نوشتن از پدر و مادر | چرا نوشتن از روابط مهم زندگی‌مان تمرینی سازنده است؟

در این وبینار چه گذشت؟

نوشتن از روابط؟ از کجا شروع کنم؟

زندانی من شده بودم. آدمی که حتا تا نوک دماغش را نمی‌بیند. هیچ‌وقت در خودم ندیدم آدمی باشم اهل دوست داشتن و عشق ورزیدن؛ از دیگری گفتن و با کلمه‌ها عزیزی را بوسیدن. غرغرویی همیشه بی‌تابم من. از جایی به بعد اما دیدم دیگر نه می‌توانم نه می‌خاهم که یک زندانی غرغرو و بی‌تاب باقی بمانم. خاستم نوشتن از دیگری دستی شود و مرا از گور خودم بیرون بکشد. دست‌کم برای مدتی. پس تصمیم گرفتم یک هفته‌ی تمام به آدم‌های مهم زندگی‌ام نامه بنویسم و نامه‌ها در کانال تلگرامم منتشر کنم. یک‌هو دیدم دارم برای بابایم یک مجموعه نامه می‌نویسم و نوشتن برای مادرم آن‌قدر قلبم را به درد می‌آورد که دوست ندارم حتا به آن بیاندیشم.

چرا نوشتن از روابط زندگی‌مان مهم است؟

نوشتن از روابط و فرصتی برای خودشناسی

اندیشیدن به دیگری که آدم مهم زندگی ماست، در اصل اندیشیدن به خودمان هم هست.

آدم‌هایی هستند که در درون ما خانه دارند. در ذهن‌مان صدا دارند و در آزادنویسی‌‌های‌مان به حرف می‌آیند. گاهی یک شهریم. شهری که خانه‌های یک سری آدم و قبرهای آدم‌هایی دیگر را در خودش دارد.

می‌بینیم که گفته‌های‌مان و افکارمان عاریتی‌اند. از چه کسی به عاریت گرفته‌ایم این حرف‌ها؟ نوشتن از دیگران فرصتی فراهم می‌کند برای پاسخ دادن به این پرسش.

تمرینی برای قدردانی

نوشتن از کسی یعنی اندیشیدن به آن فرد. و اندیشیدن به کسی یعنی گرامی داشتن حضور او. وقتی روی یک رابطه‌ی ارزشمند و موثر دقیق می‌شویم و شروع می‌کنیم به از آن نوشتن، داریم به آن رابطه می‌اندیشیم، در آن بازنگری می‌کنیم و قدردان آن رابطه بودم را تمرین می‌کنیم.

دیدن دنیا با چشم پرنده

هنگامی که دنیای ما به اندازه‌ی تن و شخصیت خودمان کوچک شود و ما بشویم تک‌آدم بزرگ دنیای خیش، فرصت دیدن آدم‌های دیگر و دنیاهای دیگر را از دست می‌دهیم. اما زمانی که تصمیم می‌گیریم به دیدن و نوشتن آدم‌ها و دنیاهای دیگر، انگار با چشم‌های یک پرنده، از بالا، داریم به یک مجموعه می‌نگریم. مجموعه‌یی از دنیاها که دنیای ما هم یکی از آن‌هاست. فقط یکی.

نوشتن از روابط با نوشتن از پدر و مادر

اولین و پرماجراترینِ رابطه‌های ما، رابطه‌مان با پدر و مادرهای‌مان است. نوعی تنیدگی و وابستگی که آمیخته به مهری شکایت‌آمیز است. آدم‌هایی که چشم ما بودند و پای ما بودند. دو تنی که مانع ما بودند و دست کمک ما بودند. پدر و مادرهای‌مان؛ چه داریم که از آن‌ها به گوییم و چه داریم که به آن‌ها بگوییم؟

دو نمونه

آغاز نوشته‌ی کوتاه «زندگی‌نامه‌ی مادرم» در کتاب «خانه‌ی دو طبقه‌ی خیابان سنایی» از روبرت صافاریان:

از هیچ تصویری به اندازه‌ی تصویر زنی که، درحالی که بدنش در تب می‌سوزد، کهنه‌ی خیس به‌دست نشسته و موزاییک‌ها را می‌شوید و در چهره‌ای خسته‌‌اش می‌خوانی از این کار احساس غرور می‌کند نفرت ندارم: تصویر مادرم.

یک آزمایش علمی جدید: شامپانزه‌ای را با بچه‌اش در اتاقی دربسته می‌گذارند و کف اتاق را به تدریج گرم می‌کنند. شامپانزه و بچه‌اش جست‌و‌خیز می‌کنند تا پاهایشان هرچه کمتر با کف اتاق در تماس باشد؛ وقتی کف اتاق داغ تر می‌شود شامپانزه بچه‌اش را بغل می‌کند تا پاهایش نشوزد؛ اما کف اتاق داغ‌تر و داغ‌تر می‌شود و در اتاق هیچ‌چیزی که شامپانزه زیر پایش بگذارد یا هیچ جای دستی که بگیرد و آویزان شود نیست. تنها راه جلوگیری از سوختن پاها این است که بچه‌اش را زیر پایش بگذارد. بعد از مدتی مقاومت شامپانزه همین کار را میکند؛ بچه‌اش را کف اتاق می‌گذارد و روی او می‌ایستد. می‌گویم مهر مادری حدی دارد. غریزه‌ی صیانت نفس قوی‌تر است. مادر ابداً زیر بار نمی‌رود. می‌گوید انسان با میمون فرق دارد؛ انسان این کار را نمی‌کند. می‌گویم انسان هم در نهایت یک جور حیوان است و از خیلی جهات با حیوان فرق ندارد. می‌گوید خجالت بکش دری‌وری نگو! کفر نگو!

پنج شش ساله که بودم مادرم به چشمم زیباترین زن جهان بود. هنوز مدرسه نمی‌رفتم که از زبانش شنیدیم جسد شکنجه‌شده‌ی وارتان را یک روز صبح در جوی آب پیدا کرده‌اند. می‌گفت: بیچاره مادرش! بعدها در سال‌های دبیرستان همیشه وقتی حرفی می‌زدم که کمی بوی مخالفت با حکومت را می‌داد، می‌گفت بدبختمان نکنی؛ می‌گیرند می‌کنندتان تو سوراخ، شکنجه‌تان می‌کنند، تخم مرغ داغ تو ماتحت‌تان می‌کنند. و وقتی می‌دید زیاد گوشم به این حرف‌ها بدهکار نیست و کله‌ام داغ است، انگار قطع امید کرده باشد چشم‌هایش را تنگ می‌کرد و با انگشت جایی در دوردست‌ها را نشان می‌داد و می‌گفت: «تا آخرش را خواندهام چه می‌شود.»

می‌گفت باد و باران کار خداست
خدا بالای ابرهاست. وقتی مدرسه رفتیم، کتاب جغرافیامان را آوردم و از روی عکس نشان دادم که باران از تابش خورشید بر آب دریاها و بخار شدن آب و تشکیل ابرها به وجود می‌آید، جوابی نداشت بدهد. یک‌بار هم که همراه پدر با هواپیما به شهرستانی که در آن کار می‌کردم آمدند دید هواپیما چطور بالای ابرهاست. در صحبت خودمانی گاهی می‌گفت: «زبانم لال، زبانم لال انگار خدا هیچ کاره است‌ها.»

سال‌ها بعد که دیگر پیر شده بود، وقتی بهش می‌گفتم چرا کلیسا نمیرود، می‌گفت چون از صحبت‌هایی که کشیش می‌کند چیزی نمی‌‌فهمد، می‌گفت تنها چیزی که از کتاب مقدس به خاطر دارد و می‌فهمد همان حکایت‌هایی است که عمویش موقعی که بچه بوده‌اند برایش تعریف کرده است.
می‌گفتم چه فرقی میکند کارهای خوب آدم با چه نیتی باشد. مگر عیسی نگفته کارهای خوب‌ بکنید، «اگر دو پیراهن دارید یکی را به همسایه‌تان بدهید که ندارد.» «به فکر مادیات زندگی نباشید» من هم می‌خواهم همین کارها را بکنم. میگفت نه، باید به خدا ایمان داشته باشی، وگرنه در آتش جهنم می‌سوزی. از خدا وحشت داشت!

شب‌ها که دیر به خانه می آمدم وقتی می‌پیچیدم توی کوچه، می‌دیدم چراغ اتاق رو به کوچه‌ی خانه‌مان روشن است و مادرم را که با لباس خواب پشت پنجره ایستاده بود تشخیص می‌دادم: هرچه خوش گذرانده بودم، همه زهرمار می‌شد. آرزویم این بود که یک‌بار هم شده وقتی دیر به خانه برمی‌گردم، مادرم راحت خوابیده باشد؛ آرزویی که برآورده نشد.

 

بخشی از صفحه‌‌‌های ٩، ١٠، ١١ کتاب «آناندا» از شهروز رشید که نامه‌یی است به مادرش:

 

بچه‌یی بودم بدون خانواده و غریب. نمی‌دانستم خانه‌ام کجاست. در واقع احساسام را نسبت به‌ خانه و خانواده از دست داده بودم. مثل یک بچه‌ی یتیم بودم. برای روشن کردن این وضعیت و حال، باید چند سالی به عقب برگردم و برسم به هفت سالگی‌ام و آن حادثه‌ی بنیادی. هرگز کسی از خویشان و خانواده‌ام ضربه‌ی آن حادثه را بر روح و روان من نتوانست جدی بگیرد. با تو هم هیچ‌وقت نتوانستم در باره‌اش حرف بزنم. فقط یادم هست که یک بار گفتی: تو را هم تنها گذاشتیم.

در همان روزهای اولی که از مُغان بازگشته بودید و من دیگر خودم را با همه‌ی شما بیگانه احساس می‌کردم. شما آمده بودید و من می‌دانستم که آمده‌اید اما نمی‌خواستم به دیدن شما بیایم، یعنی خانه برگشته بود و من نمی‌خواستم به خانه برگردم. نمی‌دانم گریز من از شما چقدر طول کشید و یا شاید همان روز بازگشت شما بود که زن‌دایی دست مرا گرفت و من را آورد. تا درِ حیاط با او آمدم و بعد یک‌دفعه با سرعتی که نمی‌دانم از کجا می‌آمد مثل خشمی که در درون‌ام می‌جوشید، شروع کردم به جمع کردن سنگ و پرت کردن سنگ به طرف خانه و فکر می‌کنم‌ چندتای‌شان هم از پنجره‌ی باز به داخل خانه افتاد. برگشتم و پا به فرار گذاشتم و بعد چه شد و کِی برگشتم اصلاً به خاطر نمی‌آورم. حافظه‌ام پر است از چنین جاهای سفیدی که جای یادهای تلخ است. سال‌ها بعد که دیگر در آلمان بودم و شور و حالی بو و فکر می‌کردم عاشق شده‌ام و در عشق‌ام شکست خورده‌ام، در شعری نوشتم: من از برهوت نفرت آمده‌ام، آنجا که مادرم را سنگ می‌زدم.

و اشاره‌ام فقط به رابطه‌ام با تو بود. رابطه‌یی که در قدم‌ به‌ قدمِ زندگی‌ِ من تأثیری تعیین‌کننده داشت. همه‌ی شکست‌هایم را دررابطه با زنان، زیر سر آن حادثه دیده‌ام. کسی که این‌ها را نمی‌داند. یعنی هیچکس نمی‌داند. چند بار تلاش کرده‌ام برای نرگس توضیح بدهم تا توجیهی برای زندگانی و رفتارم باشد.اما داشتم این را می‌گفتم که هر کس آن سطر آغازین شعر را شنیده است تعبیری اجتماعی از آن بیرون کشیده است. تا حدی طبیعی هم هست. در صورتی که فقط می‌خواستم به رابطه‌ام با تو اشاره کنم. سالیان سال این حوادث را به فراموشی سپرده بودم. در واقع رابطه‌ام را با خودم قطع کرده بودم. سال‌های پر تشنج سیاسی جایی برای خود نمی‌گذاشت. بعدها که با زنان برخورد داشتم، متوجه خودم شدم و بالطبع تو در ذهن‌ام حاضر شدی. دیدم تو مانعی. می‌دیدم من از تو نتوانسته‌ام بگذرم. در همه‌ی زنان تو را جستجو می‌کرده‌ام. و در نهایت نمی‌دانستم از آنها چه می‌خواهم. می‌دیدم با تمام تلاشی که برای گریختن از تو کرده‌ام، قادر نشده‌ام گامی حتی از تو دور شوم. در تمامی این سال‌های‌ پریشان برای دور شدن از تو در تمام جهت‌ها دویده‌ام. می‌بینم که داشته‌ام به تو نزدیک می‌شدم. دور از تو، در کنار تو ضجه کشیده‌ام. نمی‌دانم نوشتن این حرف‌ها به چه کار تو می‌آید. تو که نمی‌توانی بخوانی واصلاً این زبان را نمی‌شناسی.

 

پیشنهاد

از آدم‌ها و رابطه‌هایی مهم زندگی‌مان فهرستی بنویسیم. هر چند وقت یک‌ بار یک آدم/رابطه را انتخاب کنیم و در قالب‌های پرتره‌‌نویسی، نامه، زندگی‌نامه از آن‌ بنویسیم.

لینکی که می‌تواند در این زمینه‌ی راهنمای ما باشد: چگونه کتاب زندگینامه بنویسیم | ۱۷ نکته در نوشتن بیوگرافی

نویسنده: الهه نصیری

برای تماشای ویدیوی زیر این مقاله شیلترفکن خودتان را فعال کنید (یا روی این لینک کلیک کنید و وارد یوتیوب مدرسه نویسندگی بشوید):

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *