مقدمه: آموزش شعر همیشه از اولویتهای اصلی مدرسه نویسندگی است. به گمان ما آموختن را باید از سرچشمهها آغاز کرد، و سرچشمۀ تحول شعر فارسی معاصر نیمای بزرگ است. «حرفهای همسایه» یکی از بهترین و الهامبخشترین آثار نیمای یوشیج است که به سیاق کار شاعر معروف آلمانی، راینر ماریا ریلکه، در کتاب نامههایی به یک شاعر جوان نوشته شده. این کتاب بار اول در شهریور سال پنجاه و یک چاپ شده و چون در حال حاضر نسخهای از آن در بازار نشر موجود نیست، بر آن شدیم تا با ارائۀ نسخۀ الکترونیکی کتاب در این صفحه مجال خواندن آن را برای عموم علاقهمندان به نوشتن شعر فراهم کنیم.
همسایه!
خواهش میکنم این نامهها را جمع کنید. هرچند مکررات و عبارات بیجا و حشو و زوائد زیاد دارند و باید اصلاح شود، اما یادداشتهایی است. اگر عمری نباشد برای نوشتن آن مقدمهی حسابی دربارهی شعر من، اقلا اینها چیزیست.
من خیلی حرفها دارم برای گفتن. نگاه نکنید که خیلی از آنها ابتداییست، ما تازه در ابتدای کار هستیم. به اسم «همسایه» یا «حرفهای همسایه» باشد، اگر روزی خواستید به آن عنوانی بدهید.
در واقع این کار وظیفهایست که من انجام میدهم. شما در هر کدام از آنها دقت کنید خواهید دید این سطور با چه دقتی که در من بوده است نوشته شده است. امیدوارم روزی شما هم این کار را بکنید و به این کاهش بیفزایید.
نیما یوشیج
خرداد 1324
1
عزیز من! آیا آن صفا و پاکیزگی را که لازم است، در خلوت خود مییابی یا نه؟ عزیز من! جواب این را از خودت بپرس. هیچکس نمیداند تو چه میکنی و تو را نمیبیند.
آیا چیزهایی را که دیده نمیشوند، تو میبینی؟ آیا کسانی را که میخواهی در پیش تو حاضر میشوند، یا نه؟ آیا گوشهی اتاق تو بهمنظرهی دریایی مبدل میشود؟ آیا میشنوی هر صدایی را که میخواهی؟
میبینی هنگاهی را که تو سالهاست مردهای و جوانی که هنوز نطفهاش بسته نشده، سالها بعد در گوشهای نشسته، از تو مینویسد؟
هروقت همهی اینها هستی داشت و در اتاق محقر تو دنیایی جا گرفت، در صفا و پاکیزگی خلوت خود شک نکن.
اگر جز این است، بدان که خلوت تو یک خلوت ظاهریست، مثل اینست که تاجری برای شمردن پولهای خود در به روی خود بسته است. دل تو با تو نیست و تو از خود، جدا هستی. آن تویی که باید با تن باشد، از تو گریخته است. شروع کن به صفا دادن شخص خودت، شروع کن به پاکیزه ساختن خودت… آن خلوت که ما از آن حرف میزنیم عصارهای از صفا و پاکیزگی ماست، نه چیز دیگر.
2
عزیز من! باید بتوانی بهجای سنگی نشسته، دوار گذشته را که طوفان زمین با تو گذرانیده، به تن حس کنی… باید بتوانی یک جام شراب بشوی که وقتی افتاد و شکست لرزش شکستن را به تن حس کنی.
باید این کشش تو را به گذشتهی انسان ببرد و تو در آن بکاوی. به مزار مردگان فرو بروی، به خرابههای خلوت و بیابانهای دور بروی و در آن فریاد برآوری و نیز ساعات دراز خاموش بنشینی… به تو بگویم تا اینها نباشد، هیچ چیز نیست… .
دانستن سنگی یک سنگ کافی نیست. مثل دانستن معنی یک شعر است. گاه باید در خود آن قرار گرفت و با چشم درون آن به بیرون نگاه کرد و با آنچه در بیرون دیدهشده است به آن نظر انداخت. باید بارها این مبادله انجام بگیرد تا بهفراخور هوش و حس خود و آن شوق سوزان و آتشی که در تو هست، چیزی فرا گرفته باشی.
دیدن در جوانی فرق دارد تا در سن زیادتر. دیدن در حال ایمان فرق دارد با عدم ایمان. دیدن برای اینکه حتماً در آن بمانی یا دیدن برای اینکه از آن بگذری. دیدن در حال غرور، دیدن بهحال انصاف، دیدن در حال وقعه، دیدن در حال سیر، در حال سلامتی و غیرسلامتی، از روی علاقه یا غیر آن.
دنبالهی حرف را دراز نمیکنم. تو باید عصارهی بینایی باشی. بیناییای فوق دانش، بیناییای فوق بیناییها… . اگر چنین بتوانی بود مانند جوانانی نخواهی بود که تاب دانستن ندارند و چون چیزی را دانستند جار میزنند. شبیه بوتههای خشک آتش گرفتهاند یا مثل ظرف که گنجایش نداشته، ترکیدهاند. آنها اصلاحشدنی نیستند و دانش برای آنها به منزلهی تیغ در کف زنگی مست که میگویند، زیرا با این دانش بیناییای جفت نیست.
تو باید بتوانی بدانی چنان بیناییای هست و به زور خلوت، بتوانی روزی دارای آن بینایی باشی.
3
عزیزم!
باید مانند دریای ساکن و آرام باشی. دارای دو گوش: یکی برای شنیدن آواز حق و درست و یکی برای شنیدن هر نابهحق و ناهمواری. نادرستها که مردم میگویند راجعبه هرچیز و هرکس، حتی راجعبه خود تو. میدانی که دریا از بادهای شدید به حرکت درمیآید نه از لغزیدن سنگی و جابهجا شدن شاخهای. اگر به جز این باشی از اثر خود کاستهای و موجودی هستی با یک جام آب برابر و باید در دستها مثل بازیچه بگردی.
هیچکدام از آنچه میگویم از روی خودپسندی جاهلانه نیست بلکه از روی اندازهگیری کار و فایده است. نیروی خود را باید همیشه به مصرف برسانی و به هدر ندهی. اگر جز این باشد احمقانه و خودپسندانه است.
باید نیما یوشیج باشی که مثل بسیط زمین با دل گشاده تحویل بگیری همهی حرفها را. شاگرد جوان و خام تو به تو دستور بدهد که چنان باشی یا چنین نباشی. دوست شفیق تو که نیمساعت کمتر در خصوص وزن شعر کار کرده است به تو بگوید من سلیقهی شما را نمیپسندم. یا خیرخواهی از در آمده بگوید ما باید کتب بسیار بخوانیم و امثال اینها.
اگر تو مرد راه هستی راه تو جدا از این حماقتهاست که میخواهد بر تو تحمیل شود.
با وجود این بدان که هیچکس تنها و با سلیقه و خودپسندی خود، زندگی نمیکند.
4
بدون خلوت با خود، شعر شما تطهیر نمییابد و آنچه را که باید باشد نخواهد بود. به هر اندازه در خودتان خلوت داشته باشید به همان اندازه این کیفیت بیشتر حاصل آمده است. از این حرف کودکانه و جوانفریب بگذرید که شعر از جمعیت ساخته میشود. کسی که معترف به این است خود منم، اما شاعر این کالا را که از جمعیت میگیرد در خلوت خود منظم و قابل ارزش میکند. با شاعر است که این کالا، کالایی میشود. دلیل آن را میتوانید به آسانی پیدا کنید که هر کس شاعر زبردستی نیست.
این است شعر و شاعری تا زمانی که شعر و شاعری هست، و زمانی که نیست راجع به آن من حرف نمیزنم. ولی دورهای که ما در آن واقعیم شعر به اعلا درجهی خود میتواند رسیده باشد و شاید بعدها تکنیک آن بسیار ترقی کند اما مایهی کار نسبتاً کم باشد.
شاعر امروزی باید در این خلوت این نکته را دریابد. شعرهای امروز رفقای ما بیشتر فاقد این قدرتاند و غالباً به چیزهایی که کسی از روی تصنع و عدم ایمان و اعتقاد میسازد بیشتر شباهت دارد. موضوعهایی که در صحنهی جنگ ساخته شدهاند، اغلب خام و مثل خمیر فطیر هستند. زیرا در دل شاعر نمانده و با او خمیرهی کار را آماده نساخته است. شعرهای امروزی حکم نظامنامه و فهرستهای منظوم را دارند که طریقهی زندگی را خوب یادآور میشوند اما چیزی بر قدرت جوشش و توانایی زندگی نمیافزایند. در کشور ما این مسئله به قدری در حال تحول است که شعرا حکم شاگردهای کلاس تهیه را دارند. میبینند طریقهی آزادی را که من با دقت و سالها زحمت ایجاد کردهام اما هنوز نفهمیدهاند و امتحان میکنند. و من مجبورم که مقدمهی خود را روزی، اگر عمری باشد، راجع به عروض خودم تمام کنم. همهی اینها را عزیز من که شما باشید، خلوت با خود، به آدم میدهد.
5
عزیز من!
قبول نکردن، توانایی نیست. توانایی در این است که خود را به جای دیگران بگذاریم و از دریچهی چشم آنها نگاه کنیم. اگر کار آنها را قبول نداریم، بتوانیم مثل آنها حظی را که آنها از کار خود میبرند، برده باشیم. شما اگر این هنر را ندارید، بدانید که در کار خودتان هم چندان قدرت تام و تمام ندارید.
شاعر باید بتواند خودش و همه کس باشد. موقتاً بتواند از خود جدا شود. عمده این است. همین را دستاویز کرده به شما نصیحت میکنم اینقدر خودپسند، مغرور و ازخودراضی نباشید. اینکه دل نمیکنید از خودتان جدا شوید، علتش این است. حالت دوم که مزهی کار دیگران را، مثل خودشان، نمیفهمید از حالت اول اثر گرفته است، ولی برای من و شما این عجز، عیب است.
6
عزیز من!
به نشانی که داده بودید، آن جوان پیش من آمد. شعرهایش را برای من خواند. خیلی زیاد، نزدیک بود سرم بترکد. اینقدر فکر نکرد دری که به روی کمتر کسی باز میشود، برای او که باز شد، شاید پیشآمدی باشد که درک فیض کند. یک کلمه نمیخواست بشنود. مثل اینکه از حرف پر شده بود. از هرچه صحبت به میان آمد، میدانست. رمانها نوشته، دیوانها تمام کرده، تحقیقات تاریخی زیاده از حد.
به نظرم آمد این جوان کمی سالم نباشد، حماقتی که جنون باید اسم گذاشت. در آن نه هوشی، نه ذوقی و حسی عالی به کار رفته، بلکه حسد و کینه فرمانروای بزرگ آن.
مثل همسایهی شما، کلمهای از من نپرسید و هیچ مشکلی نداشت. معلوم شد آمده بود تا من به وجود چنان هنرمند زبردستی که نخوانده و کار نکرده «رسیده» است، پی ببرم.
انگورهای غوره نشده بسیار است. خطری بالاتر از این برای هنر نیست که آدم کار نکند و به هوش خود اطمینان کرده، نداند.
مسئلهی کار، مسئلهی خرد شدن استخوان است و همهی زحمتها در این است.
به شما گفته بودم رضایت، باید از سنجش کار خود با دیگران فراهم بیاید و در سایر اوقات باز به شما گفته بودم، هرچند همسایه قبول ندارد، من هنوز مشق میکنم. از کوتاه نظرتر آدمها، که تصور کنید، فکر میکنم که بهرهای بگیرم. زیرا که خوب و بد، آنچه ما را احاطه کرده است، مملو از بهرهای هستند. اگر آنها کفایت ندارند، شما باید کفایت داشته باشید که از چیزهای بیکفایت، به کفایتی برسید.
در جوال البته هیچیک از این حرفها اثر نمیکرد. من از سیمای او دانستم. به این جهت وقتم را تلف نکردم. ولی شما وقت زیادی دارید به او نصیحت کنید. آدمی که عیب خود را نبیند، رو به تکاملی نمیرود. این نردبان است که باید به آن پا گذاشت و امتحان کرد، نه اینکه چشم خود را بست و دوید.
7
برای مسافرت، میخواستید چند نصیحت از من زاد راه شما باشد؟ مضایقه نمیکنم. آنچه را که میخواهید از زمانی خیلی پیش در شما نطفه داشته است. شعر هم همینطور است: باید نطفه گرفت، مثل زنها آبستن شد، تحمل کرد مهیا بود و زائید.
پس از آنکه نوزاد خود را دیدید به یاد داشته باشید چه مرارتها و چه تحملهایی در کار بود و چه مقدار زمان برای به وجود آمدن آن به مصرف رسید. متوقع نباشید که نوزاد شعر شما فورا مطلوب همه باشد. با مقدمهنویسهای ناقابل همدست نشوید که طرح مقدمهای را بکشید تا مثل بوق در گوش مردم جا باز کنید که: بله شعر شما درجه اول است و شما بزرگترین شاعر زمان خود هستید!
گویا بارها برای شما گفتهام اما چه ضرر دارد که تکرار کنم: شما را زمان به وجود آورده است و لازم است که زمان شما را بشناسد. افرادی که از شما پشتیبانی میکنند مثل خود شما هستند. یک خودخواهی است که از شما به دیگران انتقال یافته، در لباس دوستی یا سایر اغراض اجتماعی. نظر هیچ فردی برای هیچ فرد معنی درست و حسابی نمیدهد. مگر نظر فردی که حاصل نظر زمان است و در آن خیلی از خلایق آمده و رفتهاند. بگذارید چنان پشتیبانی داشته باشید. رنگ شراب را باید موقعی دید که تهنشین کرده و درد انداخته باشد. اگر شما پیش از وقت در صدد استفاده از آن هستید، اشتباه میکنید. جلبپسند مردم، شما را گول زده است و نتیجهی آن گرفتاریهای زندگی خود شماست.
سر به کار خود و بردبار باشید. با همه تفاخرات و تعینات شعر را وسیلهی ابراز معیشت نکنید. در آن وقت که شما پسند مردم را صددرصد میپایید، صددرصد خود را نزول میدهید. اگر شما چیزی بالاتر و بهتر از مردم هستید، این بالاتری و بهتری را ضایع و لکهدار و کمرنگ ساختهاید. شعر را بگویید برای خود و مثل خود، اگر این رنجی است برای شما، بیهوده در پیرامون این حرفها میگردید. میدانید من از چند قطعهشعر خود که به روزنامهها دادهام و آنها هم بنا به عادت خودشان، مانند تعارفات دیگر، در تعریف من آبوتاب دادهاند، بسیار دلتنگم. مثل اینکه خاری بزرگ به پای من چسبیده. مثل اینکه کفشهایم از گل سنگین شده و نمیتوانم راه بروم. مثل کسی که مورچهها به او چسبیدهاند.
برای راه شما همین کافیست، سفر شما بهخیر.
8
میخواستم از شما بپرسم چه چیز شما را وادار کرد که دوست خود را به دیگری معرفی کنید؟ اگر او میخواست آیا نمیتوانست یک جلسه سخنرانی کند؟ مگر در همان لحظه ندیدید مردی با عصا و کتاب در روشنی گذشت که کلاه و موی دراز داشت و رنگ پریده و صورت تکیده بود، مثل اینکه الان میخواهد بمیرد. آیا او را میشناختید و لازم بود که او خود را به شما بشناساند…
هر کس تنهاست عزیز من و خیلی تنها. به کار خودتان بچسبید. باز به شما توصیه میکنم اگر در هر یک از کاغذهای خودم بنویسم جای دوری نرفته است: بهترین کمک و رفیق شما کار است. روزی خواهید دید که به شما آواز میدهد: (اگر میتوانی از خانه بیرون برو). زیرا او همهی دنیا و همهی کسان آن را برای شما در خانه جمع کرده است؛ همهی صحراها، همهی دشتها و برکهها و جنگلها، شبمنزلها که در آن مسافرت کردهاید، سیمای کسانی که نسبت به آنها غضبناک هستید…
چون شما چنین وسیلهای دارید دیگر به دنبال چه میگردید که در را باز کنید و بروید دنبال آن آدمهای بیوفا و بیصفا که نمیدانند برای چه تعریف میکنند از فلان شاعر مشهور یا چرا به شما آفرین میگویند، درصورتیکه نه آن شاعر و نه شما، هیچکدام را نمیفهمند. چون میدانید به اشتباه رفتهاید اگر آن شخص را دیدید بگویید اشتباه کردم این شخص به آن شخص خیلی شبیه بود، نخواست جلوی شما مرا دروغگو معرفی کند. همین کافیست طالب راه نجات شما هستم.
9
میگویید در خانهی همسایه، آدمهای رقترانگیز دیدید. در زندگی همهی مردم این چیزها هست. اما میگویید به پاس خاطر من با آنها جرّ و بحث کردید و خواستید که آنها حتماً اشعار مرا، مثل شما، بپسندند. با این کار _باید ببخشید_ آیا الان حس نمیکنید کودک بیتجربهای آنجا به زبان آمده بود؟
برای آنهایی که ذوق و فیالجمله استعدادی دارند، دلیل لازم است، آنرا هم باید نوشت. اما برای دیگران، اگر خیلی اصرار دارید من به شما یاد بدهم فقط این را بگویید: «مردی تمام بیست سال، سی سال عمرش را به مصرف فهم اساس کار هنری خود رسانیده، در هوش و ذوق این مرد هم شکی نیست، آیا شما میخواهید با بیست دقیقه، سی دقیقه فکر خود، او را رد کنید؟»
با این جواب آدمهای وقیح و بیحساند که باز حرف میزنند، و چون در آیین من صحبت کردن با آنها حرام است؛ شما هم باید حرام کنید. حالا میگویید در خانهی همسایه چه دیدید؟
10
باز از من میپرسید معاصرین ما چطور شعر میگویند؟ به زبان خودم و خیلی مختصر به شما جواب میدهد: مرده بر آمده است. ولی چرا شما وقت خودتان را زیاد صرف این کنجکاوی میکنید، مگر تاریخی در زیر قلم دارید یا میخواهید خودتان را با دیگران بسنجید؟
ما درست به دورهای رسیدهایم که شعر مرده است، مسیر نظر تنگ و محدودی که قدما داشتند به پایان رسیده است. انتهای دیوار است. راه کور شده است.
اگر شما کسی هستید (و حقیقتاً کسی) باید شروع کنید. و اگر شروع میکنید، چرا در شک میافتید؟ دستمالهای متعدد در جیب بگذارید راه بینی را با آن ببندید و از خیرشان بگذرید. همچنین در زیر پا بپایید که در شکم گندیده مردهای پا نگذارید. تنها کار و احتیاطی که باید داشته باشید این است.
شما در تاریکی صداها خواهید شنید، زیرا استخوانها روی هم میریزد، ولی باید راه خود را بروید. حرف مرا به یاد داشته باشید. چطور معاصرین دوست شما شعر میگویند: مرده بر آمده است.
11
خلوت اختیار کردهاید و کار میکنید، این توفیقی است هنگامی که با عمل پیوسته باشد. غالباً در شرححال نویسندگان و شعرا خواندهاید، یا در پی نصایح آنها رفتهاید که خلوت را میستایند. اما این شیوهای برای شهرت است، راهیست برای تجارت که هنر خود را متاع آن قرار میدهند. در قفسه میچینند و مسطورهی آن را به مردم میدهند و رو پنهان میکنند… .
اما برای شما این کار از روی صدق و صفاست. من از حالت شوریدگی که دارید و میکاوید که چیزی را پیدا کنید و همیشه میگویید این آن چیز نیست، مطلب را بهخوبی دریافتهام. چون هیچ تعصب از روی خودخواهی در شما نیست، پیدا میکنید. دعای خیر و برکت من همیشه بدرقهی کار شما خواهد بود. با آنکه در نوشتن کاغذ بسیار تنبلم مضایقه در کار نیست، به من کاغذ بنویسید، در سایهی درختهای آن دهکدهی قشنگ، و به شهر بفرستید. من برای شما جواب خواهم نوشت. روزی همهی اینها در نزد شما کتابی میشود. بدون طمانینه و طمطراق مطالبی را در آن خواهید یافت که در بسیاری جاها نیافتهاید.
نیما یوشیج دوست مخلص شما هم همینطور بوده است، وقتی که میخواست شاعر باشد، و پس ازآن که در سر زبانها افتاد خلوت خود را از دست نداد. از همین خلوت تن، به خلوت دل میتوان رسید.
منتظر توفیق بیشتر شما هستم.
12
از من شعر میخواهید که ترجمه کنید؟ در منزل «شهریار» هم گفتگو بود. این کار زود است. بگذارید خارجیها بد و خوب را ببرند. به شما گفته بودم قضاوت فردفرد مردم پاکیزه و درست نیست، بلکه قضاوت زمان لازم است.
اگر شما هدف دور و عالی دارید، در زمان زندگی خودتان دستوپا کردن چرا؟ این موقعیت با موقعیتی که ما داریم خیلی دور است. آنها مصالح کافی در موقعیت حاضر ما ندارند، هرقدر که خوب تشخیص بدهند سنجیدن غیر از تشخیص دادن است. تا همهی این بد و خوبها در خارج یا داخل انبار بشود عمر من و شما گذاشته است. شما که دلال و تاجر نیستید، هنر برای شما ابزار شهرت نباید باشد زیرا شهرت برای مدد به معاش است.
چون شما تکلیفی را انجام میدهید و خدمتی را که لازم است ادامه میدهید خودتان را چندان به این خیالها نچسبانید. شما جوان هستید و هنگامیکه با احساسات شما خوب برخورد نکنند ممکن است در آن صورت تشویشها در شما فراهم بیاورد.
باز هم میپرسم چرا؟ چرا در شما هنر باید خودخواهی بیشتر را برانگیزد و قسمتی از آثار شما معطوف به جلوه دادن شخص خود شما باشد؟
هنگامیکه ما دچار این تشویشها باشیم حساب هوش و قضاوت مردم را نکرده توقعهای بیجا از ما سرچشمه میگیرد و مثل شعرای قدیم در تفاخر خودمان حرفها میزنیم.
اینست حرف من در این خصوص و محض خالی نبودن کاغذ، شعری را برای شما مینویسم. عنوان آن «کان» است… ببینید گوهر واقعی چه زود تشخیص داده میشود در حالیکه سنگهای بیقیمت چه توقعاتی که نداشتند. این حرفیست که میخواستم روزی برای شما گفته باشم.
13
میخواهید بدانید مردم در خصوص من چه مینویسند؟ عزیز من این چه اشتیاقی است؟
این اشتیاق باید از خودخواهی من به وجود آمده در خود من بیشتر باشد تا در شما.
کی میتواند فیالواقع بشکافد این طلسم را؟ مردم غرق در خودند. آنچه من کردهام روزی بهخوبی آشکار خواهد شد که نه از من، بلکه از شما هم اثری نیست. مردم محتاج بهماند تا چیزی را بفهمند. هرچند ما هم اینطوریم و بهطور مجرد به وجود نیامدهایم، اما مثل این است که کلههای آنها به هم چسبیده است. همین که چیزی شروع کرد به پیدا شدن، شروع میکند و بهتدریج از میان هیچکسها کسی برمیخیزد.
در تمام اشعار قدیم ما یک حالت تصنعیست که بهواسطهی انقیاد و پیوستگی خود با موسیقی این حالت را یافته است، این است که هر وقت شعری را از قالببندی نظم خود سوا میکنیم میبینیم تاثیر دیگر دارد. من این کار را کردهام که شعر فارسی را از این حبس و قید وحشتناک بیرون آوردهام، آن را در مجرای طبیعی خود انداختهام و حالت توصیفی به آن دادهام. از آغاز جوانی که دست بکار شعر هستم بهزودی این را دریافته بودم. نه فقط از حیث فرم، از طرز کار این گمشده را پیدا کردم و اساساً فهمیدم که شعر فارسی باید دوباره قالببندی شود. باز تکرار میکنم نه فقط از حیث فرم، ازحیث طرز کار.
در آثار من میبینید سالهای متمادی من دست به هر شکلی انداختهام مثل این که تمرین میکردهام و در شب تاریک، دست به زمین مالیده راهی را میجستهام و گمشدهای داشتهام. اما همیشه از آغاز جوانی سعی من نزدیک ساختن نظم به نثر بوده است. در آثار من چه شعر را بخوانید و چه یک قطعه نثر را. مرادم شعر آزاد نیست، بلکه هر قسم شعر است.
هرکس این بینایی را نداشته باشد، یقین بدانید چیزی از من نخواهید فهمید.
14
چرا در خصوص حرف او فکر میکنید؟ به شما گفته بودم حرفها را باید شنید، مثل اینکه آدم صداهای مختلف را هنگامی که راه میرود، میشنود. بازگویی این حرف هم خطرناک است و ممکن است نکبت بار بیاورد. خود او هم در سر حرف خود نخواهد ایستاد که اگر حس و دردی باشد به هر زبان میشود بیان کرد، و راه بهتر ندارد. قسمتی از این عقیده درست است. تا چیزی نباشد چیزی بر آن علاوه نمیشود، اما تکنیک میخواهد. و خود او هنگامی که به طرف آن نمیرود، به طرف این عقیده میرود و خود این رفتاری است برای پیدا کردن راه و روزی را خواهید دیدکه به شما دارد میگوید چقدر با هم تفاوت دارید.
در واقع جز این نیست که امروز، کار نتیجهی تحقیق است نه نفس کشیدن و بازو تکان دادن و زور زدن. هر چیز با نظم و قاعده پیوستگی دارد. اگر این نباشد کاری که میکنید و هر قدر انقلاب در آن نشان میدهید، تکامل نیست، تنزل است. همین دو اصل مسلم است که انقلاب و اغتشاش را با هم تفکیک میکند. اولی از کمال پیدا شده است و دومی از تنزل.
در ضمن کار همهی اینها را مییابید و محتاج به سفارش من نیست. به هر اندازه که بهتر بیابید به همان اندازه تکنیک خود را صاف و نرم و کامل کردهاید. باقی را منتظرم که خود شما بر فکر من علاوه کنید.
15
عزیز من!
با همسایهی شما من زیاد حرف زدهام. زیاد فروتنی کردهام که او را پیدا کنم تا از من هر چه میخواهد بپرسد. اما افسوس، شیشهها به اندازهی خود پر میشوند.
ادبیات اروپایی کم دیده و زیاد فریفته نیست. خیال نمیکند در دنیا چیزی بالای چیزی هست. مانند جوجه، در پوست تخم، و مانند مارمولک در محوطهی خود دور میزند. از خودش بیرون نمیآید. آه چه رنجی است که آدم از اول به خود چسبیده باشد. در صورتیکه هر آدم با آدمهای دیگر معنی پیدا میکند و گرنه ممکن است در خود و دوروبر خود غرق شود.
اما همسایه این را تصور نمیکند و تصور نمیکند در دنیا حتی تصوری هست، تا چه رسد به اینکه حقایقی ممکن است باشد. من او را مثل مرغ خانگی، که زیاد نمیپرد، پراندهام. او از پشتبام فوراً به سوی زمین میآید. باید خود من او را دوباره به روی بام ببرم.
دوست عزیز من! در ادبیات فارسی زمان ما همهی این چیزها هست. با وجود این حرفهای زیادی که من میزنم و بسیار زدهام به کسانی میرسی که خوب مطالعه کردهاند، اما نمیفهمند و به کسانی که خوب میفهمند، اما عمر آنها از مطالعه گذشته و خودخواهی آنها مانع آن است که خیال کنند دیواری هم در پس این دیوار هست و دیوارهای زیادی که پسوپیش شوند، شهری میشوند و شهرها کشورها را به وجود میآورند و مجموع کشورها، کرهی زمین است. و همینطور به بالا. در پیش آنها هستی مبهم و بسیار بیمعنیتر از خود آنهاست، ولی یک چیز معنی دارد و آن خودشان و هستی وجود تبعی آنهاست!
همهی این دردها معلوم است از کجاست. اگر یک تربیت عمومی بود، اگر استعدادها فیالواقع به مصرف محل خود میرسید، اگر یکی از سیری نمیترکید تا دیگری از گرسنگی بمیرد؛ خیلی هوشها کار خود را میکردند. ولی من و شما در شعر کار میکنیم و در ادبیات بهطور عموم، این حرفها به ما نمیرسد مگر اینکه بگوییم توانایی در دست ما نیست.
همسایهی شما برای این یاغیست که مدتهای مدید مینشیند و حرف نمیزند و خندهآور اینکه به من میآموزد و راه نشان میدهد. من هم، در عین حال که عصبانی میشوم، تحمل میآورم و غصه میخورم، بردباری به خرج میدهم. خواهشمندم از همسایه خودتان از من بپرسید. علاج این واقعه، کار و مطالعه است.
میپرسیدید تکنیک را چطور تعریف کنم؟ با زبان عملی تعریفی جز این نمیدانم و مخصوصاً جز این تعریف نمیکنم که تکنیک، کار است نه معرفت. یعنی با کار، معلوم میشود نه با فرا گرفتن اصول چیزی. هزار دفعه میکنید و نمیشود ولی اصول را میدانید و آنچه را که نمیدانید من میگویم تکنیک آن است.
بیش از این راجع به همسایهی خودتان از من نپرسید که گاهگاهی مثل تبهای نوبه به نوبه به من میگوید: اصل معنیست، در هر لباسی که باشد. و خودش نمیداند که برای آرایش لباس قدیمی چهقدر جان میکند. همچنین میگوید: آنچه را مردم پسندیدند، میماند.
حکایت آن باسواد است و بیسواد در ده. به دهاتیها گفت از او بپرسید ما را چطور مینویسند؟ او نوشت «مار». ولی بیسواد شکل مار را کشید و به مردم گفت: ای مردم آیا مار کدام است؟
هیچ نظر به رشد انسان ندارد و نمیداند تکامل و تاریخ چیست و شعر چطور مولود خواهشهای انسانی است. هر دقیقه یک جور فکر میکند و دربارهی من تاسف میخورد که این افکار لطیف را چرا به نثر نمینویسید؟ ولی من بهحد اعلای انسانیت با او رفتار کردهام تاکنون. همانطور که او بهحد اعلای مهماننوازی خود با من رفتار کردهاست.
16
چرا وقت خود را تلف میکنید برای اینکه همسایهی شما حتماً سلیقهی شما را داشته باشد؟ آیا شخصیت شما را هم دارد؟ آیا زندگی و چیزهایی که در آن برای شما بود، برای او هم بوده است؟
همین دو سوال شما را مانع خواهد ساخت که خودتان قبل از او گمراه نباشید. به نظر من این جز گمراهی چیز دیگر نیست که آدم خیال کند تا شخصیت کسی عوض نشده، ذوق و سلیقه و فکر او باید عوض شود.
عزیز من! به شما یکبار گفتهام ما دورهی شهادت را طی میکنیم. زیر گوش شما آن شب در آن مجلس گفته بودم: «من میرزا فتحعلی _ آخوندزاده دربندی هستم» و شما خندیدید. بعد برای شما نوشتم. در صورتیکه کار ما دو تا یکی نیست. اما معاملهی ما با دورهای که در آن واقعیم یکیست، و نمیبایست باشد.
میگویید در آن کشورها زندگی عوض شده و ذوق و سلیقه هم به دنبال آن. معاند و مخالف کمتر است. بهطوریکه مخالف خودش در ضمن وضعیت عوض میشود. ذوق و سلیقه، کاملاً زادهی طرز زندگی و شخصیتی است که از آن پیدا شده. هر کدام وجودهای تبعی هستند. اگر شما با دریافتهای جدید خودتان بیرون از وضعیت شتر و آفتابه قرار گرفتهاید، سایرین چه گناه کردهاند؟ آنها را با حرفهای خودتان نیازارید. من به آنها حق میدهم که این حرفها مثل شمشیر بران است برای آنها. برای آنها که چیزی جز سیاهی ندیدهاند و نمیدانند که عالم روشنایی هم هست. این است که معتقدند هر ملتی ذوق و سلیقهای دارد. زیرا پدرانشان هم این معنی را خوب ادا کردهاند که آبوهوا و اقلیم چه اثری دارد – ولی پدرانشان نسبت به زمان خود دینی به گردن داشتهاند و هر کدام مطیع فرمانبر زمان خود بودهاند. این است علت شخصیتهای متفاوت در ادبیات ما. برای خود اینها هم همینطور است و همین است علت مخالفت آنها با شما. هیچ نیست جز اینکه هوش و کفایت کافی ندارند و نمیتوانند بیابند و آنچه مییابند در دوروبر خودشان این است: اگر معنی را عوض میکنند، به لفظ چسبیدهاند. اگر هر دو را عوض کردهاند به شکل، و اگر شکل را، به وزن و قافیه. خالصاً و مخلصاً ایمان احمقانهی غریبی دارند.
آنها را مثل مشمع خشک از روی زخم باید جدا کرد. مثل مفتولها و پیچ و مهرههای زنگ زده در یک ماشین. و چه بسا که پس از جدا شدن به کار نمیخورند.
بگذارید خیال کنند کسی غربال نمیکند و وقت آن نرسیده است و من و شما تند میرویم. من فقط به شما میسپارم، و مثل همیشه این تکرار خنک را دارم: وقت خودتان را تلف نکنید. شب تمام میشود و صبح خواهد رسید.
17
باید خیلی برای شما عادی شده باشد که در جسم و جان و در چشم دیگری واقع باشید و بهجای آنها همهی حالات و تاثرات آنها را بتوانید درک کنید. این قدرت برای شما وقتی پیدا خواهد شد که زیاد غرق شوید به طوریکه با اطراف خودتان سرشته و تخمیر شده باشید. خیالی برای شما جان بگیرد و جسم در عین حال، به خیالی تبدیل شود. پس از آن این تبدیل بهقدری سریع باشد که در موضوع اولی شما را کمک کند.
من سابقاً گفته بودم اینطور که شدید زیبایی و چیزهای زشت را هم مییابید. از دریچهی چشم اشخاص، سلیقه و ذوق آنها را میبینید. کسی که این قدرت را نداشته باشد یا بهطور عادی بگوید: «بله من از دریچهی چشم آنها میبینم» و نداند این مقدمه با استغراق و شرایطی تکمیل میشود، او شاعر نمیتواند باشد. هرچند ممکن است شاعرانه نگاه کنید. یعنی شعر در کلمات او سایه بزند. بهاصطلاح رؤیا و احلام شاعرانه او را به جهان دیگر نبرد، اما شاعرانه مطلبی را بپروراند. چون این حرفها پریشان است به همین اکتفا میکنم.
18
چرا به دیدن من نمیآیی؟ در پس پرده رفته کاغذ مینویسی. کاغذهای تو را دسته کرده در جای مخصوص نگاه داشتهام. بعضی از آنها درخور این است که با این جواب همپا شود. معلوم است همین که راه معین به دست آمد و آدمی کاوش کرد گنج ضمیر خود را مییابد.
اما کنارهگیری تو را تمجید میکنم. حتی خود مرا هم نبین یا کمتر ببین. از دور به گفتههای من نگاه کن. در این کار اثریست که حس و ادراک تو را بیمانعتر به کار میاندازد. تو بهتر میتوانی مستغرق شوی در آن چیزی که باید مستغرق شده باشی. هر زمان که زیاد مرا دیدار میکنی و من به تو میگویم خوب شد که آمدید، یقین بدانید چیزی رفته و چیزی به جای آن نشسته و هر دو باختهایم.
برادر جوان که در اندیشهی کار خوب کردن هستی! شاعر باید تنها باشد و خیال او با دیگران. در یک تنهایی مدام، در یک تنهایی موذی و گیجکننده باید به سر برد. تا اینکه طبع او تشنه شده معاشرت هم بتواند برای او سودمند باشد و فوائد آن در حین حشرونشر با مردم بیابد. این تنها نصیحتی بود در این خصوص.
19
دو قدرت، بهطور متناوب اما دائمی، باید که در شما باشد: خارج شدن از خود و توانستن به خود در آمدن.
کفایتهای شما با این دو قدرت تکمیل میشود _ کفایت دریافتن موضوع در متمادی واقع شدن ایدههایی که در دماغ شما خطور میکند و آنیالحصول و زودگذر هستند. کفایت برای طرح دادن به موضوع که بهخوبی از عهدهی زنده ساختن و ثابت کردن آن برآمده باشید و غیر آن… شما خلق شدهی این دو قدرت نیستید بلکه هر دو قدرت بهمانند ذوق و فکر شما و همه چیز شما، از زندگی و بسیار درونیهایی که آن را نمیشناسید به وجود آمده است.
خارج شدن از خود، دیگران و رنجهاشان و فکرهاشان را به شما میشناساند که بدون آن شناسایی شما مبتدی کار خود خواهید بود و اثر شما ساده و خام و بسیار ابتدایی و غیرقابلبقاء در محیط کمال واقع خواهد شد. بدون آن، خودپسندیهای شما و جهالت شما میزان قرار خواهد گرفت. به خود درآمدن، مقدمهی یافتن خلوت است که درونیهای شما با آن وسیله بهحد بلوغ میرسند.
این مربوط به این نیست که شما شاعر اجتماعی باشید یا نه. مربوط به هنر شما و تکمیل یافتن شماست. ابتکار و شخصیت شما را این حالت محفوظ میدارد و شما را عادت به کاوش و کار دائم میدهد تا بتوانید به درجهی فنا برسید. یعنی جز مطلوب خود چیزی را نخواهید و برسید به آنچه میخواهید. در واقع آنچه روزی وسیله برای هدف زندگی بوده است، خودش هدف واقع شود.
همسایه میگوید: عالم زندگی هم طبعاً همین کار را میکند. دوران زندگی در هر زمانی به کاری رفته است. شما نباید چیزی باشید که در جمع نیست.
20
عزیز من!
میپرسی کدام نظر اساسیتر در طرز شعر آن بزرگوار وجود دارد؟ عزیز من! مگر نمیخواهی «مقدمهی شعر من» او را بخوانی؟ چون عادت من نیست به چند کلمه قناعت میورزم که بدون جواب نمانده باشی.
یکی آزاد ساختن شعر از انقیاد با موسیقی، ولو اینکه شعر عروضی باشد. زیرا فقط وزن نیست که شعر را آزاد میکند، طرز کار هم شرط است و طرز کار آن استاد خیلی فرنگی است.
دیگر قیمت گذاشتن برای مصراعهاست. در شعر فارسی، مصراعها قیمت نداشتند، یعنی موزیک طبیعی پیدا نمیکردند. آن عالیقدر اول کسی است که میکاود و دقت میکند که مصراعها هر کدام قیمتی نسبت به مطلب و معنی داشته باشند. چون این مطلب مفصل است واگذار میکنم به وقت دیگر.
21
از من میپرسید چرا آن قسمتها که از شکسپیر برای رفیق همسایه خواندید در او اثر نکرد و هاجوواج به شما نگاه کرد؟
_ برای اینکه در نظر او هیچ چیز تجسم نیافت. و این علت دارد. گلهمند نباشید و تعجب نکنید که او با اینکه بسیار حساس و باهوش است چطور؟
ملت ما دید خوب ندارد. عادت ملت ما نیست که به خارج توجه داشته باشد، بلکه نظر او همیشه به حالت درونی خود بوده است. در ادبیات و بههمپای آن در موسیقی، که بیان میکنند، نه وصف. شلوغپلوغی در اشعار وصفی ما هم به همین نسبت است. تشبیه زلف به چوگان و گونه به ارغوان و ترکیب این مضمون که: چوگان زنی بر ارغوان. این گوینده که از خارج روگردان است در عین بهره گرفتن وصف از خارج، باز به درون خود میپردازد. پس از این کوچه باغ باز سر حرف اول بیاییم.
احساساتی که در خودتان سراغ دارید بستگی با تاثرات شما دارند. اگر عادت داشته باشید که در اوضاع بیرون دقیق شوید هرقدر بیشتر دقت کنید اثر چیزها هم بیشتر است و میبینید که دید شما کافی نبوده است و بعد، بهنسبت، کفایت پیدا میکنید و به همپای این کفایت، احساسات شما هم عالیتر میشود.
و آنوقت هنگامی که در خلوت خود لم دادهاید خوبتر در خاطر خودتان چیزهایی را که دیدهاید تجسم میدهید. و وقتی به همین اندازه که میبینید به خواننده دادید، او هم کموبیش، مثل شما میبیند، و باز درصورتیکه همین مراحل را گذرانیده باشد.
مثلاً برای کسی که یک هنگام، غروب درهی خلوتی را درنیافته است وصف یک هنگام غروب شما در درهی خلوت، برای او بیتجسم میماند و به همین جهت بیاثر و گله و توقع شما از او بسیار بیجا.
همسایهی عزیز من! نگویید چرا نمیفهمند، بگویید چرا عادت به دیدن ندارند. بگویید از چه راه ما ملت خودمان را به دیدن عادت بدهیم. در ادبیات ما این حکم یک شالودهی اساسی را دارد.
استادان عالیمقام ما که دربارهی «سخنسنجی» رساله مینویسند خودشان در این ورطه غرقند و نمیتوانند جزئیترین احساسات خودشان را بیان کنند. جوانان ما که تجدد را دوست دارند مثل همان جوانانی هستند که عشق به زنی دادند و کاغذهای پر از آه و فریاد و سوختم و مردم مینویسند، ولی بیاثر است. زیرا ذرهای چاشنی از دید خودشان به آن ندادهاند.
باید اساس یک ترجمه و قرائت جدی و مفصل، کمکم در بین افراد ما برقرار شود. باید از مدرسهها شروع شود. تا این کار نشود هیچ چیز نیست. طرز کار عوض شدن هم، که هنوز جوانان به آن متوجه نیستند، بیفایده است. باید قرائت به حالت طبیعی را به مردم یاد داد.
تا اینها نشده است نگویید چرا نمیفهمند. برای این که نمیبینند. بیش از این که بگویم میفهمند یا نمیفهمند یا هوش و حواس کافی دارند یا نه.
22
در قهوهخانه فکری به نظرم آمد، وقتی که مشغول تماشای آن جنگلهای قشنگ بودم.
رفیق من از من پرسید: چه میبینید؟
حقیقتاً ما چه چیز میبینیم و چطوری میبینیم.
شعر ما آیا نتیجهی دید ما و رابط واقعی بین ما و عالم خارج هست یا نه و از ما و دید ما حکایت میکند؟
سعی کنید همانطور که میبینید بنویسید و سعی کنید شعر شما نشانی واضحتر از شما بدهد. وقتی که شما مثل قدما میبینید و برخلاف آنچه در خارج قرار دارد میآفرینید و آفرینش شما بهکلی زندگی و طبیعت را فراموش کرده است، با کلمات همان قدما و طرز کار آنها باید شعر بسرائید. اما اگر از پی کار تازه و کلمات تازهاید، لحظهای در خود عمیق شده فکر کنید آیا چطور دیدهاید.
پس از آن عمده مسئله این هست که دید خود را با چه وسائل مناسب بیان کنید. جان هنر و کمال آن برای هنرمند اینجاست و از این کاوش است که شیوهی کار قدیم و جدید از هم تفکیک مییابند. قطعهی «لبخند» شما، که دلنشین نبود، برای این بود که دید خود را نداشت. یعنی گنگ دیده بودید و برای این بود که فرم را عوض کرده ولی کلمات را عوض نکرده بودید. حال آنکه وقتی یک چیز عوض میشود، همه چیز باید عوض شود.
در نو ساختن و کهنه عوض کردن پیش از هر کاری، کار لازم این است که شیوهی کارتان را نو کنید. پس از آن فرم و چیزهای دیگر فروع آن، یعنی کار ضمنی و تبعی هستند.
من اکنون به همین اشاره اکتفا میکنم و بیش از این چیزی در این خصوص نخواهم افزود. فقط به شما توصیه میدهم راهی را بروید که خودتان باید بروید و در نظر داشته باشید که هر کاری وسیلهی معینی دارد. شیوهی کار جدید وسیلهی هنر به شکل جدید نمودن است و بس.
23
به شما گفته بودم شعر قدیم ما سوبژکتیو است، یعنی با باطن و حالات باطنی سروکار دارد. در آن مناظر ظاهری فعل و انفعالیست که در باطن گوینده صورت گرفته نمیخواهد چندان متوجه آن چیزهایی باشد که در خارج وجود دارد. بنابراین به به کار ساختن نمایشنامه میخورد نه به کار اینکه دکلمه شود.
دکلاماسیون و تئاتر، سازندهی ظاهرند. هر دو میخواهند زنده را با آنچه در بیرون زنده است سروکار بدهند. به این جهت تئاترهایی که از روی شاهنامه یا نظامی و امثال آنها ساخته میشود به نظر من بسیار کار کودکانه است و باید این کار باشد تا کار آدم بزرگ جانشین آن بشود و تئاتر با طرز کار جدید در ادبیات ما معنی پیدا کند. از این خلاصه، مفصلی را خودتان دریابید.
24
در خصوص فرم، لازم بود به شما توصیه کنم اگر فرم نباشد هیچ چیز نیست. عادت کنید به دقت، تا طبیعت شما شود. من راجع به فرم شعر صحبت نمیکنم… آن آسانتر است. راجع به فرم مطلب. مطلب شعری شما با طراحی شما فرم پیدا میکند و هیچوقت بلاواسطه نیست. به زمینهی کار و رنگهای محلی که میدهید مربوط هست و نیست، زیرا فرم نتیجهی بهترین یافتن است که شاعر بداند موضوع را با چه چیز برآورد کند.
بیخودترین موضوعها را با فرم میتوانید زیبا کنید، امتحان کردهاید و دیدهاید، بهعکس عالیترین موضوعها بیفرم، هیچ میشود.
هر موضوع، فرم خاص خود را دارد. آن را با ذوق خود باید پیدا کنید: مفصل باشد بهتر است یا مختصر، برگردان داشته باشد یا نداشته باشد… فرم که دلچسب نباشد، همهی چیزها، همهی زبردستیها همهی رنگها و نازککاریها به هدر رفته است.
این که میگویند موضوعهای پست را با آبوتاب دادن یختر میکنید، راست است، اما باید دانست این آبوتاب زائد عبارت از عدم تناسب فرم است. وقتی که نویسنده مقدماً حرفهای زائد میزند و در وسط کار خود حرفهای زائد میآورد که موضوع پستی را به درجهی عالی بالا ببرد اگر طراح قابلی باشد، ولو اینکه این کار را نباید کرد، از زنندگی کار خود کاسته است.
هر موضوعی به قالبی میخورد، مثل اینکه قبلاً در طبیعت بوده. نارنجی بهطور نامساوی بریده شده و باید با جفت خود جفت شود و بدون آن کجوکوله است. مثل اینکه قفلی با کلیدی معین باز بشود.
قطعهی «کوههای بزرگ» که فرستاده بودید، فرم نداشت. علت زنندگی آن، همان عدم مراقبت در طراحی است. نه یک کتاب، یک منظومه، سه خط هم که با هم جفت میشوند طراحی لازم دارند. ترکیب، مدیون طراحی است. همین که چیزی مفرد نشد، باید خوب مرکب شود. این مسئله در صنعت همانقدر دقت لازم دارد که مثلاً در داروسازی. زیرا در غلط ساختن دارو، جسم از دست میرود و ناتندرست میشود و در غلط ساختن کار، حتی ذوق و سرشت انسان به هم میخورد.
قطعهی «کوههای بزرگ» را همانطور که طرح دادهام، اصلاح کنید. مطلب به شما واضح خواهد شد. و اگر حالا متوجه نیستید بگذارید چندی بگذرد. بعد طرح خودتان و طرح مرا با هم بسنجید.
25
عزیز من!
باز میگویم: ادبیات ما باید از هر حیث عوض شود. موضوع تازه کافی نیست و نه این کافیست که مضمونی را بسط داده به طرز تازه بیان کنیم. نه این کافیست که با پسوپیش آوردن قافیه و افزایش کاهش مصراعها یا وسائل دیگر، دست به فرم تازه زده باشیم. عمده اینست که طرز کار عوض شود و آن مدل وصفی و روایی را که در دنیای باشعور آدمهاست، به شعر بدهیم. (نکتهای که هنوز هیچکس به آن پی نبرده است و شاید فرهنگهایی هم که نمونهی تازه از اشعار ما میبرند بهزودی اینها را در نیابند.) تا این کار نشود هیچ اصلاحی صورت پیدا نمیکند، هیچ میدان وسیعی در پیش نیست. از الفاظ بازاری و طبقهی سوم نمیتوانیم کمک بگیریم، کلمات آرکائیک را نمیتوانیم با صفا و استحکام استیل، نرم و قابلاستعمال کنیم. تا این کار نشود، هیچ کار نشده. یقین بدانید دوست من، خواب شبپره است به روی پوست کدو که دور از حقیقت پریدن و رهیدن و جدا شدن است.
باید بیان برای دکلاماسیون داشت. یعنی با حال صرف طبیعی وفق بدهد. میبینید که تا این کار را نکنیم (به این نکته نیز کسی پی نبرده است.) دکلاماسیون هم نخواهیم داشت و در ادبیات ما تئاتر مفهوم مسخرهی زبانآوری خواهد بود.
همسایهی شما چیزی بیش از این نمیداند. به او بگویید من از او پرسیدم و او با خط خود اینطور برای من نوشت… .
26
آقای من!
برای شما گفته بودم چه بسیار آدمهای ناشی که ماله به دست راه میروند، اما بنا نیستند.
وزن، ابزار است همچنین کلمات، سبک، مکتب، شکل، طرز کار، فصاحت، بلاغت، و امثال آن، تشبیه کردن، ارسال مثل…
عمده این است که چطور ترکیب میشود و با آن چه به وجود میآید. شما میبینید در رفقاتان کسانی را که بدک غزل نمیگویند. گاهی در سبک هندی مضمونی و تشبیهی و مثلی بجا دارند. همه اینها برق ذوق و استعدادی است که باید به کار کاملتر برود و شاعر را بشناساند، نه ابزار کار خودش را. باقی را خودتان خواهید دانست.
27
آقای!
به همسایه از قول من میگویید: بهعکس، من سعی میکنم به شعر فارسی وزن و قافیه بدهم. شعر بیوزن و قافیه، شعر قدیمیهاست. ظاهراً برخلاف این به نظر میآید، اما به نظر من شعر در یک مصراع یا بیت ناقص است _از حیث وزن_ زیرا یک مصراع یا یک بیت نمیتواند وزن طبیعی کلام را تولید کند. وزن، که طنین و آهنگ یک مطلب معین است _در بین مطالب یک موضوع_ فقط به توسط «آرمونی» به دست میآید؛ این است که باید مصراعها و ابیات دستهجمعی و بهطور مشترک، وزن را تولید کنند. من واضع این آرمونی هستم. شما تکمیلکنندهی سر و صورت آن باشید. من فقط اساس را میدهد و بیش از این شاید از من کسی طلبی نداشته باشد.
این فکر را از منطق مادی گرفتهام و اصل علمی است که هیچ چیز نتیجهی خودش نیست، بلکه نتیجهی خودش با دیگران است. بعد فکر من در این خصوص کار کرد_درست چهار سال بعد از آن شعرها در مجلهی «موسیقی». ترتیب آن را اگر عمری باشد در «مقدمه» مفصل خواهم نوشت. من خودم هنوز امتحان میکنم.
این وزن را که مقصود من است، قافیه تنظیم میدهد. جملات موزیکی را سوا میکند. رئیس ارکستر است.
اساس این وزن را ذوق ما حس میکند که هر مصراع چقدر باید بلند یا کوتاه باشد، پس از آن هرچند تا مصراع چطور همآهنگی پیدا کنند. عزیز من! نهایت معضل من و کمال در این است؛ اگر برسم یا نرسم. هر مصراع مدیون مصراع پیش وداین مصراع بعد است.
عجالتاً به همین اکتفا کنید. این را نوشتم مخصوصاً که یادداشت باشد.
28
به شما گفتم: اوزان شعری قدیم ما اوزان سنگ شدهاند. و باز برای شما گفتم برای این است که همسایه میگوید یک مصراع یا یک بیت نمیتواند وزن را ایجاد کند. وزن مطلوب، که من میخواهم، بهطور مشترک از اتحاد چند مصراع و چند بیت پیدا میشود.
بنابراین، وزن نتیجهی روابط است که بر حسب ذوق تکوین گرفتهاند. وزن، جامد و مجرد نیست و نمیتواند باشد. وزنی که من به آن معتقدم جدا از موزیک و پیوسته با آن جدا از عروض و پیوسته به آن فرم اجباری است که طبیعت مکالمه ایجاد میکند. به شما گفتم در خصوص وزن، شعر فارسی سه دوره را ممتاز میدارد: دورهی انتظام موزیکی، دورهی انتظام عروضی _که متکی به دورهی اولیست_ و دورهی انتظام طبیعی؛ که همسایه معقول پیشقدمی است در آن.
منظور، همسایه میخواهد وزن شعر را از موزیک جدا کند. میگوید _و در «مقدمه»ی مفصل خود ثابت میکند_ که موزیکها سوبژکتیو است و اوزان شعری ما که بالتبع آن سوبژکتیو شدهاند به کار وصفهای ابژکتیو، که امروز در ادبیات هست، نمیخورد. در عین حال اوزان قدیم، مثل اشعار قدیم، زیبایی نوع خود را دارند. همسایه میگوید من هم معطوف بر این است که زیبایی مطلوب را به اوزان شعری بدهم. قبل از شروع به وزن عوض کردن، طرز کار و بعد از آن وزن پیدا کردن است. این کار را او در اوزان عروضی و بعد در اوزان هجایی در نظر دارد.
اما اینکه پرسیدید کدام وزن جامد است؟ اصطلاح خود اوست. وزنهایی که نمیتوانند طولانی بشوند، جامدند و غیرمستعد؛ بهعکس وزنهای دیگر مستعد و متحرک. گمان میکنم خیلی حرفها را باز برای دفعه دوم برای شما گفتم.
فقط قافیه، باید بدانید که بعد از وزن در شعر پیدا شده. قافیهی قدیم مثل وزن قدیم است. قافیه باید زنگ آخر مطلب باشد. بهعبارت اخری طنین مطلب را مسجل کند. این است که میگوید شعرهای ما قافیه ندارند.
این بود آن حرف آخر…
29
رنج و اندوه من زیاد است. من روزبهروز فرسودهتر میشوم. گمان نکنم فرصت برای نوشتن آن حرفها پیدا شود. این است که باز اشارهای میکنم:
قافیه، مال مطلب است. زنگ، مطلب است. مطلب که جدا شد، قافیه جداست. در دو مطلب اگر دو کلمه قافیه شد، یقین میدانم مثل من زشت خواهی دانست. قدما این را قافیه میدانستهاند ولی قبول این مطلب بیذوقی است برای ما که با طبیعت کلام دست به هم میدهیم. هرجا که مطلبیست در پایان آن، قافیه است. لازم نیست قافیه در حرف «روی» متفق باشد، دو کلمه از حیث وزن و حروف متفاوت گاهی اثر قافیه را به هم میدهند. فراموش نکنید وقتی که مطلب تکهتکه و در جملات کوتاه کوتاه است، اشعار شما حتماً باید قافیه نداشته باشد. همین نداشتن، عین داشتن است و در گوش من لذت بیشتری میدهد.
حال میبینید که قواعدی را چطور در صفحهی کوچکی جا میدهد؟ همسایه استادکار حرفهای عجیبی است.
30
کمجرئتی همسایه در آزاد شعر ساختن، علتش اینست که زیاد خود دوست است. آدم که این طور شد، هدف نزدیک میخواهد که زود برسد و سری در میان سرها بالا ببرد! این است که پابهپای مردم میآید.
اما اینکه میگویند شعرهای من قافیه ندارند. من «جمیل زهاوی» نشدهام. شعر بیقافیه، آدم بیاستخوان است. قافیه این است که من به شعر میدهم و به نظر میآید که قافیه ندارد، نه اینکه قدما درآوردهاند. کار قدما کاریست بچگانه، بسیار آسانست. عزیز من، قافیهبندی آنطور که من میدانم و «زنگ مطلب» آن را اسم میگذارم، بسیار بسیار مشکل است و بسیار بسیار لطیف و ذوق میخواهد.
ممکن است کمی سرسری رفتن، همه را به هم بزند. وقتی که دو مصراع آخرشان یکی نیست، بهنسبت با مصراعهای بعد، عین قافیه است. قافیه از این بهتر نمیشود. اگر عمری باشد و «مقدمه»ام را نوشتم، همهی این حرفها به جای خود معلوم خواهد شد.
31
همسایه!
از قافیه پرسیدی. برای تو روزی خواهم گفت. در نظر دوست تو، قافیه یک موزیک جداگانه از وزن، برای مطلب است. شعر بیقافیه، خانهی بیسقف و در است. همسایهی تو برای این معنی و تعریض جز این در قوه تفکر نخواهد داشت.
من خیال میکنم هر دو دسته به خطا میروند: هم آنها که شعر را هجایی میسازند و هم عدهای که شعر را بیقافیه میسازند.
درحالیکه هیچیک از این دو دسته دلیلی ندارند جز اینکه میخواهند به پای شاهباز توانایی که دوست تو باشد پریده بعد از سالها که او پرواز کرده و پهناور این هوا را پریده است، کاری تازه کرده باشند.
ولی برای چه کار تازه؟ اگر جوابی برای این سوال جز این نداشته باشید که بگوئید ذوق سالم من این را پسندیده است یا این زیباتر میکند و آزادتر میکند هنر را، یقین بدانید خیلی کورکورانه رفتهاید.
من در کوهستان، چندیست بینهایت وحشی شدهام. فکرم در این خصوص کار نمیکند. همینقدر میگویم: کسانی که خیال میکنند شعر آنها بیقافیه باشد گروهی کهنهپسند را در برابر میبینند و یک حس لجوجانه، بیش از حس دیگر، آنها را برانگیخته است. بعکس کسانی هم که به قافیه میچسبند و میخواهند حتماً شعر آنها قافیهدار باشد، یک کمجرئتی و وحشت گریبانگیر آنهاست و میخواهند خوانندهی کهنهپرستی را که در برابر خود میبینند از شعر خود راضی بدارند، به این جهت همان عادت را پیروی میکنند.
ولی هیچیک از این دو نیست. اساس کار سهل کردن طرز کار و به همان اندازه زیبا ساختن فرم است به واسطهی حالت طبیعی که به فرم داده میشود و حفظ آن حالت که تقاضا میکند شعر به وضع طبیعی دکلامه (بیان) شود و به همپای آن، به عبارة اخری به تبعیت آن، قافیه هم روان و طبیعی باشد. چون این مقدمه است برای آنچه روزی به شما معلوم خواهم داشت عجالتاً بیش از این نمینویسم.
نه آنقدر خودسر و بدون دلیل باشید و نه اینقدر ترسو و مطیع عادتهای پوسیده. قافیه ساختن، خیلی مشکل است اگر ذوق شما یاری نکند، زیرا ساختمان قافیه از شکل حروف بیرون رفته اساس آن استوار میشود به روی ذوقی سالم که طنین و آرمنی مطلب را میشناسد و میداند با کدام کلمات هموزن و هممخرج جفت کند و با کدام کلمه که مخرج و وزن علیحده دارد، شعر خود را تمام کند. قافیهسازی دوست شما از این راه دقیق است.
چیزی بر این گفتهام نمیافزایم، فقط میگویم آزاد باشید. آزاد ساختن، قبل از زیبا ساختن. فعلاً هیچ قافیه نسازید اگر کهنهکار در شعر نشدهاید و ذوق شما اجازه نمیدهد، مقید به قافیه نباشید، این زیبایی را، روزی که درک کردید، به شعر خود بیفزایید.
32
اگر قافیه نباشد چه خواهد بود؟ حباب تو خالی. شعر بیقافیه، مثل آدم بیاستخوان است و وزن بیضرب، مثل شعرهای قدیم.
تعجب نکنید و البته نگویید: شعرهای قدیم است که قافیهدار است. قافیه آن نیست که هر بچه بتواند به آسانی بیاورد و نه چیزیست که بر حسب عادت بهقرینه آن را بخوانیم. در این خصوص من معقول فکر نمیکنم بلکه برایم محسوس است. گویا برای شما نوشتهام و دیگر لازم نیست بنویسم. هنر شاعر در قافیهسازیست. قافیه زنگ مطلب است و مال یک مطلب.
قافیه، باید مطلب و جملات را تمام کند. مطلب پیش را با مطلب بعد هم قافیه نکنید. بسیار زشت است. در اینصورت شما معنی قافیه را ندانستهاید و بدتر از قدما بودهاید. اخیراً در «روزگار نو» جوانی تازهکار این کار را کرده، مثل سایرین جوان که هستند خیال میکنند قافیه عبارت از این است که جفتجفت بسازد یا تکتک یا کدام و چند تا فاصله با کدام.
سعی کنید که قافیهها در یک مطلب، انفصال بعید با هم پیدا بکنند.
بحسب ذوق و پس از کار زیاد خودتان میتوانید پیدا کنید کجا خواننده منتظر قافیه است. هرکه این انتظار را شناخت قافیه را شناخته است. میبینید که قافیه آوردن چه کار مشکل و محتاج به ذوقیست.
شعرهای مرا در مجله «موسیقی» دلیل قرار ندهید. به شعرهای اخیر من، که نسخهی خطی آن در پیش شماست، رجوع کنید. قافیه، اطمینانبخش آنها خواهد بود و به شما خواهد گفت چهجور است.
33
عزیز من!
شاعر غنی میشود و از دستتنگی بیرون میآید، با داشتن مصالح کار. غیر از مصالح معنوی که _خلقت شدهی دماغ اوست در آن زندگانی که او راست_ مصالح لفظی دستوبال او را باز میکند. این حرف را قبول بکنید. فقط باید این مصالح را از زبان «آرگو» گرفت، چه بسیار کلمات که در آن پیدا میکنید اما به کار سبک فاخر _که مال کار عالی شاعر است_ و سبک متوسط، که کار عادی اوست، نمیخورد؛ بلکه مصالحی است که فقط در سبکی نازل برای تهیهی اشعار به فهم پایین_ دستها به کار میرود. (تئاتر بهخصوص و در نثر بیشتر) در این صورت باید در بین هزاران کلمات آرکائیک، که کهنه شدهاند، کلمات ملایم و مأنوس با سبک خود را به دست بیاورید. این است که به شما توصیه میکنم از مطالعهی دقیق در اشعار قدما غفلت نداشته باشید: در اشعار بجویید و یک فرهنگ دمدستی برای خودتان تهیه کنید. موضوع را که در نظر دارید به آن مراجعه کنید و مصالح تازه را برای کار خودتان بردارید. مکرر که این کار را اینطور انجام دادید کمکم کلمات از بین رفته، ذهنی شما شده یک وقت میبینید چه قوتی یافتهاید برای نوشتن اشعار. زیرا مصالح از همه جور فراهم داشتهاید. اما یک چیز دیگر هست. باید معنیهای شما خودشان در جستجوی قالب خود بربیایند. شاعری که فکر تازه دارد، تلفیقات تازه هم دارد. در حافظ و نظامی و بعد در سبک هندی این توانگری را بهخوبی میبینید. پس از این کار، سمبولسیم اشعار شما تقاضای کلمات دیگر میکند _ مثلا استعمال صفت بهجای اسم_ باز به ثروت شما از حیث مصالح افزوده است. جستجو در کلمات دهاتیها، اسم چیزها (درختها، گیاهها، حیوانها) هر کدام نعمتی است. نترسید از استعمال آنها. خیال نکنید قواعد مسلم زبان در زبان رسمی پایتخت است. زور استعمال، این قواعد را به وجود آورده است. مثلاً به جای «سر خورد» «سر گرفت» و به جای «چیزی را از جا برداشت» «چیزی را از جا گرفت» را با کمال اطمینان استعمال کنید. یک توانگری بیشتر آن وقت برای شما پیدا میشود که خودتان تسلط پیدا کرده کلمات را برای دفعهی اول برای مفهوم خود استعمال میکنید. اما این پس از طی همهی این مراحل است. اول باید همانطور که گفتم _ در «آرگو» و «آرکائیک» مشغول تفحص باشید. هر قدر این تفحص باشد کم است. وقت و بیوقت نصیحت مرا فراموش نکنید.
34
کسی که شعر میگوید به کلمات خدمت میکند، زیرا کلماتند که مصالح کار او هستند. در این صورت مصالح خود را از جنس محکم و بادوام و بکارخور انتخاب میکند.
همین که کلمه، معنی را رساند؛ آن کلمه، خاص آن معنی است و بین آنها ازدواجی در عالم کلمات پیدا میشود. شاعر باید این را بفهمد. بین آنها الفت باشد نا منافقت. از روی خرد، سلیقهی شخص خود را به کار بیندازد و بهواسطهی معنی به طرف کلمه برود.
پس معنی، شرط اصلی است. باید برای به دست آوردن آن به هر سو رفت: در کلمات عوام، در کلمات خواص و در کلماتی که اساس تولید و تحلیل و ترکیب آن در پیش خود شاعر است و آن معنیهای تازه و مختلف هستند.
زبان عوام، آنقدر غنی نیست و اگر شاعر فقط در آنها تفحص کند، سبک را به درجهی نازل پایین برده بالطبع معانی را از جنس نازل گرفته است، هرچند که هنری هم در آن به کار رفته باشد. زبان عوام در حدود فهم و احساسات خود عوام است. اگر گاهی کلمهای با موشکافی، معنی را برساند و نظیر آن را در زبان خواص پیدا نکنیم، نباید فریب خورد. دقت و فهم عالی در عالم کلمات خواص است که در عالم کلمات عوام و اوباش نیست.
زبان خواص هم، در عین حال، محدود است به زمان و با زمان جلو میرود. آنچه را که هنوز نیافتهاند برای آن کلمهای نیست.
اما زمانی هم هست که خود شاعر باید سررشتهی کلمات را به دست بگیرد، آن را کش بدهد، تحلیل و ترکیب تازه کند. شعرایی که شخصیت فکری داشتهاند، شخصیت در انتخاب کلمات را هم داشتهاند. در اشعار حافظ و نظامی دقت کنید. این دو نفر بهخصوص از آن اشخاص هستند.
زبان، ناقص است و کوتاهی دارد و فقیر است. رسایی و کمال آن به دست شاعر است… .
اشعار حافظ و نظامی نسبت به زمان خود این معنی را میرسانند.
35
از کلمات عوام «آرگو» پرسیدید؟ پیش از این گویا نوشتهام. این کار، جا دارد عزیز من. من خلاصه میکنم: اگر وقایع داستان شما در صحنهی زندگانی طبقه سوم میگذرد، حتماً باید محاورات عوام در کار باشد. اما در شعر، هنگامی که موضوع شعر شما به حد نازل پایین آمده و برای عوام نوشتهاید، میشود… زیرا شعر هم بهحسب موضوع، پست یا بلند، سبک کلماتش عوض میشود. اگر در موضوعهای بسیار جدی و خواصپسند، عامیانه بنویسید؛ بسیار لوس است.
با کلمات عوام، شما خودتان را در این موقع جزو عوام قرار دادهاید؛ زیرا از درک این نکته غافل بودهاید.
بیش از این نمیدانم و در خصوص شعر خودم من کمتر به این کار محتاج شدهام.
36
همفکر عزیزم!
از کلمات بازاری نوشته بودید. پیش از اینها برای شما شرح مفصل راجع به این موضوع نوشته بودم. گمان نمیبرم چیزی ناگفته مانده باشد، جز اینکه در کجا باید آنها را بهکار برد. اگر به نامهی پیش نگاه کنید تقریباً این را مییابید. ژانرها را نمیشود با این هوس، خراب کرد و ساختمانهای کلاسیک باید به همان زیبایی خود باشند. ساختمانهای کلاسیک، ابداً تاب این دستکاری را ندارند و در واقع مثل شیشهی نازک، میشکنند.
پس ما باید در طرز کار خود که با فرم و بیان و شیوهای خاص شروع میشود، برای هر چیز نکاتی را در نظر بگیریم. هنر این است که چگونه زیبا و خوشایند بهکار ببریم، نه اینکه تنها بهکار بریم. برای این کار هنگامیکه شعر را برای عوام و خواص طبقهبندی میکنیم درمییابیم کدام کلمات به کار شعرهای وزینتر میخورند و کدام به کار شعرهایی که از حیث معنی عالی و شاعرانه، چندان وزنی ندارند.
در تئاتر، در نوول، در شعر، در هرکدام و هیچکدام، کلمات بازاری نشست میکنند و زیبا و جایگیر میشوند و بالعکس. عمده این است که برای کدام طبقه و با کدام زبان نوشته شده است. کلمات خیلی بازاری و آرگوئیک برای شیوهی بازاری و آرگوئیک است.
با زبان هر کس که حرف میزنید کلمات خاص زبان او را بهآسانی استعمال کنید. هیچ وحشت نداشته باشید از «وول زدن» یا «لولو» اولی مثلا برای شعر به زبان عامیانه و دومی برای شعر و تئاتر برای بچهها کاملاً مناسب و بجا هستند.
یقیناً این کار زحمت و هنر استادانه را کم میکند، یعنی لازم نیست اینقدر استاد باشید که چگونه به کار برید. کلمه، خودش در جای خودش افتاده مکانت خاص خود را به دست آورده است. من راه را پیش پای شما میگذارم که چگونه زبان، زیبا و خوشآیند میشود. راه خوب بهکار بردن همین است و زیاد بر این نمینویسم.
37
میگویی کلمات شعر خود را پیدا کردهام، معلوم میشود که در عوض فکر خود را گم کردهای. من نمیفهمم بدون «فکر» چگونه آن را خواهی یافت؟
سابقاً برای شما نوشته بودم هر کس به اندازهی «فکر» خود «کلمه» دارد و در پی کلمه میگردد.
«فکر» میزاید، اما «کلمه» زائیده نمیشود مگر با فکر. شعرایی که فکری ندارند، تلفیقات تازه هم ندارند. اما آنهایی که نظامی و حافظاند برعکس. خیام هم مجبور شده است نسبت به خود کنایاتی یافته کوزه و کوزهگر بسازد، ولی این خیلی ساده است.
38
چرا همسایهی شما جرأت شکستن زنجیر را نمیکند؟ برای اینکه هدف او در این است. این زنجیر را مردم دوست دارند.
شما که هدف دور دارید با او خودتان را نسنجید. از این سنجش هیچ چیز به دست نمیآید.
فقط یک چیز هست. کسی که قدیم را خوب بفهمد، جدید را حتماً میفهمد یا متمایل است که بفهمد.
اگر اشعار من یا شما را همسایه دوست ندارد برای این است که اساساً فهم شعری ندارد. چه بسا که همین فهم ضایع و فاسد، هدف نزدیک را به اشخاص میدهد. اما شما میخواهید چه کنید، بدهید یا ندهید؟ و باز میگویم چه فایده از این سنجش، مگر به شما گفتهاند چند قرن عمر یا حساب کردهاید آنچه وقت حتماً صرف فهماندن مردم میشود در مصرف خود کم بوده است.
39
از ترجمههای منظوم این دوره حرف میزنید. من مطمئن هستم شخص شما که ذوق و شوق کافی دارید به این کار ناشایستهی شبیه به کار دیگران، دست نمیزنید. اما اگر میخواهید من طرحی را در آن خصوص به شما میدهم:
صفات نظم کلاسیک را در نظر بگیرید از حیث کلمات، طرز تلفیق عبارات، طرز بیان و میل مفرط به ایجاز که در آن هست.
زبان ما با آن زبان تفاوت ندارد، عمده چگونگی کار با مصالح است و کلمات، که شاخص زبان است، در این میان واسطه است. باید در این واسطه سنجید پس از آن دورههای متفاوت را تشخیص داد که مثلاً در دورهی رمانتیکها صفات نظم رمانتیک و ما بعد آن چه بوده است.
با این تمهید، مقدمهی کافی برای مبحث شما به دست میآید و با آن میتوانید نابجایی موضوعهای رمانتیک را که این بچههای خام و دست نه بکار، بیتخصص و مطالعه وارد آن میشوند، ثابت کنید.
من خیلی افسوس میخورم از ترجمههای نظم پوشکین مثلاً. هرچه به زبان مادر آمده است فاسد و ناقص و لوس و خنک و زننده است. چون با زبان و کلمات و طرز کار خود ساخته نشده است و موضوع را از اثر انداخته است. برای آدم باذوق و تجسسکرده، ترجمهی آن اشعار با این وضع یک جنایت ادبی است.
حاصل این است که باید هر معنی را به لباس خود داد. وقتی که معنی عوض شد، کلمه، طرز عبارت و فرم و همه چیز عوض میشود. به عبارت اخری طریق مطلوب این است و روزی این سرزمین به آن میرسد.
و باز افسوس میخورم به این وضع. البته شما به نکات لازم کار، با همین چند اشاره، ملتفت شدهاید.
40
عزیز من!
میپرسید آیا شعر من به درد موسیقی میخورد یا نه؟
خیلی دیر این سوال را کردید زیرا شما چند قطعه تاکنون به سبک من ساختهاید. من این را ملتفت شده بودم، در طرز اشعار شما و خواندن شما، مخصوصاً وقتی که در پیش من مینشینید و شعرهای خودتان را برای من میخوانید. خیلی احتیاط کنید از این کار که شعرهاتان را با آهنگ بخوانید. رسم است که شعرا با زمزمهای پیش خود، شعر میسازند بعد به همپای نوازنده و خواننده آن را میخوانند اما آن شعر نیما یوشیج نیست و نه آن شعری که به سبک او ساخته شده باشد. اگر شعر شما به کار آوازخوانها خورد بدانید نقصی در شعر شما هست و از راهی که من در پیش دارم، دورید _زیرا تمام کوشش من اینست که حالت طبیعی نثر را در شعر ایجاد کنم. در این صورت شعر از انقیاد با موسیقی مقید ما رها میشود. شعر جهانیست سوا و موسیقی سوا. در یکجا که به هم میرسند میتوان برای شعر آهنگ ساخت، اما شعر، آهنگ نیست. همچنین میتوان برای آهنگی شعر به وجود آورد اما شعر، موسیقی نیست.
در نهاد شعر موسیقیای هست که موسیقی طبیعیست. هنگام زمزمه در پیش خودتان، که دارید شعری میسرایید برداشت هیچگونه آهنگی نکنید. بارها باید به شما بگویم: زنهار! زنهار! البته آهنگ شعر شما باید طبیعی و منطبق با دکلاماسیون باشد، طبیعی مثل اینکه حرف میزنید یا خطابهای را به حال طبیعی میخوانید. شعر شما هستیای است که با هستی ارتباط قوی دارد. اگر شما به آهنگ موسیقی خودتان زمزمه میکنید و شعر میسازید حتماً بدانید شعر شما از حالت طبیعی به دور رفته و شکل بعضی اشعار کلاسیک را یافته است.
البته آنها هم در «ژانر» خود زیبا هستند، اما ما از زیبایی دیگر صحبت میکنم. گمان نمیکنم محتاج به حرف زیادی باشید اما میگویم اگر به حال طبیعی زمزمه داشته باشید، حتماً شعر شما طبیعی میشود چون در این حال با احساسات و حالات انسان برداشت میشود…
اساس در اینست که شعر شمرده و به حال طبیعی، مثل نثر طنیندار خوانده شود. باقی را خودتان خواهید دانست زیرا از صحبتهای من دریافتهاید.
41
عزیزم!
من عقیدهی خود را به کسی تحمیل نمیکنم. بهعکس اگر کسی قبول نداشته باشد از او نمیپرسم چرا. بلکه میگویم اگر پرتگاهی را میبینی به آن نزدیک نشو. اما دیگران میروند، و عمده رفتن است. کسی که نمیرود، راهی را نمیخواهد و نباید چشم به راه باشد.
از بچگی فکر مرد بزرگی، بزرگتر از آنچه بتوانید به اندیشه بیاورید، راهنمای من بوده است که گفتهاند:
هرچه در این پرده نشانت دهند
گر نپسندی، به از آنت دهند…
چیزی که بر من مسلم است، و حتماً فرزندان ما بهزودی آن را بهخوبی مشاهده میکنند، این است که همه چیز عوض میشود و هیچ حرفی در آن نیست. در این میان فرم و وزن شعری ایران و طرز کار آن عوض خواهد شد.
اگر ما از خیلی کاملترهای این میدان نباشیم میتوانیم از آنهایی باشیم که به این میدان درآمدهاند و آن بینایی را داشتهاند. هنرمند عاقل فکر میکند برای چه دست به کار میشوم، و برای کدام مقصود راهی را میپذیرم و همچنین به چه دلیل راه خود را عوض میکنم؟ زیرا هنرمند عاقل و واقعی، که این نام سزاوار او باشد، به بطون و نبض هنر خود آشناست. نمیخواهد فقط بسازد، بلکه میکوشد تا زیباتر و بهتر از آن را بسازد. و برای این کار کاوشی را که مکمل هنر اوست ترک نمیکند. عمده، تشخیص دادن است و آن مربوط به ذوق ماست. اما ذوق فینفسه این نیست که ذاتی و غیرقابلتبدیل باشد و رابطهی خود را با جهان گم کرده باشد. در صورتیکه این را نسبتاً اصل مسلّم بدانیم برای ما راه کاملشدن باز است. این جام را فقط به یک نفر ندادهاند. نوشنده لازم است.
42
دوست من!
میپرسید میدان غزلسرایی تنگ نیست؟ لازمهی غزل این است که موضوع عاشقانه خود را گم نکند. میدانی باشد که من یا شما عشق خود را با آن بیان کنیم. البته کسانی هم یافت میشوند که احساسات من و شما را داشته باشند و غزل از این راه دنیایی میشود. موضوعی که به کار عموم بخورد نه فقط به کار خود گوینده.
اما یک چیز را گوینده غزل میبازد اگر تمام عمرش غزلسرایی بیش نباشد، و آن همهی دنیاست و همهی طبیعت؛ در صورتیکه غزل جزئی از طبیعت است.
حسی که مانند مرضی به وجود آمده، مخصوصاً در عشقهای ساده و ابتدایی که هنوز تطور نیافته است و در غزلهای ما، که وصفالحال است، با جوانی میآید و با جوانی میرود. بهعکس اگر شما بتوانید از خودتان بیرون بیایید و به دیگران بپردازید میبینید دایرهی فکر کردن و خیال کردن شما چقدر وسیع شده است. اگر داستانی خلق میکنید یا اگر نمایشنامهای مینویسید عشق شما چاشنی به چقدر حوادث داده است که برای دیگران هم اتفاق افتاده در عین حال برای شما موثر بوده است زیرا شمایید که صاحب حس سرشار هستید. محال است بتوانید راجع به دیگران فکر نکنید. چون راجع به دیگران فکر میکنید گذشتهی دیگران هم برای شما اهمیت دارد. (ولو همه اینها را با حس خود سنجیده باشید.) در نظر شما تاریخ قوم شما با اقوام دیگر حتما وزنی را پیدا میکند و در این صورت محتاج هستید برای نوشتن فلان داستان تاریخی مطالعه کنید. زیرا اختیار ندارید هر رنگ و وصفی را که تصور میکنید به آن بدهید. باید همه چیز زمانی را که در آن وقایع داستان شما میگذرد شناخته باشید…
این است که گفتم غزل جزئی از طبیعت است که شما در آنید. غزل، خود شماست و داستانی که میسازید؛ شما و دیگران…
خودتان بسنجید آیا میدان غزل برای شاعر تنگترین میدانها نیست… آیا شاعری که امروز زندگی میکند و وسائل زیادی را میشناسد میتواند خود را خفه و کور نگاه داشته فقط به چند نمونهی غزل اکتفا کند؟
جواب مختصری را که میخواستم بدهم این است.
43
عزیزم!
میخواهید به او جواب بدهید؟ چرا و برای کدام فکر عالیمرتبه این کار را میکنید و وقت را، که از دست رفت دوباره بازگشت ندارد، اینطور تلف میکنید؟
معالوصف، اگر خیلی اصرار دارید به او بنویسید: آقای من، غزل شما را خواندم. چقدر تذکرهها مملو از غزل و چقدر آب و خاک ما غزلسرایان داشته است که اسمی هم از آنها نیست. علتش این است که طرز کار در ادبیات ما وصفالحالی است، و حال _که شامل احساسات آدمیست_ آحاد معین دارد.
مگر از چند راه میتوان رفت؟ هر چیز در ادبیات ما بهطور اخص وصف نشده است و وصف هر چیز شامل هر چیز است. در غزل بهمراتب بدتر. در این دایرهی محدود همه چیز به بنبست رسیده و تمام شدهاست، باید به تکرار پرداخت یا شیرینکاریهای خنک به خرج داد و بسیار قانع بود برای یافتن چند مضمون در تمام عمر. شما درین دایرهی محدود و تنگ خود را مقید و محدود میکنید.
چرا زیر و رو میکنید چیزی را که مربوط به شما نیست؟ چرا قانع میشوید و خودتان را گول میزنید که عمده معنی است، در هر لباسی که باشد؟ درصورتیکه شما منکر تکامل نیستید چرا نمیخواهید در نظر بگیرید اینکه میگویند ادبیات راه تکامل را رفته است، این تکامل در تکنیک است؟
قدرت، برای شما که حس و هوش دارید آسان به دست میآید. اگر هدف نزدیک اختیار کردهاید که چند نفر در دوروبر شما شعر را مدح کنند، خیلی ستم به احساسات و هوش خودتان کردهاید… باری اگر شما مایهای دارید و عشق و دردی روح شما را ویران میکند، چرا ویران نمیکنید آنچه را که سد راه شماست تا اینکه بتوانید بهتر بیان عشق و درد خودتان را بکنید؟
امثال این چیزها را چند کلمه هم میتوانید در کاغذ بیفزاید اما اگر قبول نکرد به خودتان دیگر زحمت ندهید… . در مزرعه خیلی خوشهها سقط میشوند و خیلی خوشهها میگندند و خیلی خوشهها به دست نمیآیند، زیرا تنها خوشه بودن کافی نیست. شما فقط اشارتی بکنید. به قول آن مرد بزرگ نخواهید که مکرر شود و بگویید اشارتی کردم و مکرر نمیکنم.
44
باز چه سفارسی کنم به شما راجعبه طرز کار؟ همان را که شما میبینید، خوانندهی شما هم باید ببیند. اول فهمی که من در کار خود کردم، این بود.
میبینید که من در «افسانه» به چیزها اسم دادهام. البته برای این کار مختصات چیزهای خارجی را از نظر دور نداشته باشید. چند کلمهی مختصر، که مختصات چیزی را جمع میکند و آن را با چیزهای دیگر ممتاز میسازد، کافیست. حرف زیاد لازم نیست.
با این کار حالت درونی را هم بهتر میتوانید نمایش بدهید. زیرا حالت درونی شما و نتیجهی آن چیز دیگر نیست. به رفیق همسایه باز این را گوشزد کنید. بعد خودش روزی خواهد دانست «آه و فغان، آخ مردم، آخ رنج میکشم» او چقدر زیادی بوده است و چرا مردم شعر او را بیجان میدیدهاند.
45
آنچه وسعت دارد، پوشیده است. برای نظرهای عادی پیچیده، مبهم و گنگ بهنظر میآید؛ اما نظرهای عادی هم اگر ورزش کنند عوض میشوند. شما خودتان را گم نکنید. آنچه دلکش است و از پی آن میگردید در آن وسعت قرار گرفته است.
هنر وصفی جدید از این راه میتواند مزیتهای طرز کارهای کلاسیک را بهدست بیاورد. وصف کردن و با آن وسیع ارتباط داشتن، یک وسیله دارد و آن سمبولهای شماست. آنچه عمق دارد با باطن است، باطن شعر شما با خواندن دفعهی اول، البته باید بهدست نیاید. سعی کنید در این کار ماهر باشید. آنچه همه فیالحال میفهمند، آن چیزیست که جمع همه است. در این صورت چه میگوید آنکه عمیقتر میفهمد. آنکه عمیقتر میفهمد زودتر نیافته است. در اینصورت چقدر ابلهانهست که بخواهد زود بفهماند.
سمبولها شعر را عمیق میکنند، دامنه میدهند، اعتبار میدهند، وقار میدهند و خواننده خود را در برابر عظمتی مییابد.
هنگامیکه میبینید باید بکاوید تا بیابید این وسیله است که برای عوام با تعقید معنوی یا لفظی مشتبه میشود، اما برای من و شما برخلاف این است، تعقید، غیر از عمق است. هر بیت حافظ، عمق دارد در نظر من و شما نسبت بهخود، اما عقدهایست برای عوام. عوام آن را (من باز میگویم، چون سابقاً گفتهام بین دانستن و فهمیدن فرق است) فقط ممکن است بتوانند بدانند، اما خواص یک مرتبه بالاتر…
سمبولها را خوب مواظبت کنید. هر قدر آنها طبیعیتر و متناسبتر بوده عمق شعر شما طبیعیتر و متناسبتر خواهد بود. ولی فقط سمبول کاری نمیکند باید آن را پرداخت ساخت. باید فرم و طرح و احساسات شما به آن کمک کند. بدون تردید داخل شوید، هر چه هست آنست که در هر جا نیست یعنی در هر جا نمود نمیکند.
46
در راه فکر میکردم چقدر مختصرتر میتوانم به شما جواب بدهم. چون میخواهید آنها را به صورت کتابی چاپ کنید و خرج شما زیاد میشود. پس چرا از هر چیز ساده و پیشافتاده میپرسید و چرا تکرار میکنید؟
برای «توارد» در علم بدیع داد سخن دادهاند. من فقط اضافه میکنم در این هم زیاد دقت بهخرج دادهاید. اگر مرکوبم به رقص نیفتد در همین خانهی زین که نشستهام و به طرف درههای سبز و خرم میروم، به شما جواب میدهم.
بسیاری فکرها متعارفی و همهدانیست. مثلاً «هر چیز فانی است» اگر دو نفر شاعر هر دو این را گفتهاند، توارد نشده است. اهل تتبع بیجهت وقتشان را به مصرف این میرسانند که کدام شاعر از کدام شاعر گرفته است.
میگویند هیچ چیز تازه نیست. اما باید دید که هر مطلب تازه است و چون با هنر میآمیزد کدام مرد هنر آن را روشنتر و بهتر بیان کرده است. چشم به معنی توارد نباید داشت. توارد در خصوص مطالبی صدق پیدا میکند که در آن امعان نظری شده و شعرا شکل مخصوص به آنها دادهاند. مثلاً مسئلهی فنا در موضوع کوزههای خیام. کوزهساز، همان خود خیام است. اما در بسیاری چیزهای دیگر تواردی بهمعنی صحیح و اصلی در کار نیست. چون شما او را با «معری» میخواهید بسنجید، دقت در این امر برای شما لازم است. مسائل متعارفی را کنار بگذارید که با طرز زندگی مردم چسبیده است. طرز معین زندگی، فکری معین دارد و سلیقه و ذوقی معین. باز تکرار میکنم. در مطالبی که نظریاست و فکری به خرج رفته، توارد معنی دارد و بس.
47
عزیز من!
در تعریف شعر نوشته بودید. خوب بود قبلا چیزهایی را که دیگران نوشتهاند میدیدید و به راه بنبست نمیرفتید، وانگهی این کار شما نیست.
شما هنوز به سبک دوست خودتان دوست دارید کار بکنید و مدعی راه و رسم تازهای نیستید که تئوریسین باشید، وقتی که شدید این کار هم شدنیست زیرا برای پیدا کردن چیز تازه، مجبور به کاوش و تحقیق و معلوم داشتن ماهیتهایی میشوید. مجبورید اساسی تازه را بشناسید تا پایهی معینی یافته باشید.
کار کنونی شما عمل است از روی سرمشق و فقط جواب داشتن برای کاری که میکنید. با وصف این من کاغذی را که سابقاً راجع به شعر برای شما نوشتهام، و هنوز پیش من مانده است، برای شما میفرستم.
اگر بگوئید شعر عبارت از غزل است یا پیس است یا داستان است و امثال اینها. هر کدام از اینها، این ژانرها، که منسوخ بشود شعر هم البته منسوخ باید شده باشد و این دلیل این است که تعریف شما ناقص است. زیرا شعر قبل از همهی این ژانرها بوده و هست و خواهد بود و تا انسان هست و زندگی او معنا دارد، شعر هم هست… تعریفی که شما کردهاید، و آنقدر به توسط آن دور رفتهاید، برای تعریف هر یک از ژانرها مناسبتر است. تعریف شما مانعالجمع ندارد و فارق ماهیتی از ماهیت دیگر نمیشود…
یقیناً اگر در زمان به روی کار آمدن ایلیاد «هومر» بودید میگفتید شعر عبارت از سرائیدن حماسه است و اگر کمی عقبتر بودید میگفتید عبارت از غزل است و کمی از این هم به عقبتر شعر را حتماً درامنویسی میدانستید. درصورتیکه شعر هیچیک از اینها نیست و هر یک از آنها میتواند شعر باشد، اعم از اینکه کلمات ریتمیک باشند یا نه… فقط کافی است آن کاغذ را بخوانید. خاطرجمع باشید به آن اندازه که ممکن بود در دورهی ما کسی در خصوص شعر فکر کند و بنویسد، دوست شما فکر کرده و نوشته است.
جمعه مهر 1323
48
همسایهی عزیز من!
میخواهی از من بشنوی که شعر در حد بسیار اعلای خود چه چیز است؟ حسی که بالقوه با انسان بوده، میلیونها سال کشیده و با کار انسان خردهخرده آشکار شده است. مختصری که میبینی در نظر داشته باش که نتیجه، خیلی مفصلتر است.
شعر، در درجه اعلای خود مشاهدهایست که افراد معین و انگشتشمار دارند برای افراد معین و انگشتشمار دیگر. در این صورت عزیز من توقع نداشته باشید چیزی را که چنین است همهی مردم بفهمند. هر کس به نسبت خود دارای تمیز شعریست و به اندازهی خود میفهمد و یک پله بالاتر را نزدیک شده فقط میداند، بهجای اینکه بفهمد. پس هر کس در عالم شعر در یک درجه میفهمد و در یک درجه میداند. چیزی را که میفهمد میگوید: شعر است بهبه! چقدر خوب سرائیده شده… چیزی را که نمیداند میگوید: مبهم است، معلوم نیست چه میگوید.
این ابهام از جلوی چشم مردی برداشته میشود که همه وجودش شعر است. در طبیعت ساخته شده پیش از اینکه خودش بداند و با زندگی پرداخته آمده، بدون اینکه بخواهد یا نخواهد. همیشه این را در نظر داشته باشید آن را که شاعر میداند مردم میفهمند اما آن را که شاعر میفهمد مردم میدانند…
سابقاً نوشته بودم فکری که برای مردم عالیست برای شاعر، عادیست. برای شاعر ترکیبنشده منفرد و جزء است. مثل قطعهی «یافته» که «گوته» برای زنش گفته است و اخیراً در مجلات دیدید.
در خلال این احوال شعر عالی بیانکردنی نیست و آن چیزیست که باز بالقوه هست و بالفعل به همان اندازه که آئین شعرگویی رو به کمال میرود، به وجود میآید. برای فهم این نکتهی اخیر، یک مراجعهی مختصر به شعرهای ابتدایی قرنهای گذشته کافیست. میبینید شعرها چقدر از روی سادگی و صداقت سروده شده و چقدر خام و ابتداییست از هر حیث.
اگر در فاصلهی بین هزار سال شعرها را به یک اندازه و قدرت بیان شده بدانید، نقصی در کار شعر و شاعری شما هست و بیهوده از من پرسیدهاید شعر در درجه اعلا چه چیز است. شعر در درجه اعلا، نهایت میل انسان در این راه است. نسبت به هر دوره، مخصوصاً از نظر بیان، هر دوره شعر اعلای بهخصوصی دارد و شعر راهیست برای دورهی بعد که میآید.
بیش از این از من توضیح و تفسیری نخواهید که بیفایده است. فقط یک دو سه کلمه دیگر برای شما مینویسم:
شعر در درجهی اعلا، انسانی هم در درجهی اعلا میخواهد.
خرداد 1324
49
میخواستید نظر مرا در خصوص قطعه شعری که برای من فرستادهاید بپرسید؟
در این شعر خواستهاید کار تازه بکنید که کار شما، مثل کار پسر خاله، از کار من متمایز باشد. اما عزیز من! خواندن غیر از آهنگ ادا کردن است. معالوصف همشهریهای ما هر چیز را نمیخوانند مگر با آهنگ.
پیش از خواندن هر شعر آهنگی غلط، که تناسبی با معنی شعر ندارد، در گوش همشهریهاست.
این کار پیوستگی موذی و پر از ضرر شعر و موسیقی را رایج میدارد. حتی در مدرسههای ما درس فیزیک و تاریخ را هم دیدهایم که بچهها با آهنگ به معلم جواب میدهند. یک چیز طوطیوار حفظ شده با آهنگی غلط و نابجا ادا میشود.
در عوض تنزل و بینوایی خروارخروار، طبع موزون به همشهریهای ما داده شده است. همین اساس فراوانی محصولات شعری ماست. این است که همه میگویند ایرانیها «شاعر»ند و کسی به کنه این نکته پی نبرده است که ایرانیها «ناظم»اند.
ایرانیها با موسیقی خودشان بیشتر تعلقخاطر دارند تا با شعر، مگر اینکه شعر چاشنی مختصر برای نظم کلمات باشد یا شعر، همان نظم کلمات معنی بدهد. در واقع ایرانیها ابزار کار شاعر را دوست دارند و آن همان وزن دادن است.
متاسفانه باید گفت شعر ما با موسیقی جفت است. اساس یک موسیقی وصفالحالی، اساس همهچیز وصفالحالی. که من برای اول دفعه در «مجلهی موسیقی» به آن اشاره کردهام. مفصل این را، اگر عمری باشد، در «مقدمهی شعر من» خواهید یافت.
این اساس، یک سایۀ غلط در طبع هر کس دارد. هر کس شعر را با آهنگی میخواند و چون به شعر بیآهنگ من و شما میرسد میخواهد همان کار غلط را بکند و شعر، از حیث وزن، در نظرش مکروه، جلوه میکند. میگوید: این که وزن ندارد. این با ذوق ما جور نیست. مثل اینکه ذوق «ما» غیر از ذوق آدمیزاد است. زیرا با ذوق آدمیزادهای آن طرف آب خیلی جور است. من نمیخواهم بهطور طبیعی و با آهنگ طبیعی حرف زدن بخوانم.
خیلی ساده است فهم این مسئله. ما «عادت» را اساس یک حقیقت تغییرنیافتنی میشناسیم. بعد با این فریب، خود را خوش میداریم و نمیتوانیم ببینیم و بدانیم آنچه را که هست و واقعاً هست و حقیقیاست. زیرا که هستی دارد و با طبیعت انسان سالم دمساز است.
شما موضوع مضمون را تازه گرفتهاید، اما طرز کار همان طرز قدیم است.
مهر 1323
50
قطعهی «دیدار» شما را خواندم. به سبک کلاسیک بود. اما چرا با کلمات شل و ول بازاری آن را ضایع میکنید. به شما گفته بودم هر چیز را زمان به وجود میآورد و چیزی را که زمان به وجود آورد، زمان هم در خصوص آن قضاوت میکند.
قسمت اول این حرف به کار قطعهی شما میخورد. یقین بدانید ژانرهای کلاسیک ما در طول زمانهای طولانی، کلمات خاص خود را پیدا کردهاند. این است که ژانر تکمیل شده. با کلمات بازاری، کاری که شما کردهاید، این حد کامل را تنزل دادهاید. در این صورت خوب بود سبک انشای خود را بسیار ساده و طبیعی میکردید و دارای آهنگ طبیعی تا بتوانید کلمات بازاری را استعمال کنید. اما موضوع را چون سمبولیک ساختهاید و معنی در الفاظ تودار شده است، این کار فایده نداشت. خاطرتان باشد اول باید ببینید برای کدام صنف مینویسید.
51
«روزگار نو» را فرستاده بودید که من لذت بینهایت ببرم. باز هم با من از اینطور شوخیها داشته باشید و ترک نکنید. قطعۀ «برگ» جوانگیلانی اگر سی سال پیش بود برای من حقیقتاً لذت میداد. برای اینکه آنوقت تازه پا به جهان شاعری میگذاشتم. همانطور که این روزها همه پا میگذارند. در این قطعه مثل این است که آدم عادی خواسته شاعر باشد، همانطور که اکثر شعرای قدیم ما بودند. عشق و ذوق و دید در آن عوض نشده است. احساسات مال جهان شاعر نیست چون در جهان شاعر، چیزها، شکل، رنگ و بو و خاصیت، موضوع و مضمون هر چیز و همه چیز دیگر است. فکر عادی شاعر در این جهان قطعۀ «گوته» برای زنش را فراهم میآورد که عنوانش را فراموش کردهام ولی مال جهان شاعر است. میبینید بهجای زن، گل و بهجای ازدواج، باغبانی و بهجای زائیدن، غنچه کرده و میوه داده است.
اما در این قطعه که شما خواستهاید مرا به لذت با آن همآغوش کنید همهچیز دلچسب است، همه چیز حساس و از حیث نتیجه هم ممتاز؛ اما مال جهان شاعر نیست. به این جهت در نظر مردم خیلی زیباست زیرا با رویهی شاعرانه ساخته نشده است.
من خودم هم از این قبیل شعرها داشتهام و خواهم داشت. برای جوان این را عیب ندانید و اگر مصالح و رنگها هم منظم و قوی کار نشده است باز عیب ندانید. به استعداد و دید او که برق میزند نگاه کنید. بله من هم لذت میبرم که ادبیات ما بعد از مدتهای مدید پر از استهزاء به من، دارد تکانی میخورد.
ولی تکرار میکنم: با من باز از اینطور شوخیها داشته باشید.
خرداد 1324
52
قطعۀ «غروب سرد» شما را خواندم. در حد یک معرفت عادی، موضوعی نهچندان عمیق بود. فقط شما میتوانستید آن را با چشم شاعرانه دیده از حیث تخیل و دید خود بزرگ کنید. یا احساساتی را به آن چاشنی بدهید. هیچ یک از اینها را نکردهاید، یعنی نخواستهاید که بکنید. تنها قافیه و ردیفیست. خود من هم وقتی شبیه به این قطعه را داشتم:
مثلا: ( آمد شب براند ترا از دری که بود
بیشرم رفتی از در دیگر درآمدی)
مردمپسند است، ولی شاعرپسند نیست. در دنیای پر از غوغا آیا چه خواهد ماند و نوبتی برای ماندن خواهد داشت؟ اگر شما در قطعه شعر یا غزلی بگویید که یعقوبوار برای یوسف گریه میکنید و نظیر مضمونهای کهنه را با عبارات دیگر به پرده بیاورید، حمالی برای الفاظ مردگان بودهاید… چون دوست شما هستم از من ممنون باشید که بهجای بهبه گفتن میگویم قطعۀ «غروب سرد» شما مایهدار نیست و تا این مایه، حرف من هم بس است.
53
این دفعه راجعبه معنویات و درونیهای قطعه شعر شما چند کلمه میگویم: از حیث صنعت بسیار خوب آمدهاید، اما از حیث منطق داستان ضعیف است. من به شما بارها این را گفتهام:
دانستن متد، مثل دانستن جدولضرب است. مثل اینست که شما ابزار خوبی برای نجاری به دست دارید و حال آنکه نجار نیستید. این دانستن به عقیدهی من بکار نمیخورد _ باید بتوانید ان را بهکار ببرید. هوش سرشار و دقت شما نسبت به آنچه شما را در احاطه دارد آنوقت شناخته میشود. اما حالا فقط حافظهی شما بهکار رفته است که میدانید بیعلت و جامد و مجرد چیزی را در نظر نگیرید و امثال آن. در صورتیکه ضعف اشخاص در داستان شما پابرجا و بدون تغییر در ضمن حوادث است. از اول آنها را با این صفحات پیش چشم گذاشتهاید و تکانی نخوردهاید.
بهتر این بود که نگویید رحیم بود یا بخشنده بود، بلکه بنای داستان را طوری بگیرید که رحم او را آشکار کند و مجبور به بخشندگی شود. این جریان علاوه بر اینکه منطق محکم به محتویات فکری شما میداد، داستان شما را بسیار طبیعی میساخت. (مثل اینکه از روی مدل زنده برداشته باشید و عیناً همان باشد) این عیناً اثری است که شما میطلبید تا در خوانندهی داستان تولید شود.
اگر آن مرد، بعد از آن منظرهی خیالی، به رحم و تاثر میافتاد چه ضرر داشت که قبلاً رحم و تاثر را با خود سوقات آورده باشد؟
این سوقات برای خواننده هیچ ثمرهای ندارد، زیرا مثل چیزهایی است که با او مربوط نمیشود. اما زمانیکه مربوط میشد و پابهپای حوادث آمده بود… باقی را خودتان فکر بکنید. البته پیش از انتشار برای شما آسان است این اصلاح، که داستان شما بهتر از آن باشد که هست و هنر شما بیهوده به مصرف نرسیده باشد؛ مثل بازیگری که در بیابان و شب تاریک بیهوده دارد میرقصد…
همسایهی شما
آذر 1324
54
در قطعهی اخیر شما شوق سرایش عجیبی وجود دارد. فکر ما با هم این معنی را مییابد. شما در اشعار حماسی هوگو این حاصل را برداشت کردهاید و معلوم است که مدتها در ذوق شما و با احساسات شما نطفه گرفته تا اینکه به این حد نمو عالی رسیده است. در تمام موقع سرائیدن مثل این است که چیزی نه بهخود جاری میشود و سراینده به روی بادپایی سوار شده، پهناور و سبک و راحت و چسبان پرواز میکند. شعرش با او و او با شعرش پر میکشند. حقیقاً این لذتیست که خوانندهی هوشمند و کارآگاه و حساس، مثل خود شما، آن را کموبیش درک میکند، هنگامی که احساسات او با شما جور باشد. درست نقطۀ مقابل قطعهی «راز شب» رفیق همسایهی شما که خیلی یکنواخت و کسلکننده است. نه شکوه کلمات و مصالح درخور ژانر قدیم را اندوخته و نه لوازم جلوه و طرز کار جدید را داراست. فقط کلمات آرتش و امثال آن ورود کردهاند. پس از آن شعر «کینه» که مثل این است که گوینده در گفتن آن جانکنده و اگر گاهی روانی در جملات دیده میشود دچار تشنج هم هست. فقط مواظبت کرده است که با تشبیهات مکرر جلوه و جلای از دست رفته را بهجای لوازم جلوهبخش به دست بیاورد. و حال آنکه تشبیه برای قوت دادن به مقصود است. تشبیهات مکرر، بسیار زننده واقع شده ذهن را دور میکند. گوینده مثل این است که از دست میراند و با پا پس میکشد و بیا و نیا میگوید.
در این صورت من خیلی متحیرم چرا میخواهند ناقدین شعر، راه مقایسهای بین شعر شما و او به دست بیاورند و چرا؟
به همین قدر اکتفا میکنم.
55
برای من ایران و غیر ایران وجود ندارد. تاریخ و گذشتۀ هر ملتی که درست باشد در نظرم دلکش است. در قلب من یادگارهاییست که مربوط به دیگران میشود ولی شبیه به یادگاریهای خود من است. هنگامی که یاد میآورم یا در تصور خود میسازم که در فلان گوشه از دنیا زندگیهایی گذشته، صحبتهای شیرینی، انسها و محفلها و شبنشینیهایی؛ همه جای دنیا برای من شیرین میشود. این سرمایه، یعنی این نظر به من وسیلهی بهرهمندی از لذتهای موجود را میدهد.
از تاریخ فرانسه و روسیه من گوشههایی دارم که وقتی به یاد میآورم، حسرتناک و بیاختیار، آه میکشم. مثل اینکه در آن زمان بودهام. به این جهت بود که به شما گفتم حکایتهای عربی را بسیار دوست دارم. حکایتهای راستالف لیله را بیش از حکایتهای تصوری… و همه چیز تقریباً مثل هم در مغز من ردیف میشوند، برای رنجور ساختن خاطر من.
اما این رنجوری از ناحیهی حسرت و لذت و شیرینیهای زندگانی انسانهای گذشته، انسانهای دردکش و با محنت، سرچشمه میگیرد. خاطرتان میآید چند سال پیش من تاریخی از حبشه به زبان عربی بهدست آوردم. هرچند مهارتی در نوشتن آن بهکار نرفته و تاریخ بنا بر قانون صحیح فکری نوشته نشده است، اما حبشه را با من آشنا ساخته است و توانسته است این نوشتهی نهچندان باارزش، برای من ارزشی داشته باشد. زیرا مربوط به زندگی میشود.
حقیقتاً آیا دوستداشتنی نیست و موجب این دوستی آدمهایی نیستند که در آن هستند ولو هرقدر بد، که ما میگوییم؟ میبینید در جمعیت بدها، جرقهای از خوبی هست و در میان بدها همیشه خوبها وجود دارند.
لذت میبخشد روشنی چراغ در کوچههای تاریک و شما که فکر میکنید مثل این است که در خلوتی قرار دارید و چون به آن لذت دست پیدا میکنید روشن میشوید.
بهدنبال اینگونه لذتها بکاوید بدون احتیاط و دریغی. در قلب شما محبت چشمههایی را پاک میکند. سرچشمهی همه چیز خود مائیم و با این است که خود ما معنی پیدا میکنیم.
حقیقتاً خیلی بیمعنی است اگر ما آنقدر خودپسند باشیم که بهجز خود را نبینیم… شاعری که فقط غزل میسراید و موضوع عشق او عامیانه و همان عشقیست که هر بیشعوری دارد، گمان نمیکنم تصویری چنان چنگ بهدلزن باشد. هرچند در آن فایدهای هم باشد. این عشق را بسنجید با آثار شاعرانی که عشق شاعرانه پیدا کردهاند و این کیمیا سراپای حرفهای آنها را در همهجا، در موضوعهای غیرعاشقانه هم، تغییر داده است.
من لذت تاریخ را برای این قبلاً بهگوش شما کشیدم. مقصود من دانستن گذشته است، نه خواندن تاریخ.
56
در بین شعرای ما حافظ و «ملا»، عشق شاعرانه دارند. همان عشق و نظر خاصی که همپای آن است و شاعر را به عرفان میرساند. همچنین «نظامی». میتوانید مابین شعرای متوسط و گمنام هم پیدا کنید. در سعدی این خاصیت بسیار کم است و خیلی بهندرت میتوانید در این راه با او برخورد کنید. عشق او، برای شما گفتهام، عشق عادی است. عشقی که همه دارند و به کار مغازله با جنس ماده میخورد. درصورتیکه در شاعر به عشقی که تحول پیدا کرده است میرسیم. به عشقی که شهوات را بدل به احساسات کرده است و میتواند به سنگ هم جان بدهد.
این عشق در موضوعهای غیرعاشقانه، در حوادث داستان، در همه جا، میتواند با او باشد. این عشق، مبهم است و راه به تاختوتاز دلهایی میدهد که رنج میبرند. آن را که میجویند در همه جا هست و در هیچ کجا نیست. من در این خصوص وقتی میخواستم بدون شاخ و برگ چیزی بنویسم ولی آن فرصتها برای من نیست. چون برای شما هم نیست به همین اکتفا میکنم. میخواهم از شهر بیرون رفته او را پیدا کنم. به بیابانهای خلوت و دنج و خاموش نظر بیندازید، باقی حرف مرا با شما خواهند گفت.
فروردین 1325
57
پرسیده بودید آیا همه شاعرند و این چگونه است که در کشور ما همه شعر میگویند؟ چون دو روز است پریشان و مضطرب هستم مختصر جواب میدهم.
برای شما به یک مثل کوچک اکتفا میکنم. در خانهای که بچه زیاد است و بنّا هم کار میکند، ابزار دست بنّا به دست بچههاست. در عالم هنر، در هر رشتهی آن، همین را میبینید. این است که در بیشتر خانوادههای اشرافی یک پیانو در گوشۀ اتاق معطل است. بیشتر جوانها ویولون میزنند و آدمیزادی نیست که نخواند. اما نه همه کس پیانیست است و نه همه کس ویولونزن. بلکه ابزار کار شاعر را و پیانیست و ویولونزن و خواننده را بهدست دارند.
در کار اولی این ابزار عبارت از توانایی در تنظیم کلمات است که در زبان ماکاری آسانتر از این نمیشود. مثل اینکه این کار مادرزادی آنها است. من فقط یک نکته را در این خصوص اضافه کنم: بچههای خودخواه و سرتق و بسیار چشمدریدهای هستند که ممکن نیست سالهای سال به نادانی و خامی خود پی ببرند.
شهریور 1323
58
همسایۀ عزیز من!
خیلی سیاسی شدهای و نمیگویم چرا. ادبیاتی که با سیاست مربوط نبوده در هیچ زمان وجود نداشته و دروغ است. جز اینکه گاهی قصد گویندگان در کار بوده و گاهی نه. دراینصورت مفهوم بیطرفی هم بسیار خیالی و بیمعنی است.
پس از این مقدمۀ کوچک به سر حرف خودمان میرویم. بعضی از نوشتجات ماکسیم گورکی بهخاطرم میآید. میگوید: ادبیات، افکار روشنتر و قانعترکنندهتر از آنی را بیان میکنند که علم و فلسفه بیان میکنند.
با این عقیده من کاملاً موافقم. امکانپذیر بودن این فکر نظیر این است که بگوییم آیا ممکن است داروی مناسب مرض، برای مریض مفید باشد یا نه. در هر صورت اگر مریض زنده بودنی باشد، جواب منفی نمیتوان به این سوال داد.
ملت ما بیش از همه محتاج به اینگونه ادبیات است، چه نظم باشد چه نثر. یعنی ادبیاتی که زندگی را تجسم بدهد. اما تصور داشتن اینگونه ادبیات، باید ما را داخل اقدام مجدانه کند. این ادبیات، بهمنزلۀ خون است در عروق… در اینصورت میآییم به سر فکر خودمان. شاعر کسی نیست که به کلمات وزن و قافیه میدهد. مثل اینکه حساب و نظامنامۀ ادارهای را به نظم آورند. این کار جز اتلاف وقت و فشار بیفایده به مغز آوردن چیز دیگر نیست، درصورتیکه شاعر باید مطلب عادی را، که علم و فلسفه و آنطور موثر بیان نکرده، بیان کند و گاهی از اوقات بهتر به ثبوت برساند. زیرا علم نتیجۀ تجربه و فلسفه نتیجۀ قیاس معالغیر و استقراء و استدلال است. ریشۀ همۀ اینها هم در زندگی است و شاعر یا نویسنده، هر کدام در موردی، عمیقتر چشم بینا و با قوۀ زندگی بشمار میروند. زیرا در قضایای آن واردترند. اگر این چشم نباشد هیچ نیست، چون عالم و فیلسوف هم نیست، پس بسیار مرد خودخواهیست.
اگر شاعر نتواند یک مطلب عادی و به گوش همه رسیده را قویتر از آن اندازه قوت که هست نشان بدهد، اگر شاعر نتواند معنی را جسم بدهد و خیالی را پیش چشم بگذارد، با داستانهای خود ثابت بدارد یا باطل کند؛ کاری نکرده است. شاعر نیست و همان است که گفتم. اشعار موزون و موافق طبعهای کنونی بالعموم این فقدان قدرت ذوقی و دماغی را بیان میکنند. مثلاً میگوید «کارگر باید مزدش را بخواهد و زندگی کند». خیلی احمقانه است این تکرار به نظر من و احمقانهتر آن وقت که عین عبارت عادی را که همه میدانند از شکل و شباهت طبیعی برگردانده در قالب وزن و قافیه ریخته باشند، آن هم وزنهایی غیرطبیعی، که هوایی عقب تار و ویولون میرود.
شاعر باید این مطلب را زنده کند. کاری کند که دیگران آن را نبینند آنطور که او میبیند و تکان میخورد. همانطور باید تکان بدهد. شاعر باید موضوع را لباس واقعه و صحنه بدهد. آن وزن را که در خود او دارد، در مردم تولید کند.
ادبیات جدید ما بهکلی فاقد این است. یعنی برای افکار جدید وسیلۀ موثری هنوز به کار نرفته است. احمقها خودشان را گول میزنند و از شدت حماقت است که دقیقهای از خود نمیپرسند آیا این مطلبی را که من موزون ساختهام دیگران نمیتوانند؟ نکته این است که بیشتر مردم میتوانند و در میان صد نفر اقلاً پنجاه نفر این کارهاند. یعنی طبع روانی دارند و همین دلیل بر انحطاط شرمآور ادبیات ماست که همه شاعر و همه نویسندهاند. درصورتیکه عده بسیار کمتر باید باشد و هرجای رودخانه نباید ماهی و هرجای کوه نباید معدن داشته باشد. اما بیچارهها در نتیجۀ خودخواهی و حماقت، کار و کسب خود را گذاشتهاند و به نظم الفاظ مشغولند. زیاد حرف زدم، مرا ببخشید. میتوانیم برای هر طبقه مطلب موثر بیان کنیم. نظم کلمات فقط یک روکش است، اصل مطلب حقیقی و مجسم ساختن است. یعنی جانی که بدن لازم دارد.
چون این را دانستید میتوانید عامل موثر در جمعیت باشید. ادبیات ما محتاج به این طرح است که من به شما دادهام و همیشه در خصوص آن حرف میزنم و میدانید که همسایه همه کارهای خود را روی آن گرته تمام میکند.
اسفند 1324
59
چند روز است که هیچ کار نمیکنم. به گردش میروم یا به صحافی کتابهای خود مشغول هستم. حالاست که میفهمم شعرهای من و نوولهای من عادی و سرسری نبوده است. بس که تند مینوشتم و در یک روز چند کار مختلف و داخل با هم میکردم و در شک افتاده بودم: پس من بیهوده و مزخرف مینویسم؟
اما اینکه حالا گفتم میفهمم این است: کار، یعنی چه؟ مثل ماشین بودن؟ ماشین هم، ساعت تعطیل دارد و محتاج به مرمت میشود. کار، یعنی توانایی، یعنی حال کار داشتن. چه بسا با شروع، به وجود میآید. یا بنا بر عادت که من دارم.
چند سطر خواندن، حال خواندن را در من تحریک میکند. مگر وقتی که حال کار نیست. با حال کار، کار حالدار را انجام میدهید. ارزش خود را خودتان خواهید دانست وقتی که با حال کار میکنید، حتماً ارزشی در کار است.
با طبع خودتان لجاجت نداشته باشید. مانند غلام گوشبهفرمان او باشید تا چه وقت شما را صدا میزند. چه بسا در دل شبکه که ناگهان از خواب میپرید. چهبسا در حین راه رفتن در کوچه. چهبسا در مجالس مهمانی.
شما باید فوراً از همه چیز چشم بپوشید و به او بگویید: ای فرمانروا حاضرم. یک پاره کاغذ از هرجا به دست بیاورید و یک نوک مداد. کافیست.
کفایت خود را شناختن و اطاعت کردن، این است کار، در کارخانهی آنهایی که کار کشتهاند.
هیچ چیز مانندحال بارآور نیست. یک وقتی الهام شاعر در حال است. چهبسا که برای بهدست آوردن آن باید خود را در معرکهها و واقعهها بیندازید. این است که خواندن موثر است. چون عکس معرکهها و واقعههاست در واقع. ولی آن موضوع دیگر است. اصلیترین حالها آن است که خودش به واسطهی زندگی فراهم بیابد، پیش از آنکه خودتان قصد کنید.
60
اکنون که گوشهی دنجتر برای پرداختن به ضمیر خود پیدا کردهام بهخوبی حس میکنم ناهمواریهای زندگی محل بیشتری برای اندیشههای ابهامآمیز شما باز میکند، حتی میتوانید به چیزهای خیلی تصوری _که بالاخره بستگی نهانی و خاصی با زندگی شما دارند_ بپردازید. این است که من یکبار دیگر بهدنبال همان حرفها رفته میکوشم تا نکتهی لازمی را که برای زخمهای شعر شما بهمنزلهی مرهم است تا اندازهای روشن کرده باشم. ولی درخواهید یافت که این کار علت دیگر هم دارد.
قطعهی اخیر شعر شما بعداً مرا با بیمواظبتی غریبی که از شما سر زده است برخورد داد. ناگهان دریافتم که شعر شما خواننده را در حین اینکه در آن غرق شده است، به واخوردگی و پرتی حواس بیثمری میاندازد. بهواسطهی تصویری اضافی که در آن، در چند مورد بخصوص به وجود آوردهاید. درصورتیکه موضوع از حیث تشریح به اندازهی قوت خود باقی مانده و چیزی با این رویه بر قوت و تاثیر آن اضافه نکرده. فقط در چند لحظهی کوتاه خواننده را دور از زمینهی اندیشههای اصلی شما نگه میدارد، بعد با وضع پریشانی به آن بازگشت میکند. حال آنکه هر رنگ و تصویری برای رفع احتیاجی است. چنانکه هر تشبیهی برای قوتی است. این نازککاری هم که در روی کار فراهم میآید برای دلالت و اثربخشیدن مخصوصی است. متاسفانه ذوق شما شانه خالی کرده، نفسزنان و با التهاب عجیبی پیش رفته نخواستهاید که محل واقعی این کار را بهخوبی دریافته باشید. حتی فکر نکردهاید که این کار فقط در سبکی که شما اخیراً نسبت به آن تمایل میورزید وجود ندارد، بلکه در طرز کارهای دیگر هم به این نکته برمیخورید و آن این است که گوینده بهوسیلهی انگیختن و بهجاگذاشتن رنگهای معینی، میدان به خوانندهی خود میدهد. ولی این رنگ اساسی که آنقدر با مواظبت بجا گذاشته و به یک جمله معترضه شباهت دارد، برای برانگیختن حس کنجکاوی خواننده و برای این است که خواننده را با رنگ و تصویری اضافی و در نقطهی معین میخکوب کرده، رخنه برای نشست دادن اندیشههای خود در دماغ او باز کند. چون این است این کار بار دیگر شما را با نکات اساسی و مربوط به پایهگذاریهای ساختمان شعر شما برخورد میدهد. اگر برداشتهای قبلی شما مقصود اصلی شما را متمایز نساخته و دلالتهای شما ضعیف بوده و سمبولها بیجا و بیمناسبت باشند؛ این کار بعکس نتیجه میبخشد. حالت ابهام و پیچیدگی سبک کار شما را، در موردی که مجبور به اجرای آن سبک بودهاید، زیادتر کرده مثل این خواهند بود که شما اسبی را که میتازد، بدون قدرت بر اینکه پیوستگی زمانی و مکانی آن را تشخیص داده و لوازم جلوهی مادی آن را بهدست آورده باشید، یالهای پریشان او را به پنجهی سرد مردگان تشبیه کنید. یا کوهی را نمودار نساخته سنگی را در آن بغلتانید و در ضمن گریز زده تشبیه بیاورید که این سنگ شبیه به فلان چیز است…
به نظر من شبیه به هیچ چیز و همه چیز، و چیزی که در حکم همه چیز است آن یک چیز را که هنرمند صراحتاً به آن قصد کرده است، نیست. درصورتی هنر جلوه مینماید که نمایندهی خود را هضم کرده پس از آن مایه برای جلب انظار مردم پیدا میکند. این استعداد و چگونگی فراهم آمدن آن را شما باید بجا آورده، حتماً در نظر داشته باشید که همسایهی محبوب شما هم در آن قطعه که به دنبال آن رفتهاید چه کرده است. اول نقطههای جلوه بخش به آواز خروس داده پس از
آن محل برای این تصویر (که بمانند رنگ خشک که در تن مردگان خون بدواند) به دست آورده است. من زیر و بم این کار را مخصوصاً در همین قطعه شعر او به چشم شما میکشم و از شما میخواهم که در نظر بگیرید، اول بتوانید خلاق خوبی باشید و بسازید و قدرت ایجاد شما «ناشی از نشانههای زندگی خود شما» باشد و بروز و ظهور با اقتدار و نیرومندی را از خود نشان بدهد، پس از آن آرایشهای دیگر که در حکم پوست به روی مغز و دستکاری به روی ساختمان اصلی است، تابع همان استحکام در پیکربندی اصلی شعر شما است. اگر پیکرهی شعر شما میلغزد و مثل این است که چندان از روی رغبت واقعی و بصیرت و ایمان به آن نظر نداشتهاید (و به این جهت راه نفوذ در دیگران ندارید) هر رنگ و تصویری هم که در ضمن آن فراهم بیاید بیمغز و لغزان است. فرصت به پا برجا شدن هیچیک از اندیشههای شعر شما را به خوانندهی شعر شما نمیدهد. درست مثل این است که نقش در روی آب بسته باشید و به مدعیان شعر خود میدان وسیع برای خرد ساختن خودتان میدهید. ولی چرا؟ آیا استاد زبردستی را میشناسید که با بیمواظبتی خود همان اثر عالی را که در هنگام مواظبت دقیق، بخلق آن توفیق مییافته است به وجود بیاورد؟ بعد آیا این راز سربسته برای شما فاش نخواهد شد که چرا گاهی استادان زبردست اثری بسیار نازل و کودکانه به بازار هنر میآورند؟ البته در جواب به من به نکاتی تصدیق خواهید کرد و من راه بدست میآورم که به شما توصیه کنم در کار خودتان مواظبت بیشتر داشته باشید.
61
قطعهی «صبح بیدار» شما را خواندم. خیلی چیزها از همسایهی شما در آن بود که به شما گوشزد میکنم: خط مشی او، گرتهی کار او، و بهطور وضوح شکل درآمدها و پایانبندیهای او؛ که چطور بهآسانی یک قطعهی شعری را پایان میدهد. در عین حال که طرز اجرای وزن و طرز کار او در ذوق شما گوارا بوده و از پی آن رفتهاید، مفرداتی که خاص شعرهای خود او و معلوم است که مال زندگی اوست _و گاهی خود ترکیبهای او_ به شعر شما سر و صورت دادهاند. البته با مصالح حاضر و آماده، کار کردن آسان است. راه شما را دیگری هموار کرده، شما میتوانید بهآسانی بروید. ولی چرا به رفیق همسایهی خودتان که اخیراً قطعهی «عصیان» را ساخت نگاه نمیکنید؟
بگذارید بیشتر به مشکلی برخورد کرده شخصیت شما هم برای نمو خود راهی داشته باشد. برای این منظور فقط کاویدن در خودتان لازم است. همینکه دقیق شدید میبینید همیشه مشکلی در هنر هست. آسان آن است که بوده است و میبینید خیلی بهتدریج و تأنی و مدارا با طبع باید کار کرد. مثل کسی که در تاریکی جاده میترسد و به حال ترس جلو میرود. آنچه را که در شما ذخیره ساختهاند به وسیلهی کاوش شما به دست شما میآید، اگر این بها نباشد؛ آن کالا هم نیست. عادت کنید که خودتان بیابید و با یافتههای خودتان انس بگیرید. اساساً اینکه شما از همسایهی خودتان پیروی کنید خرسندیای برای دل او نیست.
خرسندی او فقط در این است که شما به حاشیهنشینها و آن همه وازدهها که شما را بیگانه میبینند گوش نداده و به راه مناسبتر افتادهاید. اما آیندهی هنر شما، که خواب کمال و جمال آن را _بهمانند فرمانداری که به تخت نشسته_ میبینید مرهون خواستن شماست که تا چه اندازه بخواهید و علاوه بر آن بکاوید و زندگی شما را برای آن تجهیز کرده باشد. هر کس ذخیرهی جداگانهای است. آن هم با اهمیتی که هست خود شمایید. طعن و ملامت کسی را به گوش نگیرید. زودزود و سفارشی ننویسید. شما ماشین نیستید. میخواهید که به شما هنرمند بگویند. برداشت مطلب برای هنرمند کفایت کار را نمیکند و از روی سفارش مزه نمیگیرد. اگر خود شما برای آنچه که میخواهید ساخته نشده و مزهی بیانقطاع کار خودتان نباشید. در هر صورت مطلب از شما قوت و جان و ریشه میخواهد. آن چیزی که زود و بهطور وفور بهدست میآید در عالم هنر تردیدناک است. آن را با قدرت قلم و توانایی بر تندکاری مشتبه نکنید. هر تندکاری، وقتی کندکار بوده است. شما هم! صبر داشته باشید. حوصله به خرج بدهید. بیشتر از این وقت خودتان را به کارتان بفروشید. وقت، تریاق است. زشتیها و زیبائیها و هر جلوهای با آن برومند و شناسا میگردد. جوجه کبوتر وقت میگذارد تا روزی پروازی طولانی در پیش بگیرد، ذوق و هوش شما هم همین حال را دارند. تکوین شدهاند و با وصف این باید برد دوباره و بارها تکوین شدن را به آنها داد. آن توفیقی که برای شما روزی ممکن است باشد _چون از من میپرسید_ از این راه است و بس…
62
از فرستادن شعرهای خودتان برای من خودداری نکنید. در این ناحیۀ دوردست هم که دهکورهی کوچکی در میان جنگل بیش نیست، و من از خستگی به آن پناه آوردهام، به یاد شما هستم. من خاصیت خود را از دست نمیدهم.
فکر من در پیرامون آن چیزی است که مانند میراثی از من ممکن است برای دیگران باقی بماند و میل دارم رموز آن را در زندگی خودم برای شما شرح بدهم. اما شما چرا از این ابهام که دید شما را پرعمق و لطیف و باشکوه میگرداند، میپرهیزید؟ این وسوسهی خطرناک که برای هنر به منزلهی سم ریشه براندازی است و مصالح بهکار آمده را خام و کمرنگ نگاه میدارد، اگر از سرتاسر اشعار شما پیدا نبود از نامهای که به ضمیمهی اشعارتان برای من نوشته بودید پیدا بود.
باید نخست ایمان آورد و بعد بهکار افتاد. حقیقت سرنوشتی که روزی رقم مسلم میشود از اینجا آب میخورد. نکتهای که میخواستم مخصوصاً راجع به شعر اخیر با شما به میان بیاورم این بود و باز میگویم: کدام اشخاص در بین خوانندگان شما هدف واقعی شما هستند؟ اگر بر طبق ذوق و درخواست دستهای نوشتهاید و مایهی جانبخش شعری اگر در آن سراغ دارید و میتوانید آنها را اقناع کنید و به آن نشانه که میخواهند آنها را رسانیدهاید؛ دیگر شک و تردیدی در خصوص خوبی و بدی اشعارتان نداشته باشید. مثل کوه محکم در مقابل بادهای هرز قرار بگیرید، بدانید که شما کار خودتان را میکنید و هر کس باید کار خود را کرده باشد. حقیقیتر از این حیث تاثیر واقعی، چیزی نیست. اراده برای هر فرد اردهای است که حوادث جمعی آن را فراهم آورده است. با در نظر گرفتن هر نکته برای شما که از همه چیز زمان خودتان مزه میچشید چه نگرانی است؛ در حالتی که شما میدانید به نقطهی دوردست و دقیقی از هنر پیوستهاید.
همچنین باید بدانید آن چیزی که عمیق است، مبهم است. کنه اشیاء جز ابهام چیزی نیست. جولانگاهی که برای هنرمند هست، این وسعت هست (درحالیکه میخواهد به همه چیز برسد و همه چیز را با قوت آن دریابد) این وسعت، هنرمند واقعی را تشنهتر میدارد. در عروق او در نقطهی پرعمقی، آن چاشنی تلخ و شیرین زندگی را که او بخود و نابخود بههوای آن میرود میچشاند. در آن یافتههای زندگی او را باید دید. لذتهای گمشده با ساعات دور و دراز هجران را حاکی از شبی که در میان شبها بیهوده به روز پیوست. روزی که او در روشنی زنندهی آن انتظار شب را میکشید. جان هنر بازندگی است. شما بارها به آثاری برخوردهاید که همین ابهام آنها را زیباتر ساخته به آنها قوهی نفوذ عمیق داده است. اگر این حرف را دوباره خوان کنید: «انسان نسبت به آثار هنری یا اشعاری بیشتر علاقهمندی نشان میدهد که جهانی از آن مبهم و تاریک و قابل شرح و تاویلهای متفاوت باشد.»
من تمنایی در این خصوص از شما ندارم و مدعی این نیستم که بدون ابهام هنرمند هیچ کاری از کارهای خود را نباید به پایان برساند. اول باید دانست که شعر هم حرفی از حرفهای ما است. از حیث کموکیف و چگونگی خود در زمان و مکان معین. مادهی بیارتباطی با مادهی زندگی ما نیست و باید نشانهای از زندگی ما باشد. بهاینجهت از حیث موضوع میتواند یک وقت ابهامآمیز جلوه کند. همچنین عقیده دارم که هنر تابع موضوع است اما چون شعر واقعی میوهی زندگی ما است و ادراک عالی آن منحصر برای دستهی مخصوصی است، تصرف غیراهل در آن منطقی بسیار خنک و خیالی و خالی از چیزهایی جور با حساب میخواهد. فقط در این مورد هوشیاری هنرمند (از این دهکده به شما دستور میدهم) در چه چیز خواهد بود؟
برای هنرمند که میخواهد کارش را از روی مصلحت انجام داده باشد، هوشیاری او در اینجا است که فکر کند و بیابد برای کدام طبقه مینویسد، و واجبتر آن است که برای آن طبقه نوشته باشد، پس از آن هنر را بهحد زبان پایین آورده یا بهحد اعلا بالا برده است. در هر یک از این دو کار اگر فکر خود را درخور هضم و ذوق و توانایی بر درک آن طبقه که منظور اوست بهمیان گذاشت باید گفت این هنرمند در کار خود چیزی را تعهد نکرده است که فروگذار کرده باشد، مثل قطعهی «ز دریا خیزان» شما. اگر این قطعه برای کارگرهایی بود که شانههای لختشان از زیر دیوار شما رد شده و بارهای سنگین عزیزانی را که میشناسید به سرمنزل میرسانند، من با کمال صراحت به شما میگفتم: شما بسیار ثقیل و ناگوار این قطعه را ساختهاید. ولی چون این نیست و برای آنهایی نوشتهاید که در خصوص نجات آنها تشنهی تحریک بیشترند، این قطعه را حقیقتاً خوب از آب درآوردهاید. کاری را که لازمهی هنر و منظور دیگری از آن بود انجام دادهاید. اگر کاملا موضوع راجع به ساحت وسیعتری بود _و راجع به همهی طبیعت که زندگی من و شما هم در جزو آن قرار گرفته است_ باز همین را میگفتم. و میگفتم:
کارهای باعمق اساساً ابهامانگیز هستند. این ابهام در همه جا _وقتی که عمیق میبینیم_ وجود دارد. در همهی روزنههای زندگی، مثل مه که در جنگل پخش شده است. با نظر ما که مییابد یا نمییابد یا مجبور شده است که نیابد، کم و زیاد میشود. حال آنکه برای کسانی که نظری با این عمق ندارند، ابهامی هم وجود ندارد و باید گفت برای آنها چیزهایی که در اطراف آنها قرار گرفتهاند، مثل خوراک دستپخت روزانهشان، از اندازهی معین و مسلم حکایت میکند که در دایرهی ظرف محدودی محدود شده است. اما هر کس حق دیدی در این دنیا دارد و برای مقصودی که میخواهیم بهدست جمعی انجام بگیرد هرکس بهنوبهی خود ایرادی بهشمار میرود. راهی که شما میروید راهی است که حتماً همه چیز در آن باوضوح نیست. بلکه در بسیاری از آن چیزها روشنیها تاریک و پررنگها کمرنگ میشوند؛ تا اینکه شما به کنه باقوت هر چیزی با کمال تشنگی برسید، خطوط ناآشنایی روشنی میدهد و رنگ میاندازد و با تماس دور یا نزدیک از زندگی شما چاشنی میگیرد. مثل اینکه در قعر دریا دست انداختهاید. کاوش شما در جهانی بزرگتر است و شما خود را تنها در آنجا نمیتوانید بیابید. بنابراین، به شما اطمینان میدهم، در پیرامون شما تشنگانی بهحال انتظار وجود دارند که بعد از رفع همهی تشنگیها تشنگیهای دیگر آنها را در این بیابان وحشتناک میدواند. توصیهی من دربارهی تردیدی که شما دارید چیزی بیش از این نخواهد بود. ولی آیا چه کمبودی در قطعهی شعر اخیر شما وجود داشت؟ چگونه باید به اشعاری به این سبک و در این ردیف ترکیب مناسب داد؟ بعداً برای شما خواهم نوشت. آنچه که مقدمهً میگویم این است: ابهام خود را واضحتر بیان کنید.
63
روز بارانی است. باران در روی جنگل و گاو بنه و خاموشی آن با وضع رویاانگیزی سرریز کرده، چنان افسرده میبارد که من باید دلتنگ باشم. اما باز در فکر شما هستم. قطعهی شعر اخیر شما به من تصویرهایی میدهد، شاید برخلاف آن تصویرهایی که متوقع بودید در خوانندهی اشعارتان ایجاد شود. علت آن، حالت ابهامانگیز گنگی است که در میان تاروپود اشعار شما رخنه بسته است. مثل اینکه کاری از روی هوس انجام گرفته تا طرزی بر طبق طرزی که بوده است و بعضی میپسندند به وجود بیاید. به این واسطه خود شما هم چشمپوشی نمیکنید که اشعارتان _مخصوصاً قطعهای که پیش از این ساختهاید_ معنی را در تعقید سرگیجهآوری انداخته است. و حال آنکه در هر طرز کاری واسطهی معینی بین ما و دیگران، که مثل ما فکر میکنند، وجود دارد و ما را در نقطهای بههم ربط میدهد. به هر اندازه که مبهم یافته باشیم، بدون این واسطه، کار هنری از توازن و قدرت رسوخ، که باید در آن برقرار باشد، بیرون افتاده است. مثل این است که ظرف محتوی مایعی را به طرف دیوار پرتاب کنید. مایعی که از آن ظرف به دیوار پاشیده شده است طرحهای عجیب و خیالی را که در زمینهی ابهامی بهدست میآیند، میسازد. نیروی یافتنی که با ذوق و هوش و ذخایر یافتههای شما هست، چیزهایی را چه بسا به مقتضای حال و موقع که میطلبید _ در آن طرحهای عجیب و خیالی مییابد. البته هیچ کس مانع از رویهی آزادانه و طرز یافتن شما نخواهد بود. هنر هم آزادانه میتواند راه خود را طی کند. برای کسی که معتقد به تغییرات در هر چیز باشد حتمی است. مثل بالا رفتن سطح همه چیز، سطح هنر هم بالا میرود. یعنی بهواسطهی حرکتی که در چیزهای دیگر به وجود آمده در هنر هم کموبیش حرکتی بهوجود میآید. معالوصف این آزادی عبارت از این نخواهد بود که هر کس هر چه میخواهد میکند. بلکه عبارت از بهتر بهمصرف رسانیدن هنر به خرج فهم کموبیش دیگران است. اگر شما بدعتی گذارده و سنتهای گذشته را به پاس روشهای تازه، از هم گسستهاید برای این است که هنر را به قیدهای دیگر مقید کرده آن را زندهتر، پرمغزتر، بیاندارتر و دقیقتر ساخته باشید. در این صورت راهی را که هنر میسپارد راه معین است. این راه حاکی از حد و اندازهای است، نسبت به یافتههای ما و چگونگی بروز و ظهور آنها. اگر شما کارتان را بینهایت مبهم انجام داده باشید هنر شما در مورد شما، که زبردستی خود را نمایان ساختهاید، صدق پیدا میکند. ولی یک نکته قبل از هر چیز برای شما یافتن است. قبل از هرچیز متمایز بودن موضوع، نیروی کاوش را در خوانندهی اشعار شما بیدار میکند و او را برای دریافتن نکتههایی که در کار شما است حاضریراق میدارد. گواراتر این است که کار نخستین شما، با برداشت مخصوصی، پیش از هر چیز مقصود را در جلو چشم بیاورد. پس از آن این قضاوت، قضاوت جداگانهای است که آیا این طرز کار مبهم انجام داده شده است یا نه؟ یعنی در آن چیزهای ابهامآمیز وجود دارد یا ندارد. و البته هر کدام از این دو صورت سهم مخصوصی از زیبایی میبرند. آدم پخته و باتجربه انکار نمیکند که طرز کارهای رئالیست مثل طرز کارهای ایدهآلیست، هر کدام واجد جلوههای مخصوصی نسبت به خود هستند. کفایت و قابلیت در اینجاست که هنرمند تا چه اندازه به کار خود آن جلوهی مخصوص را بخشیده و چطور در آن زبردستی و عمق به خرج گذاشته است. اگر شما میخواهید ابهامی مقبول به اشعارتان داده باشید فقط به این ابهام کمی روشنی بدهید، راهش این است: قصد شما این باشد که چیز مبهمی را با صراحت بیان کنید. پس از آنکه برداشت نخستین شما از روی دقت لازمی بود، تناسب رنگها را با موضوع و هدفهای خودتان بسنجید. مثلاً انتظار کشیدن درختهای صنوبر و یاس، در صورتیکه انتظاری در موضوع شعر شما نبود، چیزی را در اشعارتان بیجا و منزل و سرگردان به نظر من میآورد. همچنین کلمهی (درختی) بدون اسم از آن درخت، که قوت رئالیست به آن میبخشد، طرز کارهای کلاسیک را به یاد میاندازد که به چیزها رنگ وضوح نمیدهند. در ضمن بعضی کارهای بیثمر، کلمات دریا و شب و صبح را، که نشانههای خاص شعرهای همسایهتان شناخته شدهاند، بدون اینکه به وجودشان احتیاجی داشته باشید، در قطعه شعر اخیر خودتان جا دادهاید. و بهزحمت جا دادهاید. بهطوری بهزحمت جا دادهاید که محسوس است. زمختی و ناجوری آنها ذهن را مشوب میکند. مثل اینکه خیلی آنها را دوست داشتهاید و فقط به پاس دوستی یا برای شکوه و شکل دادن به شعر خودتان _به خیال اینکه شکلی میدهد_ به آنها محل نمودی دادهاید. حال آنکه شعر فرمولبندی نیست. چنانکه همسایهی رفیق شما با تغییر محل قافیهها این کار را میکند. شاعر نباید برای اینکه حتماً سرمشق تازه نشان داده و مدلساز باشد شعر خود را به چشم مردم بکشد. این کار مآلاندیشی و بدون توجهی است و با هنر ارتباط کوری را داراست. در عوض تفحص داشته باشید چه چیزهاست که واقعاً در ضمن کار لزوم پیدا میکنند. مدل و فرمول مثل اجرای وزن و هر طرز کاری باید محصول بیبروبرگرد ضرورتی در زندگی هنری شما باشد. شما میخواهید، بنا به ضرورتی، عمقی ابهامآمیز به وجود بیاورید، همانطور که در دماغ شما به وجود آمده، به آن مبهم نظر انداختهاید و یا از روی مصلحتی آن را مبهم جلوه میدهید. در هر حال و در هر طرز کاری، در حین توصیف از چیزی لازم است که لوازم جلوهی مادی آن چیز را چنانکه در خارج از شما قرار گرفته است در نظر داشته باشید. قسمت ساحل را، با وجود چراغهایی که در آن میسوخت، در قطعۀ ماقبل قطعۀ اخیر اشعار خودتان؛ چنان وصف کردهاید که مبهم نیست، بلکه رنگها مردهاند و تجسم نمیدهند. پس از آن سمبلها بدون لزوم و فایده به پای کار آمدهاند؛ مانند بعضی مصالح دیگر. در چند جا چند قافیه که فصل عوض شده، محل نداشتند. لازم بود گفته باشم _ اگر چیزی سمبل شده باشد یا نه، برای اینکه در چیزی نیروی اثر بیشتر فراهم بیاورید یا نیاورید_ سمبلها باید تناسب قطعنشدنی و معین و حسابشده را با هدفهای خود داشته باشند و مثلاً تناسب «صبح» به روز بهتر و تناسب «دریا» به دل و «شب» به یک وضعیت تاریک و پوسیده… با وجود همۀ اینها موضوع را در چند نوبت به مراتب بهتر از قطعۀ ماقبل قطعۀ اخیر اشعارتان که عنوان آن «شهر گمشده» بود تعهد کردهاید. برای اینکه در چند نوبت لوازم وضوح آن را به آن دادهاید. رنگها به جای خود گذارده شده، در انتخاب آنها دقت به عمل آمده و به قوت خاص خودند. به این جهت نقطههای مبهم هم جلا و شکوه خود را به دست آوردهاند. همین مراقبت را در سرتاسر اشعارتان داشته باشید. من باقی حرفها را برای وقت دیگر میگذارم و گمان میبرم آنچه را که به شما قول داده بودم در میان این سطور بیابید. هرچند که بعضی مطالب در این سطور به هم پیچیده و ممکن است در چند نقطه توضیح بخواهد. چشم شما که دست در کار هستید با این پیچیدگیها آشنایی دارد…
64
عزیزم!
میگویید چگونه فرا بگیریم؟ خیلی آسان است. بخوانید. من باز تکرار میکنم: بخوانید.
هیچ چیز ما را نجات نمیدهد، جز خواندن؛ درصوریتکه دریابیم و مطلب به کار ذوق و طمع ما بخورد. ملت ما زیاده بر آنچه تصور میکنید به این کار احتیاج دارد. وضعیت ما عوض نشده و اگر رشد خود را نکرده یک راه برای فهمیدن هست: خواندن.
اگر بدانید چقدر این توصیه سودمندیست. بعد از چند سال که به کار ادامه بدهید و برطبق آنچه میخوانید کار کنید و در کار و آنچه خواندهاید، دقت کنید، خواهید دانست من چه میگویم. ولی اگر سرسری میخوانید، همان بهتر که نخواهید. تمام آنچه را که گفتم بعکس آن توصیه میکنم. زیرا غلط فهمیدن، غلط عمل کردن است. یکی از بزرگان زمان ما میگوید «کسی که کار میکند، خطا میکند». اگر از اول به خطا رفته باشیم، دیگر مطلب معلوم است. من هیچ تند نمیروم که در این خصوص حرف میزنم.
درخصوص هر یک از این موضوعها حرف بسیار میتوان زد. ولی عمده این است که برای مرد عمل کدام مهمترند. آیا شخصیتهای ما از شخصیتهای دیگران نشانه نمیگیرد یا بخودی خود و به حال تجرد، کسی میشویم؟ چون نه چنین است شخصیت در همه چیز: در استیل، در فرم، در طرز کار و در همه چیز فرع بر این است که با شخصیتهای دیگر چگونه ارتباط داشتهایم…
این دنیا را خودبهخود نگیرید، پس از این فکر، این خیال در سر شما بگذرد که بتوانید یا نتوانید بزرگوار مردی باشید و منشأ اعمال و صفات پسندیده.
هیچکدام از اینها مستغنی از خواندن، نیست. خواهش میکنم به همین قدر اکتفا کنید.
تهران 25 بهمن 1322
65
چرا باید شک کرده باشید؟ در دورهای که ما زندگی میکنیم کار یعنی تخصص و برای تخصص باید فراهم آورد دانش را… شاعری هم همینطور است.
همسایهی شما یک روز آمد و دید «منهج الطلاب فی عمل الاسطرلاب» عمربن علی خوارزمی را میخوانم. هیچ نگفت. روز دیگر آمد و دید «تحفه حکیم» در پیش من است. باز هیچ نگفت. زیرا خیال میکرد جز تاریخ و فلسفه و حدیث و تفسیر نخواهم خواند. ولی روزی که آمد دید نسخهای خطی در دست دارم پرسید: چرا؟ مثل اینکه بغضش ترکید.
ولی شاعر باید از هر خرمن خوشهای بردارد. من نمیگویم تمام خرمن را، اما میگویم گاه چند خوشه بیشتر. این کار را ما تازه نمیکنیم و کشف و اختراعی هم ننمودهایم. قدما هم میکردهاند به نظامی عروضی رجوع کنید. و چون به من رجوع شده است میگویم استتیک بخوانید و فلسفهی صنعت (مثلاً فلسفهی صنعت تن) و در کتابهای دیگران مثل هگل و مارکس هرچه یافت میشود و راجع به ادبیات است. زیرا امروز بیراهه نمیتوان رفت و کلمه را در شعر به کار برد و کلمات هم مخازنی دارند…
آیا باز هم شک دارید که امروز شاعر طبیعی بودن و هیچ در پیرامون طرز کار دیگران نگشتن، یک نوع یاوهسرایی و حماقت و خودپسندی است و انسان را رو به قهقرای هولناک و کریهی میکشاند؟
اسفند 1323
66
در خصوص اینکه کدام خواندنی مفیدتر است خیلی حرفها زدهاند. من فقط یک چیز را میگویم: کدام یک از خواندنیهایی که مفیدند برای شما میتواند مفید باشد.
خواندن کسی را کس نمیکند، مطلب عمده فهمیدن است و کار را طبق فهم کردن. از این گذشته باید دید آیا میتوانیم با آنچه میخوانیم همرنگ بشویم و چیزی شبیه به آن فایده در طبع ما بیدار میشود؟ عمده این است برای اهل هنر که اهل کارند. به این واسطه من به شما سال پیش میگفتم همه اشعار مرا نخوانید و بیهوده وقت تلف نکنید. من شعر زیاد گفتهام، اما همه یکدست نیستند. باور کنید هنوز یک اقدام لازم در پیش هست که فکری تردیدآمیز آن را به عقب انداخته است. من مطمئن نیستم آنچه در حد اعلیتر میخواهم بنویسم آیا کسی خواهد فهمید و جز چند نفری بیش درخواهند یافت و برای آن چند هم آیا ابهامی در کار پیدا میشود یا نه؟
در این قسمت است که باید گفت وسائل بیان با وسائل حس و ادراک همقوه نیستند، در اینصورت کدام یک از آن قطعات که در نظر دارم اگر روزی به دست شما افتاد مفید خواهد بود؟ دانهی نبسته را هیچوقت خرمن نکنید. پس از دانستن این مطلب حالا برویم در پی آنچه واقعاً برای شما خواندنی است.
67
میگویید با بزرگترین شاعر زمان خود سروکار دارید و خلوت شما این را بر شما روشنتر کرد. حرف صحیحی است اما با حرف اول چندان موافق نیستم. با وقت خود سروکار داشته باشید. زیرا کوچکیها و بزرگیها همه ساخته و پرداختهی آن است. هر اندازه وقت میکنید همان اندازه یافتهاید. هنگامی که این وقت با نیروی عظیمی به کار میافتد مثل سیل خراب میکند. هنگامی که این وقت با نیروی عظیمی به کار میافتد در روی خرابههای کهنسال، دیواری نوتر میسازد.
همه چیز خام است، اما همه چیز شایستهی تکمیل شدن هم است. این را که دریافتید به دریافت نکتههای فراوان حرکت کردهاید. هیچوقت راضی نشوید به کاری که میکنید. زیبایی آثار شما نباید طوری شما را بفریبد که توقف کنید.
دلتان را خالی کنید از قضاوتهای مردم دربارۀ شعرا و نویسندگان بزرگ. خودتان، مردم نشوید. هیچ قضاوتی را به مثابهی مذهب و تعبدی نپذیرید و نگذارید در شما رسوخ کند. آنچه در شما و با شما به وجود آمده است درست است. شما با دنیایی دیگر آمدهاید و به دنیایی دیگر نظر دارید. این حرف چقدر در شما اثر داشته باشد من تخمین آن را نمیتوانم بزنم.
تخمین بزنید چقدر کار کردهاید؟ و فکر کنید چگونه کار خود را ادامه میدهید. در هر چند مدت این لازم است. این تنفسی است که دل را استراحت میبخشد و توانایی فراهم میآورد. عیناً مثل این است که شما راه وادی بزرگی را میپیمائید در آفتاب گرم تابستان و باید نفس تازه کنید. خلوت شما هم با این وسیله روشن میشود.
1318
68
همسایهی عزیز من!
صبح است. در سایه قرار گرفته میخواهم از سبزی برگها در اطراف آسمانی آبیرنگ، مثل اینکه در خود آسمان روئیدهاند، لذت ببرم. اما حرف شما نمیگذارد.
شما خودتان هم بیهوده وقت تلف میکنید برای اینکه بشناسید کی بوده که ادبیات را عوض کرده است. این فکر بینظم و کودکانه را در تمام نویسندگان مقالات مجلات و اهل تتبع، که قدیمی فکر میکنند، میبینید. از اختراع در فلان کارخانه گرفته برای هر چیز در عالم معنویات و معقولات هم مخترعی پیدا میکنند.
بهعکس همه چیز تدریجی است و هیچکس اول بهطور کامل نیست. همه چیز و همه کس، ناقص است. اما هنرمند میتواند روزبهروز کاملتر باشد. شما بدون تفسیر از من قبول کنید، بعد خودتان با فکرتان پیدا میکنید.
چند روز پیشها در روزنامه نوشته بودید: اول کس که شعر آزاد گفت منم. من یا دیگری چه فایده دارد اول بودن و این تفحص؟ عمده خوب کار کردن است. چون هرچیز بهتدریج پیدا میشود. هر اولی از یک اول دیگر که پیش از او بوده است چیزی گرفته است. انقلاب در هر مورد با جمع معنی پیدا میکند. این خیال را از سر بیرون کنید. بله، اول منم. از 25 سال، سی سال پیش که جوان بودم و هنوز این نوزادها نبودند یا از کاغذ، کشتی روی آب میانداختند. اما پیش از من هم اولی بوده است خیلی بینوا و پیش از او اولهای دیگر و از او بینواتر. فکر کنید که اولی همیشه کار جزئی را میکند. در عالم کون و فساد هر اولی جزء است. آنچه کل میشود نتیجهی اجزاءست و باید دید که چطور کلی است. پس اول، آن اولی که در پی آن تردید دارید، کسیست که شکل بهتدریج پیدا شده را نسبت به زمان خود کامل میکند.
من به همین چند سطر آخر بهخصوص اکتفا میکنم. برای من بنویسید آیا در شهر خواهید ماند یا به ییلاق میروید و فردا که به شهر میآیم شما را خواهم یافت یا نه؟
آنکس اول است که همیشه مستعد یافتن است و سعی میکند که به پایان برسد. و البته پایانی بالقوه در عالم هنر نیست مگر خرابی و انهدام خود انسانی که هنری دارد.
69
عزیز من!
آن نامه را در روزنامه خوانده میگویید: چرا در خصوص اشعار خود، حق انتقاد به مردم نمیدهم؟
مردم آنچه بخواهند میکنند. زمان بعد از ما طولانیست. ما نیستیم که بگذاریم، یا نگذاریم.
ولی یک چیز وجود دارد. مردم نمیدانند من چه نظری دارم و چرا شعر را بلند و کوتاه کردهام و چگونه و برای چه منظوری میکوشم که صورت آن را کامل کنم، اما برای انتقاد حاضرند.
این خیلی مسخره است. موضوعیست برای یک پردهی کمدی که حماقت در آن تصویر زنده و بالابلندی را دارا خواهد شد. پیش از هر فکر، شروع کنید به ساختن نمایشنامهای در این زمینه، زیرا از من برنمیآید.
خیلی دماغسوخته هستم. من در هر مجلس جماعت را میخندانم، امروز مجسمۀ غمم. قسمتی از وقت من هم تلف میشود یا برای کارهای مطبخ، یا برای جاروب کردن اتاق، یا شستن لباسهای بچهام و کارهای دیگر. میز تحریر من، که هیچوقت در عمرم نداشتهام، پیش از این سنگ کنار رودخانهها و امروز سکوی اجاق خانهی من است. حواس من به کارهایی که عادت دارد، مشغول است.
از اینها که بگذرید، تعجب نکنید چرا از موضوع پرت میشوم. اول کسی که میتازد بر اشعار من، خود من هستم. رسم من این است که میگذارم قطعه شعر یا منظومهای، کهنه میشود. پس از آنکه نسبت به آن بیگانه شدم آن را به باد انتقاد و اصلاح میگیرم از هر حیث.
وسوسهای که من در همه کارهای خود دارم، و به مرتبهی جنونی در من رسیده است، و آن بدبینی که زندگی مرا در هر لحظه میخواهد واژگون بدارد، کافیست. من کار به این ندارم که با لباسهای کهنه و مندرس و لکهدار از خانه بیرون آده، به سوراخ خانهی خود برمیگردم؛ هیچ چیز از من دل نمیبرد، مگر آنچه در اشعار من است. حتی منظرههای طبیعت. در آنها هم وارد نمیشوم، مگر از راه صفحهی کاغذ و هنگامی که بر قلم خود سوار میشوم.
هرکس اینطور شود و همهی ساعات زندگیاش به مصرف هنرش برسد، حتی در ضمن انجام کارهای خانه هم راجع به نوشتن فکر کند؛ چنین کسی میتواند پوسخند بزند به مردمی که در طول چند دقیقه میخواهند درخصوص کار چندین سال یک نفر اظهار ذوق و سلیقه کنند…
دربارهی هوش خود و طبع مردهی این شهریها، دقت کنید، خواهید یافت که من چرا به مردم حق انتقاد نمیدهم.
مردم نیستند که میخواهند و نمیدانند، شما چه میکنید؟
70
خردادماه است. لب استخر نشسته به موجهای کوتاه و بلند تماشا میکنم. چه رنجیست که همه چیز به آدم موضوع برای شعر گفتن یا چیز نوشتن بدهد، هر چیزی با هر چیزی شباهتی یا تناسبی داشته باشد، این خاصیت سرگیجه میآورد. باری حرف خود را بزنیم.
مثل اینکه استخر حرف میزند. موجهای کوتاه و بلند جملات او هستند که به اقتضای موقع و مقام و معنی، بلند و کوتاه میشوند.
حرفی که استخر میزند مرا به یاد طرز شعر گفتن خودم میاندازد. بله عزیزم نکتهی مهم این است که من میخواهم انتظام ظبیعی به فرم شعر داده باشم. در واقع فرم شعر من «سنتز» «حتمی» «تز»ها و «آنتیتز»هاست به اصطلاح مثلاً میگوییم: (چرا با من قهر کرده، چرا پیش من نمیآید، چرا حرف نمیزند) بعد جمله بلندتر (برای اینکه وقتی من به مسافرت رفتم و از همه دوستانم خداحافظی کردم او را فراموش کرده بودم.)
همین کار را در وزن شعری باید انجام داد و قافیه را سرد نگرفت. قافیه را باید طنین مضاعف ساخت که به مطلب بخورد و ته مطلب و جمله را ببندد و الا لزومی ندارد.
فرم شعر همسایه روی این پرگار میگردد. هنر نظم دادن، برای شاعر در این است که چگونه با این پرگار بگردد و اثر هنری خود را تطبیق کند. چه بسا که در همهی اشعار آزاد من خوب تطبیق نشده، ولی خوب تطبیق نشدن غلط نمیشود.
هر قاعده و سنتی باید در برابر این خواهش طبیعت که طبیعت کلام گوینده باشد، زانو به زمین زده و تابع شود. چه انسان، چه فکر او، چه طبیعت برای همه چیز یک قانون کلی میگذرد و آن این است که همه چیز میگردند که با هم ربطی یافته تناسبی به هم رسانند، یعنی وزن پیدا کنند.
بگو همسایه فرم شعرش را با این دقایق تطبیق میدهد و از این شیرینتر کاوشی در عالم نظم دادن به کلمات، او پیدا نکرده است.
خرداد 1325
71
دوست من!
برای خوب دویدن، میدان لازم است. انسان قفسه نیست که هر وقت هر دارویی را که بخواهد از یکی از جعبههای معین آن بیرون بکشد. به گمانم کمتر کسی اگر به وضع زندگی من بود قادر به ادامه دادن حیات میشد و کسی جز خود من نمیداند چطور و چرا.
درست مثل داروهای رطوبتزده شدهام. برای من حرارت و آفتاب کافی لازم است و آسمان، که متاسفانه ابری است و من بهخوبی میدانم که این ابرها در همه وقت و زمان بودهاند. بعضی از روی دریاها بلند میشوند، بعضی از روی مردابها و جاهایی که نمیدانند کجاست و مرغابیهای ترسو در کجاهای آن منزل دارند. باید در حساب گرفت که دنیا جای چشمدریدههایی هم که آفتاب نمیخواهند هست، آنها هم سهم میبرند.
جوری برای زندگی کردن خود دست و پا میکنم که خودم خندهام میگیرد. مثل کبوترهایی که از پرواز طولانی برگشته، زیاد پرسه زدهاند. در دایرهی امکان همهی ما را به مثابهی یک مشت ریزهخوار مفلوک و عاجز بههم ریختهاند. پر از فکرهای علیل و طولای برای رهایی. معنی کمال را در پیرامون این بههمخوردگیها برای پیدا کردن یک توانایی مختصر باید به دست آورد.
آنچه دائمیست همین حرکت است از برای همان توانایی یا کمالی که گفتم. از نوشتن دست برمیدارم. رفتم به سر وقت آب دادن بوتههایی که با دست خودم آنها را کاشتهام. در صورتیکه من تابستان به ییلاق میروم و میماند برای دیگران، نمیدانم چرا وقت مرا میگیرد؟
خداحافظ شما
دوست شما
فروردین ماه 1334
10 پاسخ
سلام آقای کلانتری
کارشما بسیار زیبا و هنرمندانه بود .
الکترونیکی کردن کتاب نیمای عزیز ، کتابی که در حال حاضر موجود نیست و شما آن را در دسترس خوانندگان قرار دادید بسیار کار ارزشمند و بزرگی بوده .
از خواندن آن بسیار لذت بردم .
حتما از بعضی قسمتهای آن در کانالم استفاده خواهم کرد .
کانال من ، کوتاه بشنویم @kootah_beshnavim
سپاس از این حرکت فرهنگی مدرسه نویسندگی
این جمله ازکتاب نیما برای من و شما درس بزرگی است.
جلب پسند مردم، شماراگول زده است و نتیجه آن گرفتاریهای زندگی خودشماست.
بار ها و بار ها باید بخونیش و هر بار میخونی باز چیزی برای آموختن هست خیلی عالی بود ……به دل میشینه
خیلی عالی بود
چقدر حرف خوب بود استاد