که سرودم بگین. مرسی.

    شُست باران بطن این ابصار بی اطوار را
    گفت باران بشکن این دل های بی ادراک را

    گفتم آخر دوست است و دوستش دارم من
    باغبانان هم نچیدند کلم مرداب را

    گفت دوستان خیالی را چه میخواهی رفیق
    پس نفهمیدی چرا فرق گِل و اَزهار را؟

    آن گُل بد بو بدون خار و بی آزار بود
    این گِل سنگی ندارد شاخه ای بی خار را

    دست دوست بی وفا خار است و خار هم رفیق…
    میکند گوشت دل انسان بی اقبال را

    گفتمش آری تو حق گفتی و اما میشود؟
    که بگیری دست این بداختر افلاک را؟

    دیدمش تنها گذاشت من را و من فهمیدم
    دارد این مخلوق جافی دلبر آمال را

    پس به این دلبر رسیدم آخر و پایان عشق
    پس جز الله ام نخواهم غیر بی احساس را

    1. وزن رو خوب رعایت کردی. قافیه‌ها تو برخی ابیات مشکل دارن. وقتی اولین قافیه “اطوار” میشه باید تمام قافیه‌ها از کلماتی تشکیل بشن که به مصوت “ا” و صامت “ر” ختم میشن. بی خار و ازهار درسته. بی ادراک بی احساس آمال و افلاک و … اشتباه به کار رفتن.

  7. با سلام به دوستان عزیز
    از نظر بنده در ابراز احساسات شعر قوی ترین ابزار است.شعر با نظمی که دارد حرف را با هسولت بیشتری تداعی میکند و تاثیرش چندین برابر هست

  8. سلام
    نظرتون رو در مورد این دل نوشته هم بگید لطفا

    هرچه گویم زمستی
    مستی نمانده برجا
    عاشق ز عشق هستی
    هستی نمانده برجا
    مستی زمی بریده
    هستی به جان رسیده
    جانان زدر رسیده
    عشق از کفت رمیده

  9. سلام من ۳۳سال دارم دردوران دبیرستان شعر میگفتم از بس به هردری زدم نشد کسی اهمیت نداد بیخیالش شدم همشو سوزوندم ولی همیشه ته ذهنم یک چیزهایی میگذره که چرا ادامه ندادم .الان یکی از شعرهای کوتاهمو براتون می
    نویسم .
    چرخ چرخ آتشین است روزگار
    روزگارماچنین است روزگار
    میتوان با اوچنان یک رنگ شد
    ساده وخالص میان سنگ شد
    لیک ممکن نیست یک رنگ گردد روزگار
    این چنین است روزگار آتشین است روزگار
    ممنون میشم نظرتونو بهم بگید .

    1. شعرتون خیلی قشنگه منم الان دبیرستانیم شعر مینویسم برای خودم اما برای کسی نمیخونم هیچکسم نمیدونه اما نگه داشتم تا یه روزی که موقعش شد برای همه بخونمش

      1. عرض ادب، وقتش همین الانه، باور کنید هیچ زمانی به موقع تر از امروز نیست.
        درنگ نکنید! از حال استفاده کنید و شعرهاتون رو بخونید و نشر بدید تا با نظرات و انتقادات، اونها رو پیشرفت بدین!
        اگر اهمیت ندادند مهم نیست! اما این ریسک رو به جان بخرید

    2. بسیار دلنشین بود شاید اگر گفته میشد ساده و خالص به سان سنگ شد و یا این چنین است روزگار آتشین ای روزگار بازهم دلنشین تر میشد ادامه بدهید بی شک توانایی بسیار دارید.

  10. درود
    اولین تک بیتی من :

    با آن نگاه شرر بار اتش انداخت بر جان
    دگر از من بگرفت آرامش جان

  11. سلام من دلم میخواست شما این دوتا شعر من که اولین شعرای منن بخونین
    در پستو های شهر
    از کوچه های خیس
    من،چتر و تنهایی
    بستم به پای این لب
    فریادِ باران را
    جامانده حرف هایم بر چهره یِ خورشید
    می خورد نور بر سینه ی ساق ها
    در انتهایِ دور این شاخه ها پیدا
    خشکْ بر درختْ سنگین
    سیلی زند هربار
    این بادِ آهنگین
    مقصودِ من از حرف
    میچکد از ابر
    میخورد بر تن
    دانه های ِ ریز
    درجوب ها سرریز
    این مشق باران نیست
    این نعشِ تنهاییست
    ____
    ای پرِ پرنده من زخمیِ دستِ تقدیر
    جون گرفته حس پرواز، تو تنِ سکوتِ تدبیر

    ای نیازِ هرچه محتاج بر سرِ سروْ نشسته
    لانه ی چوبی تو روی شاخه ها شکسته

    پرِ پروازِ تو میخواست برسه به بی نهایت
    نه فرار از انتهایی تو شب های سرد و وحشت

    باید از نو مینوشتن که پرنده پر نداره
    اون حتی یه جون پناهی واسه موندن هم نداره

    دوری از هرچی محبت ،باشه توشه راهت
    دست نبر به هر چراغی ،نور خورشید سرراهت

    آسمان از هر غریبه روشنا تر صاف تر
    وقتی یاوری نداری توی پستو های ظلمت

    پر پروازتو حتی ناجی لب تشنگیته
    هیچ دوایی نمیتونه تب رو از تنت بگیره

  12. سلام من من سیزده سالمه و خیلی به شعر علاقه دارم و این شعر اولین شعرم هستش خوشحال میشم نظرتون رو بگید

    می گویند چادری ها نشان برتر دارند

    برترین زنان چادر بر سر دارند

    هرکه هرچه می خواهد می گوید

    از نظر من چادری ها ارثیه حضرت مادر دارند

    1. سلام سرکارخانم دوبیتی بسیارزیبایی سرودید واقعازیبا مخصوصاپایان کارتان عالی بود و فوق العاده به پایان بردید من مطمِین هستم با علاقه و ذوقی که دارید می توانید جز بهترین شاعران زمان باشید کمی ایراد وزنی دارد.

  13. عالي,١ مفيد و ارزنده بود ! سايت معتبر بود برايم دوست دارم شعر بنويسم (غزل) نه سپيد رهنمائي نمائيد ممنون ….

    رنجِ او “روياىِ من” مرا رنجــبر ساخت !
    مرا شاعر,مرا استاد, مرا داكترساخت .

  14. سلام بسیار سایت خوبی دارید اگه میشه نظرتون رو در مورد شعر من بگید من دقیقا نمیدونم که سبک شعرم چیه ولی فکر میکنم شعر نو نباشه

    کسی گوید که او را یافتم شیرین و ملس

    کسی گوید که او هست چندش و پست

    کسی گوید که لنگری برای کشتی موفقیتست

    کسی هم گوید که او دیوانست

    کسی هم گوید که جاودانست

    کسی چه میداند که او چه است یا که است

    تنها میدانیم که اسم او عشق است

    1. سلام دوست عزیز
      ممنون از همراهی شما
      این نکته رو درنظر داشته باشید که با هم‌قافیه کردن جملات نمیشه شعر نوشت. شعر معنای دیگه‌ای داره و هرکلمه در شعر باید خلاقانه و هوشمندانه به کار بره.
      پیشنهاد می‌کنم دفترهای شعر متعددی رو بخونید تا با این موضوع بیشتر آشنا بشید. همین موضوع کمکتون میکنه تا با سبک‌های مختلف هم آشنا بشید و سبک خودتون رو پیدا کنید.
      براتون آرزوی موفقیت داریم.

  15. سلام
    وقتتون بخیر
    راستش من یه زمانی برای خودم شعر های خیلی کوتاه مینوشتم و قافیه هاش بهم میخورد، یعنی نیمایی نبود
    اما راستش از نوشتن اصلا خوشم نمیاد و اونها رو هم تایپ میکردم.
    زیاد علاقه ای ندارم و فقط ازش برای سرگرمی استفاده میکنم، پیام اقای علیرضا هم زیبا بود 🙂
    ممنون از مقاله ی خوب و مفیدتون
    روزتون بخیر

  16. خاطرات کوچه بازار قدیم
    میپراند عقل را از سر ودل؛ جان ادیب
    یادم اید:
    پدرم‌؛ کارودل شادی داشت
    سخت کوش‌؛ دنبال یک درهم؛ کلنجاری داشت
    مادرم؛ شادی کنان؛ می شست رختان کثیف
    خسته میشد؛ دگر همت برای وقت آرایی نداشت
    خاطرات ان دوران لذیذ
    میبرد هوش وهواسم را عزیز

        1. یار بیا دمی از ما حالی بگیر
          نمی خوای مارو ببینی تماسی بگیر
          نظرتون چیه در مورد شعرم

          1. درود بر شما دوست گرامی. سپاس از شما که بخشی از ذوقِ شعری خودتان را با ما به اشتراک گذاشته‌اید. امیدوارم که ذوقِ ادبی را که مثل گنجی نهفته در وجود شماست، پرورش داده و اشعار خلاقانه و هنرمندانه‌ی خودتان را خلق کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *