«آن زنی که در خاطرم نقش بسته، زیر کتاش یک ژاکت قلاببافی پوشیده بود و با تمام وقاری که میتوانست در آن موقعیت داشته باشد، زیر باران داشت یخ میزد. ژاکتش نازکتر از آن بود که گرمش کند و همۀ دکمههای سنگیاش به جز یکی کنده شده بود. موقع خرید یکی از دستمالها، چشمهایش را دیدم. چشمهایی که زیادی خشن بودند.»
کتاب «بهترین قصهگو برنده است» را از زبان نویسندهای میخوانیم که معتقد است به کمک داستانها میتوانیم ارتباط بهتری بیافرینیم، کسبوکار خود را رونق ببخشیم و بهنوعی هوش هیجانی خود را تقویت کنیم.
نویسنده معتقد است که قصهگویی چیزی نیست که به کسی آموخته نشده باشد یا فردی وجود داشته باشد که از این هنر بیبهره باشد:
«اگر نفس میکشید پس قصهگو هستید. نهتنها قصهگو هستید بلکه قصه گوی بااستعدادی هم هستید.»
بنابراین هدف از چنین کتابی این است که به خواننده کمک کند تا به قصههایی که میگوید توجه بیشتری داشته باشد. همین طور روی قصههایی که از دیگران میشنود تمرکز بیشتری داشته باشد.
مهمترین نوع قصهها، آنهایی هستند که برای خودمان تعریف میکنیم. به کمک این قصههای شخصی، مسیر زندگی خود را میچینیم، ارتباطات خود را شکل داده و ذهن خود را ورز میدهیم.
«به قول بری شواتز، هر چه کمتر بهتر. در این اقیانوس انتخاب، یک قصۀ پرمعنی میتواند مثل یک منجی حیاتبخش باشد که ما را با چیزی مطمئن و مهم مهار کند. چیزی که لااقل باثباتتر از صداهایی است که معلوم نیست از کجا میآیند ولی مدام میگویند به من گوش کن.»
اما بعد از این قصهها نوبت به آنهایی میرسد که برای دیگران بازگو میکنیم. به کمک چنین قصههایی برای خودمان هویت میسازیم و مرزِ بودنمان را در دنیا با تفسیر این قصهها مشخص میکنیم.
«عناصر غایب بیشتر ارتباطات ناموفق، حضور انسانی است. راهحلش ساده است. برای اینکه حضورتان را با تمام ارتباطهایتان مخلوط کنید فقط باید بیشتر قصه بگویید و تمام. اینطور حضورتان را نشان میدهید.»
با تمرکز روی هنر قصهگویی، دیگر نمیتوانیم از شنیدن قصههای دیگران غافل شویم. درواقع آنها با بیان قصههای شخصیشان یا داستانهایی که ترجیح میدهند بیان کنند، از خودشان برای ما تصویری میسازند تا به این زبان بگویند چه ارزشهایی دارند و چه چیزهایی برایشان مهمتر است.
قلم آنت سیمونز نویسندۀ کتاب، آنقدر گیرا و جذاب است که با وجود آموزشی بودن کتاب، میتوانید آن را همچون کتاب داستانی در دست بگیرید و محو مضمون متعالی آن شوید.
با خواندن کتاب متوجه میشویم که برای برقراری ارتباط مؤثر با دیگران از دو زبان مجزا استفاده میکنیم: زبان عینی و زبان ذهنی.
«زبان ذهنی همان قصه است. قصه یعنی اینکه افراد چه تفسیری از چیزهای خوب یا بد، مهم یا غیرمهم دارند و چهطور کسی را خودی یا غیرخودی میدانند.»
با آشنا شدن با این زبان میتوانیم بفهمیم زبان غالب ما برای برقراری ارتباط کدام است و برداشت از واقعیت را به واسطۀ کدام زبان تجربه میکنیم.
این کتاب 220 صفحهای را در سه بخش مجزا میخوانیم:
در بخش اول (قصه اندیشی) نویسنده به این مفاهیم پرداخته است که قصه چیست و چطور میشود قصههای برنده تعریف کرد و ذهن را به کمک آنها پرورش داد.
بخش دوم (قصه یابی) انواع قصههایی را که میتوانیم بگوییم یا بشنویم، در دستهبندیهای مجزا میخوانیم که عبارتاند که قصههای چه کسی هستم؟ چرا اینجا هستم؟ قصههای آموزشی، بینشی، ارزش زیسته و قصۀ میدانم در سرت چه میگذرد.
«مضمون قصههای چرا اینجا هستم: اگر کسی فکر کند شما میخواهید ایدهای را به او بفروشید و او باید برایش پول، زمان یا داراییاش را هزینه کند، حقایق شما به دلیل قصد و غرض داشتن را بیاعتبار میشوند. به این شخص بگویید که به جز پول چه چیز دیگری از این شغل عایدتان میشود.»
«مضمون قصههای آموزشی: میتوانید به یک نفر بگویید «صبور باش» ولی این حرف کمک چندانی به او نمیکند. قصۀ شما خیلی بهتر از نصیحت، رفتار فرد را تغییر میدهد.»
«مضمون قصههای بینشی: قصههای ارزشمند دربارۀ آینده باعث میشوند سختیهای امروز شکل دیگری پیدا کنند و بگوییم «ارزشش را داشت». با دیدگاه مثبت قصهها، موانع بزرگ، کوچک خواهند شد.»
«مضمون قصههای ارزش زیسته: اگر میخواهید ارزشی را رواج یا آموزش دهید باید قصهای سر هم کنید که در عمل نشان دهد معنای آن ارزش چیست و بدین ترتیب آن را به شکل تجربی نمایش دهید.»
«مضمون قصههای میدانم در سرت چه میگذرد: مردم دوست دارند احساس امنیت کنند. شما میتوانید شک و تردیدهای مخفیانۀ آنها را در قالب یک قصه مطرح کنید. به این صورت که اول در قصهتان به استدلالهای مخالف آنها ارزش و اعتبار بدهید و بعد بدون اینکه کسی را برنجانید آن استدلالها را رها کنید.»
و در بخش انتهایی کتاب (فوت کوزه گری) بهنوعی با تکنیکهای سوار بر این مهارت آشنا خواهیم شد. زاویه دید قصهگو، قصهگو در حکم شنونده، هنر گزیده گویی، احساس در قصهها نمونههایی از مضامین این بخش هستند.
این کتاب نهتنها برای کسانی که به قصهگویی و شنیدن قصهها علاقهمند هستند مفید است بلکه برای همۀ افرادی که در پی خواندن کتابی در جهت رشد و توسعۀ فردی یا حتی توسعۀ کسبوکارشان هستند، مطالب کارآمدی را ارائه میدهد.
با هم بخشهای مهمی از کتاب را میخوانیم:
«بیشتر آدمها میدانند قصه چیست تا لحظهای که برای قصه نوشتن قلم به دست بگیرند.»
فلائری اوکانر
«همه چیز دانها قصهگوهای خوبی از آب درنمیآیند. اینها همان کسانی هستند که کتابهای «چگونه بر دیگران تأثیر بگذاریم تا هر کاری برایمان بکنند» را میخرند. آنها واقعاً فکر میکنند لیاقتش را دارند که چنین تأثیری بر دیگران بگذارند. من نمیتوانم چنین چیزی به شما یاد بدهم چون چنین چیزی اصلاً ممکن نیست. افسانه است.»
«من هیچوقت قصه گوی خوبی را ندیدهام که بهاندازۀ خوب قصه گفتنش، به قصههای دیگران خوب گوش کند. فکر میکنید قصهگوها قصههایشان را از کجا میآورند؟»
«قصه تجربهای است که در ذهن بازسازی میشود و بهاندازهای با احساس و جزئیات روایت میشود که شنونده در تصورات خودش آن را به عنوان چیزی واقعی تجربه میکند.»
«یکجورهایی اصلاً لازم نیست قصهگویی را یاد بگیرید چون خودتان هر روز قصه میگویید. در واقع هدف این کتاب این است که به شما کمک کند به قصههایی که میگویید توجه کنید تا مراقب برداشتهایی باشید که ایجاد میکنید. خصوصاً وقتیکه متوجه نیستید دارید قصه میگویید یا میشنوید.»
«هیچچیز مهمتر از قصههایی نیست که راجع به کار و زندگیتان برای خود و دیگران میگویید.»
«میتوانید مغزتان را تربیت کنید تا در قالب قصه بیندیشد ولی اول از همه باید دوشاخۀ مغزتان را بکشید تا دیگر در بند نمودار و معیارهای متری و کاربرگهای محاسباتی نباشد.»
«قصه یعنی اعتماد کردن و در نتیجه قابلاعتماد بودن. اعتماد کردن و قابلاعتماد بودن را در زندگی واقعی نمیشود از هم جدا کرد. اعتماد به الگوی رابطۀ متقابل عمل میکند و متکی بر فرضیههایی دربارۀ قصد و نیت است که تحلیلهای خطی نمیتواند به درستی آنها را نشان دهد.»
«هیچ قصۀ واحدی نمیتواند صد درصد شما را به هدفتان برساند و درست همان نتیجهای را که میخواهید بهتان بدهد. یک قانون کلی خوب برای ماها که نمیدانیم کِی دست از کمالگرایی برداریم این است که یک قصه فقط میتواند برای هفتاد درصد آدمهایی که میخواهید تحت تأثیر قرار بگیرند، معنادار باشد.»
«قصهها در گوشه و کنج مبهم و آشفتۀ زندگی واقعی خانه کردهاند. اگر گوشهها را بیش از حد تر و تمیز کنید، آنها را خواهید کُشت.»
«یکی از پیشفرضهای یکسان که برای قصهگویی مسئلهساز است، توقع خطی بودن ارتباطهاست؛ مثلاً توقع داریم از تلاشهای بزرگ نتایج بزرگ دریافت کنیم و از تلاشهای کوچک نتایج کوچک. چنین چیزی در دنیای مادی درست است ولی در دنیای تعبیر و استنباط، که ذهنی و فردی است کاربرد ندارد.»
«تفکر عینی شما را بیرون یک مسئله نگه میدارد و تفکر ذهنی شما را به درون مسئله میبرد. وقتیکه دنبال راهحل باشید هر دو نوع ادراک بسیار ارزشمندند.»
«قصههای برنده آنهایی هستند که: پیام شما را به خوبی منتقل میکنند، از گفتنشان لذت میبرید و راجع به موقعیتهای واقعی زندگی هستند.»
«هیچچیز به اندازۀ تمرین نمیتواند باعث پیشرفت ما در قصهگویی شود. وقتی ببینید قصههایتان چطور معجزه میکنند آنقدر لذت میبرید که برای قصه گفتن دیگر به یادآوری نیاز ندارید. این کار خودبهخود ملکۀ ذهنتان میشود.»
«فقط وقتی میتوانید انتظار داشته باشید دل و ذهن افراد مشتاقانه مجذوب شود که قصههایی پیدا کنید و بگویید که برای خودتان معنیدار باشد.»
«قصهای که اشتباهی را برملا میکند، در مقایسه با قصهای که صیقلش میدهیم تا پایانی حرفهای برایش بسازیم، اعتماد دیگران را دو برابر بیشتر جلب میکند.»
«قصهگویی بیشتر از اینکه کاری علمی باشد، یک کار هنری است. شکوفایی فرآیند خلاقانه به یک نیروی خلاقۀ اسرارآمیز وابسته است که میتوان احساس خلاقیت، پیدا کردن منبع الهام یا خود را به جریان سپردن، توصیفش کرد.»
«برای پیدا کردن قسمتهای به درد بخور قصهتان بهتر است به تعریف و تمجیدها اکتفا کنید و بگذارید بقیۀ حرفها در نطفه خفه شوند. راز خوب قصه گفتن این است که اعتمادبهنفس داشته باشید تا در مراحل اولیه از فرآیند خلاقانۀ خودتان در برابر نقد محافظت کنید.»
«بیشتر مردم ترجیح میدهند به شما اعتماد نکنند. اگر به شما اعتماد نکنند خیلی راحتتر زندگی میکنند. پس آدمها بدون اینکه خودشان متوجه باشد قصهای میسازند که در آن شما زیادهخواه یا حریص یا بیتجربه یا احمقاید. هر چیزی که گوش ندادن آنها را توجیه کند. چون با گوش دادن به شما ممکن است مجبورند عقایدشان را زیر سؤال ببرند.»
«وقتی چیزی شخصی در مورد خودتان را برملا میکنید مردم حس میکنند شما را میشناسند. مردم تلاش برای حرفهای رفتار کردن یا حفظ ظاهر را به معنای سردی یا زرنگی بیش از حد برداشت میکنند. آنها از شما میخواهند که خودتان باشید.»
«بعضی درسها را فقط از راه تجربه میتوان یاد گرفت. ظاهراً بعضی درسها را باید بارها و بارها تا آخر عمر یاد گرفت؛ مثلاً صبوری. شما میتوانید هر هفته با گفتن قصهای متفاوت به خودتان و اطرافیانتان صبوری یاد بدهید ولی در این کار افراط نکنید.»
«ما باید به سطحی از داوری برسیم که درک کنیم آدمهای باهوش هم اشتباه میکنند و این اشتباهات را فرصتی برای یادگیری میدانند. در صورت امکان از اشتباهات خودتان استفاده کنید تا آدم روراستی به نظر برسید. با این کار الگوی خودسنجی میشوید و دیگران را هم به خود سنجی تشویق میکنید.»
«زندگینامههای خودنوشت ابزار فوقالعادهای هستند برای اینکه بررسی کنید کدام رویکردها، مهارتها و عادات، آن نوع زندگی را که شما میخواهید میسازند.»
«با نوشتن اسکلتِ اتفاقی که در فیلم افتاده آن را به قصه تبدیل کنید. بعد به عناصر قصه نگاه کنید و تصمیم بگیرید که آیا این عناصر میتوانند به عنوان یک قصۀ آموزشی کاربرد داشته باشند یا نه.»
«فرق بین پیدا کردن قصۀ بینشی با برنامهریزی بر مبنای سناریو این است که ما اهدافمان را با قصههای گوناگون آزمایش نمیکنیم بلکه دنبال قصهای میگردیم که «حالت دلخواه» اهدافمان را در قالب مکان، زمان و موقعیتی بیان کند که ارزش از خود گذشتگی داشته باشد.»
«برای اینکه قصههایی بگوییم که ارزشهایی مثل اعتماد، وفاداری، سخاوت و کمال را در زندگیمان ایجاد کنند، اصول و قواعد لازم است. یک نظام پشتیبانی هم نیاز است. به کسی نیاز دارید که به قصههای ناامیدیتان گوش کند تا بتوانید به آن احساسات رسیدگی کنید و گذشتهتان را پشت سر بگذارید.»
«قصهگویی تعمداً از زبان حسی یا تجربیات حسی استفاده میکند تا الگوهای تداعیکنندۀ دلخواه را برانگیزاند و الگوهای تداعیکنندۀ جدیدی بسازد.»
«جداول و نمودارها واقعیت را مرتب و منظم نشان میدهند درحالیکه قصهها آشفتگی را برملا میکنند.»
«کوتاهی و شفافیت یک قصۀ پرمعنی، احساسات شخصی شما را راجع به یک مسئله نشان میدهد. برخلاف مثلی که میگوید «کسب و کار موضوعی شخصی نیست» شما باید خودتان احساسات داشته باشید تا بتوانید احساسات دیگران را هم تحریک کنید.»
«زاویه دید معنا را تغییر میدهد ولی از آنها مهمتر برای شما این است که زاویۀ دید، خالق معنا هم هست. انتخاب زمان، مکان و زاویۀ دید قصه چیزی است که باعث میشود قصه حس تجربهای واقعی را داشته باشد.»
«اگر واقعاً میخواهید قصهای بگویید که برنده باشد اول آن قصهها و استعارههای رایجی را که ذهنها را تسخیر کردند و واقعیت را شکل دادند شناسایی کنید و بشنوید. با قصههایی شروع کنید که به خودتان میگویید.»
«قصهگوهای بزرگ شنوندههای دقیق قصهها هستند. هنرمندان بزرگ سخت در جستوجوی هنرند. آشپزهای بزرگ دوست دارند غذای آشپزهای دیگر را بخورند. نویسندهها با عطش مطالعه میکنند. اگر عاشق چیزی باشید سخت پیگیرش هستید. برای آنهایی که عاشق قصهگویی هستند گوش دادن آسان است.
«یک مقدار حداقلی قصه شنیدن لازم است تا هم مهارتهایتان را تازه نگه دارید و هم ارتباطتان را با مخاطب حفظ کنید.»
در پایان لازم به ذکر است که نشر اطراف این کتاب را با ترجمۀ روان و خوب زهرا باختری به چاپ رسانیده است.
7 پاسخ