کتاب ملت عشق | درس‌های نویسندگی-قسمت پنجم

قسمت اول

قسمت دوم

قسمت سوم

قسمت چهارم

قسمت پنجم

 

درس یازدهم

تغییر لحن داستان از زبان هر شخصیت

 

یکی از مهم‌ترین ویژگی‌های هر کتاب داستانی و غیرداستانی، لحن کتاب است. نویسنده می‌تواند از هر لحنی که با حال و هوای کلی کتاب همسو باشد بهره بگیرد.

مهم این است که لحن داستان، واسطه‌ای بشود برای انتقال هر چه بهتر محتوای کتاب با همان ساختاری که مدنظر نویسنده است.

واکنش‌های احساسی که خواننده تجربه می‌کند باید طوری باشد که نویسنده می‌خواهد. در غیر این صورت شاید خواننده فضای صمیمانۀ داستان را کمتر لمس کند و یا با شخصیت‌های داستان، آن‌گونه که باید همذات‌پنداری نکند.

لحن هر کتابی می‌تواند طیف گسترده‌ای داشته باشد و شامل احساسات غالب این چنینی باشد:

نومیدانه، حزن‌آلود، سرگرم‌کننده، روشنگر، پر تعلیق، آرامش‌بخش، گرم، نشاط‌آور، خودمانی.

تجربه‌ای که الیف شافاک با نوشتن کتاب ملت عشق به خواننده می‌دهد، از گذر کاربرد درست لحن و درگیر کردن مخاطب با شخصیت‌های متعدد داستان است.

نویسنده آن‌قدر در عمق هر شخصیت فرو می‌رود که می‌توانی باور کنی هرکدام را به تمامیت زیسته و از مهم‌ترین دغدغه‌ها، اولویت‌ها و زوایای ذهنش باخبر است.

نویسنده با هر بار وارد شدن به درون یک شخصیت تازه، آن‌قدر خوب ایفای نقش می‌کند که دقیقاً می‌توانی پشت او بایستی و جهان را از دریچۀ چشم همان شخصیت ببینی.

می‌توانی بفهمی چگونه است که به شکل خاصی می‌اندیشد؟ به شکل خاصی با ماجراهای پیش آمده موافقت یا مخالفت می‌کند و چرا کارهایی جز آنچه به آن‌ها اشاره شده است را انجام نمی‌دهد؟

نویسنده با زندگی هر شخصیت داستان آن‌قدر آشناست که در بازگویی صحنه‌ها هیچ شک و شبهه‌ای برای خواننده باقی نمی‌گذارد که نکند کم یا غلط یا بیراه می‌گوید.

دغدغه‌های شخصیت‌هایش را می‌شناسد و آن‌ها را تا عمق می‌کاود و صحنه‌ها را بر اساس احساسی‌ترین حالت ممکن، می‌چیند.

این است که در طول کتاب به‌عنوان خواننده با انواعی از لحن‌های مختلف و تناسب با هر شخصیت روبه‌رو می‌شویم. می‌توانیم شادی‌ها و غم‌ها و دیگر احساساتشان را عمیقاً بفهمیم و با آن هم‌حسی کنیم.

شاید یکی از دلایلی که وقتی کتاب را به دست می‌گیرید و پیش می‌روید، متوجه گذر زمان نمی‌شوید، همین باشد.

 

شمس:

«هیچ‌کسی نمی‌تواند به‌تنهایی از خامی به پختگی برسد. باید رفیق راهت را پیدا کنی تا مثل پرنده از این منزل به آن منزل پروازت دهد؛ و اگر پیدایش کردی، خودت را نه، او را باید بزرگی ببخشی.

شب سماع بعد از آن‌که همه رفتند و سروصداها خوابید، تک‌وتنها در سماع‎خانه نشستم. داشتم به پایان زندگی مشترکم با مولانا می‌رسیدم. در مدت دوستی‌مان زیبایی‌ای نادیده را با هم تقسیم کردیم؛ مانند دو آینه که بی‌وقفه تصویر هم را منعکس می‌کنند، در وجود یکدیگر به تماشای ابدیت نشستیم.

اما در پایان چرخ می‌چرخد، دور تمام می‌شود و آینه به راز بدل می‌شود. هر زمستان بهاری و هر بهار پایانی دارد.»

 

 

سلیمان مست:

«بین خودمان بماند؛ این زهرماری را که می‌خورم خیلی وقت‌ها از خود بیخود می‌شوم. نمی‌فهمم دوروبرم چه می‌گذرد. حتی بعضی وقت‌ها بختک می‌بینم و نعره می‌زنم.

اما اینکه ببینی حضرت مولانا از در میخانه بیاید تو، از آن خیالات عجیب‌وغریب است که حتی با یک خمره زهرماری هم سراغ آدم نمی‌آید. دهانم باز ماند. بازویم را نیشگون گرفتم ببینم خوابم یا بیدار. چشم‌هایم را مالیدم. باز هم غیب نشد مردی که دم در ایستاده بود…

بالاخره به حرف آمدم: «بفرما بزنید به مرد بیچاره همان‌طور سرپا مانده، عیب است آخر.» مولانا پیش از نشستن در جایی که نشانش داده بودند، محترمانه به همه سلام کرد. همۀ ما مست‌ها به احترام خم شدیم و جواب سلامش را دادیم. زاهدی مثل مولانا با آن حالت آرام و از خود مطمئنش، سروری و بزرگی‌اش، جبۀ ظریف و قیمتی‌اش اصلاً به چنین مکانی نمی‌آمد…»

 

گدا:

«خوب می‌شد اگر این جماعت را درک می‌کردم. توی کوچه با جزامی‌ها مثل سگ رفتار می‌کنند اما همین‌که مریضی سخت می‌گیرند یا می‌ترسند که بمیرند دست به دامن دعاهای ما می‌شوند. بین مردم صناری هم ارزش نداریم اما خانه‌هایی هست که آفتِ مرگ به آن‌ها زده. توی آن خانه‌ها پادشاه ماییم!

شنیده‌ام فرنگی‌ها جزامی‌ها را بین دیوارهای قلعه می‌گذارند. دروازه‌های شهر را می‌بندند تا دوباره نتوانند داخل شوند؛ اما در قونیه این‌طور نیست. اینجا یک زنگوله به خودمان می‌بندیم. تا موقعی که اهالی این‌طور خبردار شوند می‌گذارند توی شهر بگردیم.

اگر نمی‌گذاشتند که از گرسنگی تلف می‌شدیم. جذامی که باشی دو راه برای زنده ماندن داری: اولی از دیگران گدایی کنی، دومی برای دیگران دعا کنی. هر دو راه هم شکم را سیر می‌کند.»

 

انعطاف‌پذیری قلم نویسنده و شناخت عمیق او از شخصیت‌های مختلف جامعه، رمز صمیمیتی است که در دل نوشته‌هایش وجود دارد.

 

درس دوازدهم

هم‌ریتم شدن با طبیعت زندگی و ماجرای حیات

 

کتاب ملت عشق را در پنج فصل اصلی می‌خوانیم.

پنج فصلی که همانند عناصر تشکیل‌دهندۀ حیات هستند:

خاک، آب، باد، آتش و عنصر پنجمی به نام خلأ.

توضیح فصل‌های مختلف کتاب را این‌گونه می‌خوانیم:

خاک: پدیده‌های عمیق، آرام و جامد زندگی

آب: پدیده‌های سیال، جاری و متغیر زندگی

باد: پدیده‌های ترک‌کننده و کوچندۀ زندگی

آتش: پدیده‌های سوزاننده، ویرانگر و نابودکنندۀ زندگی

خلأ: پدیده‌هایی که نبودنشان بر ما تأثیر می‌گذارد، نه بودنشان

 

چنین هماهنگی با طبیعت زندگی، از هوش و فراست بالای نویسنده سرچشمه می‌گیرد.

قطعاً برای ترتیب داستان در چنین فصل‌بندی زیبایی، منظور نویسنده تنها رعایت ریتم داستان و ایجاد کشش و درگیر کردن احساسات خواننده نیست. هرچند به‌هیچ‌عنوان نمی‌توان از این نکته غافل شد که این ریتم متغیر کتاب است که باعث می‌شود خواننده اگر فرصت داشته باشد، بدون خستگی تا انتهای آن پیش برود.

دلیل دیگر و شاید مهم‌تر این فصل‌بندی، پرداختن به محتوا و هستۀ اصلی است که مدنظر نویسنده بوده است. نویسنده از این رهگذر تلاش کرده تا جنبه‌های مختلف زندگی را از زاویه دیدی بالاتر توضیح بدهد.

درست است که خواننده به عمق هر شخصیت می‌رود و درونی‌ترین افکار و امیال آن‌ها را می‌کاود اما نکته اینجاست که این غرق شدن در جزئی‌ترین و ریزترین ویژگی‌های آدم‌های داستان در نهایت روشنگر راهی است که نویسنده قصد نشان دادنش را در کتاب داشته است. راهی که مشخص است از اعتقادات خاص دینی و نگرشی نویسنده به دنیا سرچشمه می‌گیرد.

 

در مورد عنصر پنجم (خلأ) این‌گونه می‌خوانیم:

«صوفی‌ها به این بخش که نمی‌توانیم زمامش را به دست بگیریم و نمی‌توانیم کنترلش کنیم، عنصر پنجم می‌گویند. خلأ. بُعدی غیرقابل توضیح، غیرقابل‌مهار و درنتیجه بعدی که نمی‌شود در آن تاکتیک‌های چریکی به کار بست. ما آدم‌ها با آنکه این عنصر را به‌طور کامل درک نمی‌کنیم، اما می‌دانیم که هست.

در ماوراء مرزهای محدود ما چیزی هست. چیزی که می‌شود به آن ایمان آورد. ایمان به عشق می‌ماند. نیازی به اثبات ندارد. توضیح منطقی نمی‌خواهد. یا هست یا نیست.»

 

 

نویسنده تلاش کرده است تا هر ماجرای تاریخی و یا کاملاً ساختگی داستان متناسب با هر فصل کتاب پیش برود:

پدیده‌های عمیق، آرام و جامد زندگی را برای توضیح کلیت داستان بیان کرده است و به این بهانه ابعاد مختلف داستان را در ذهن خواننده روشن می‌کند.

پدیده‌های سیال، جاری و متغیر زندگی را برای زنده کردن داستان و همراه شدن خواننده با ریتم جاری زندگی‌های درون داستان بیان می‌کند؛ و خط داستان را با کمک این پدیده‌ها شکل می‌دهد.

پدیده‌های ترک‌کننده و کوچندۀ زندگی را مطابق با حقایقی که در طول تاریخ برای هر زندگی پیش می‌آید و آن را از ریتم یکنواخت و کسل‌کننده دور می‌کند، توضیح می‌دهد.

پدیده‌های سوزاننده، ویرانگر و نابودکنندۀ زندگی را برای به اوج رساندن داستان به تصویر می‌کشد.

و درنهایت با پدیده‌هایی که نبودنشان بر ما تأثیر می‌گذارد، نشان می‌دهد که عمق محتوای داستان تا چه اندازه پررنگ، قابل‌تأمل و ارزشمند است.

یک رمان خوب شرح قصه‌هایی است که همۀ عناصر بالا را در خود جای ‌داده باشد. چون خواننده نیاز دارد همگام با شناخت شخصیت‌ها، نقاط اوج و فرودهایی هم ببیند و حس کند که با داستان‌هایی به واقعیتِ هر آنچه در زندگی روزمره لمس می‌کند، مواجه است.

ازاین‌رو حرکت سینوسی خط داستان باعث ایجاد «کشش» می‌شود که یکی از مهم‌ترین عناصر برای تحلیل کیفیت رمان خوب است.

 

 درس سیزدهم

شخصیت‌پردازی و بیان جزئیات با خودگویی و تفکرات درونی

 

عمیق‌ترین راه شناخت ما آدم‌ها (چه شناخت از خودمان چه شناخت از دیگران) پی بردن به گفت‌وگوهای درونی است که هر فردی هرروزه با آن‌ها دست‌به‌گریبان است.

انسان‌ها مهم‌ترین دغدغه‌هایشان را در قالب داستان‌ها، حرف‌ها و قصه‌هایی که با خود می‌گویند، به شفاف‌ترین شکل ممکن بررسی می‌کنند.

نویسنده از این حقیقت وام می‌گیرد و کل داستان را با بیان خودگویی‌های شخصیت‌های مختلف داستان، بیان می‌کند.

همان‌طور که پیش‌ازاین اشاره کردیم، نویسنده در هر فصل کوتاه از کتاب تریبون را به دست یکی از شخصیت‌ها می‌دهد و اجازه می‌دهد تا خط داستان را پیش بگیرد. خودگویی‌ها و تفکراتی که هر شخصیت دارد به‌عنوان مهم‌ترین عنصر محتوایی هر بخش دیده می‌شود. ما در هر فصل از درونی‌ترین بخش تفکرات شخصیت داستان، به رویدادها نگاه می‌کنیم و چگونگی و چراییِ آن را با درونی‌ترین دید هر شخصیت بررسی می‌کنیم.

  • درواقع نویسنده با نوشتن از مکالمات درونی شخصیت‌ها سعی دارد هرکدام را به شکل حلقه‌ای از زنجیرۀ مفهومی کل محتوای کتاب بسازد.

خواننده نه‌تنها داستان را به شفاف‌ترین حالت ممکن می‌خواند و با رویدادها و اتفاقات مختلف داستان آشنا می‌شود که اجازه دارد برای مدت کوتاهی (به‌قدر چند صفحۀ هر فصل) خودش را درون جسم و روح فردی احساس کند و از زاویۀ دید او دنیایش را نگاه کند.

مولوی:

«شمس تا به امروز هر کاری کرده برای کامل شدن من بوده. چیزی که مردم نمی‌فهمند همین است. عامل دیگِ شایعاتشان را هم زد، عامداً بر رگ حساسیتشان دست گذاشت. حرف‌هایی می‌زد که به گوش آدم‌های عادی همچون دشنام می‌رسد.

فقط به خاطر او از آزمون‌ها گذشتم. از عرش به فرش غلتیدم. از حالی به حالی درآمدم. حتی در چشم صادق‌ترین مریدانم به انسانی آبرو باخته، حتی دیوانه بدل شدم. به خاطر او مزۀ تلخ تنهایی، بیچارگی، سرزنش، تحقیر و سرانجام جدایی را چشیدم.

قطره‌قطره مصراع می‌چکد از دهانم. بی توقف، بی‌آنکه خودم بخواهم. شنونده‌ها می‌توانند بگویند شاعر شده‌ام، بله. سلطان ملک سخن! اما در اصل این شعرها از من نیست. من صرفاً واسطۀ حروفم. مثل قلم و دواتی که کلمه‌ها را می‌نویسد آن‌گونه که به او امر می‌شود. مثل نی‌ای که نوایی را می‌نوازد آن‌گونه که در او دمیده می‌شود من هم صرفاً وسیله‌ام. من سرور کلمات نیستم، کاتبی ساده‌ام هر چه به دلم زمزمه می‌شود آن را می‌نویسم اما زمزمه‌کننده من نیستم…»

 

  • نویسنده حتی شخصیت‌های دیگر داستان را هم از طریق همین خودگویی‌ها معرفی می‌کند.

او اجازه می‌دهد تا دیگران را از زاویۀ شخصی بیرونی بنگریم و قضاوت‌هایی که دیگران در مورد او دارند را بهتر ببینیم. این‌گونه است که می‌توانیم شخصیت‌ها را بهتر واکاوی کنیم و با مهم‌ترین خصوصیات و تأثیراتی که بر دیگران می‌گذارند آشنا شویم.

شمس:

«شخصیت مولوی را از قبل تحسین می‌کردم اما امروز شیفتگی‌ام به او چند برابر شد. این دنیای دون، این صحنۀ مشعشع، که هزار و یک بازی سایه در آن اجرا می‌شود پر است از انواع و اقسام بازیگران که فریب پول و ثروت و جاه و مقام را می‌خورند.

درحالی‌که همه برای بالا رفتن از نردبان حرص دنیوی پا بر شانۀ یکدیگر می‌گذارند، اینکه کسی که خیلی وقت پیش به قله رسیده روزی از روزها به ناگهان از مقام و موقعیتش دست بکشد و حتی اعتبارش را نادیده بگیرد، این است چیزی که نظیرش نه دیده شده نه شنیده شده. شاید به تعداد انگشت‌های دست هم نباشند آدم‌هایی که بتوانند کاری را انجام بدهند که مولانا انجام داد. از اوج به حضیض بیایند، از برد به باخت، از استادی به شاگردی.»

 

  • همین‌طور نویسنده سعی می‌کند از راه مکالمه با خود، برخی از مهم‌ترین حکمت‌هایی را که مدنظر دارد بیان کند. حکمت‌هایی که شاید یکی از مهم‌ترین دلایل شکل‌گیری کتاب حاضر است و نویسنده ترجیح داده آن‌ها را به‌واسطۀ داستان و به شکل غیرمستقیم بیان کند. چه‌بهتر که این بیان به‌واسطۀ افکار و دغدغه‌های شخصیت‌ها عنوان شود.

متعصب:

«این صوفی که یک‌باره سروکله‌شان پیدا شده، شده‌اند سرمشق بعضی‌ها. آن‌هم چه سرمشق مزخرفی. کلمات هرزه‌ای که شایستۀ مسلمانان نیست از دهانشان نمی‌افتد آن‌وقت از دین و ایمان هم حرف می‌زنند.

این اهل تصوف کار را به اغراق کشانده‌اند. می‌گویند: «روبه‌رویمان چهار در است: شریعت، معرفت، طریقت و حقیقت. این‌ها را پله‌پله باید پیمود.» بعضی‌هایشان هم اضافه می‌کنند «شریعت فقط یک منزل است». می‌پرسم منزل چیست؟

بدون شرم می‌گویند: «کسی که به چهارمین در می‌رسد نیازی به رعایت قواعد اولین را ندارد. اهل حق مجبور به پیروی از قواعد شریعت نیستند.» بیا و درستش کن حالا!»

 

  • در آخر نویسنده از طریق مکالمات شخصیت‌ها با خودشان تلاش می‌کند تا شخصیت‌های مختلف را با هم قیاس کند و اجازه می‌دهد تا خواننده مجالی برای این قیاس کردن و زندگی عمیق‌تر با آن‌ها داشته باشد و به این واسطه معنایی برای اتفاقات پیش آمده پیدا کند.

بیبرس:

«آدم‌هایی مثل مولانا اعصابم را به هم می‌ریزند. برایم مهم نیست که همه دوستش دارند و احترامش را نگه می‌دارند. به نظر من آدم ترسویی است. قبلاً ممکن بود عالم خوبی باشد اما این روزها مانند شمس و دنباله‌رو او شده است.

چطور می‌توانیم مقاومت کنیم؟ چطور باید سرپا بمانیم؟ جواب مولانا آماده است: با صبر. پسِ گردنمان بزنند و نانمان را از ما بگیرند. همین را می‌خواهی؟ مولانا رسماً توصیه به تسلیم می‌کند.

درست مانند شمس. زیر ملغمۀ حرف‌هایش این چیزی است که تلقین می‌کند: بگذارید کافرها، منکرها، منافق‌ها سوارِ کله‌تان شوند اما شما زیرسبیلی رد کنید…»

 

بهترین چیزی را که می‌توان از این نگاه نویسنده برداشت کرد این است که درگیری‌های ذهنی او و کشمکش‌های فکری بین افراد مختلف است که درون‌مایۀ اصلی داستان را شکل می‌دهد.

تلاقی فکرهای مختلف باهم است که سرنوشت افراد را می‌سازد و باعث می‌شود قصه‌ای قابل‌گفتن و قابل‌شنیدن شود.

 

یک پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *