پیش از آنکه هزار تکنیک و ترفند رنگارنگ را برای بهتر نوشتن بیاموزید، باید مدل ذهنی مناسبی را دربارۀ نوشتن داشته باشید. با داشتن یک مدل ذهنیِ درست بهجای آزمونها و خطاهای پرهزینه، مسیر نویسندگی را با سرعت و لذت بیشتری طی میکنید.
نوشتن بیشتر به ازدواج سنتی میماند تا عشق رمانتیک.
اگر تا پایان این متن همراه باشید، متوجه میشوید چرا، آنوقت شاید رابطۀ بهتری را با نوشتن آغاز کنید و پیش ببرید.
یکی از بیشترین جملاتی که از زبان علاقهمندان به نویسندگی میشونم چنین است:
«من عاشق نوشتنم، اما هنوز نوشتن را شروع نکردهام.»
بگذارید با یک سؤال شروع کنم:
چطور تا وقتی با نوشتن زیر یک سقف نرفتهاید، میتوانید ادعا کنید که واقعاً عاشق آن هستید؟!
زمانی (و شاید حالا هم) در توجیه خلاء وجود عشق رمانتیک در ازدواجهای سنتی این عقیده وجود داشت که زوج جوان وقتی با هم وارد زندگی مشترک شوند، بهتدریج عشق هم میانشان شکل میگیرد و اتفاقاً چنین عشقی از هیجانات عشق رمانتیک ماندگارتر است.
دربارۀ ازدواج سنتی مطمئن نیستم، اما دربارۀ نوشتن معتقدم که عشق به نوشتن طی فرآیند نویسنده شدن بهتدریج بیشتر و بیشتر میشود.
اگر با تصور یک عشق رمانتیک نوشتن را شروع کنیم، طی فرآیند طاقتفرسای تمرین و آموختن نویسندگی، میفهمیم که صِرف عشق برای دوام زندگی مشترک با نوشتن کافی نیست.
جمعبندی:
اگر حس میکنید علاقه و اشتیاق چندانی به نوشتن در شما وجود ندارد و برای یادگیری نویسندگی تردید دارید، فقط کافی است با نوشتن ازدواج کنید، عشق بهتدریج بین شما شکل میگیرد.
قدر نوشتن را وقتی میفهمید که برای آن واقعاً عرق ریخته باشید.
اگر گمان میکنید به شکل مجنونواری شیفتۀ نوشتن هستید اما هنوز نوشتن را آغاز نکردهاید، این واقعیت را بپذیرید که ممکن است خیلی دشوارتر از چیزی باشد که خیال میکنید.
عشقورزی واقعی به نوشتن اینطور نیست که هرازگاهی از سر تنفنن به آن بپردازید، و بعد تا مدتها از آن فارغ شوید.
یک پیشنهاد:
اگر عزم نوشتن دارید شروع کنید به تمرین روزانۀ نوشتن.
با «مداومت در نوشتن» نیمی از مسیر نویسندهشدن را میپیمایید، نیم دیگر با «مطالعه کتابها و زندگی» پیموده میشود.
نویسنده: شاهین کلانتری
6 پاسخ
چه نگاه جالب و خلاقانه ای!
درود بر شما شاهین عزیز،
مشتاقم تا بیشتر در مورد مدل های ذهنی نویسندگی بدانم.
ممنونم که نوشته بسیار زیبات رو به اشتراک گذاشتی.
سلام مرسی از مطلب مفیدتون راستش من. همیشه از دست ذهنم خسته میشدم و گاهی سردرد میگرفتم و همیشه جلو داستان سراییهای ذهنم و میگرفتم اصلا نمیدونستم چرا هر اتفاقی که میافته حتی ساده ذهن من تبدیلش میکنه به یه داستان هیجان انگیز و گاهی غم انگیز و دست بردار هم نیست تا دقیقا به ته قصه اش برسه ومن خیلی جلوی خودم رو میگرفتم چون از این همه درگیری فکری عصبی میشدم چون فکر میکردم نویسندگی کار بیهوده ای برای من واصلا علاقه ای به شعر و کتابای ادبیات دوران مدرسه ام نداشتم هرچند که بهترین انشاهارو مینوشتم و داستانای تو کتابا رو با لذت چندین بار میخوندم اما یه مدت که دنبال مهارتهای مترجمی که رفتم متوجه شدم یه مترجم خوب بابد یه نویسنده خوب هم باشه تا بتونه یک اثر رو به بهترین شکل ترجمه کنه بعدش شروع کردم به فکر کردن درمورد داستان نویسی اونم فقط به خاطر اینکه مترجم خوبی باشم هر چی جلوتر رفتم متوجه شدم جنگیدن بسه و واقعیتها رو ببین واقعیتهت اینه که من دویت دارم بی نهایت کتاب بخونم دوست دارم کاری داشته باشم که درتنهایی و در منزل کنار فرزندانم انجامش بدم درواقع من از کار کردن تو جاهای شلوغ عصبی میشم واقعیت اینه که من خسته شدم از مهار کردن ذهنم
وواقعیت اینه که من هنوز بهترین انشاها رو تو صفحات طولانی مینویسم واصلا مهم نیست که شعر دوست ندارم وحافظ و سعدی و مولانا نمیخونم ولی الان اطمینانم به درستی راهی که میرم بیشتر شد چون فهمیدم که چیزی جز نوشتن و نوشتن ونوشتن مهم نیست بلاخره این زندگی مشترک به قول شما یه روز یا به ثمر میشینه و میوه هاش کتابای قابل چاپ من میشن یا طلاق عاطفی میگیریم و صرفا فقط به خاطر شغل شریف مترجمی همدیگه رو تحمل میکنیم اونم دورا دور 😄😄
واقعا مطلب دوست داشتنی هست..
درود بر کپی رایتر بی نظیر و خوش ذوق
حوشحالم که این مطلب رو دوست داشتی.