در نوشته قبلی اشاره کردم، یکی از مهمترین کارها برای یادگیری بهتر، پرسیدن سؤال هنگام خواندن و نوشتن است و در این نوشته قصد دارم بیشتر به اهمیت و جزئیات آن بپردازیم.
معمولاً تمرکز بیشتر ما بر روی پیدا کردن پاسخهای درست و دقیق است و قدرت و اهمیت سؤال پرسیدن را دستکم میگیریم. ولی سؤالها ما را به فهم بهتری از موقعیتی که در آن قرار گرفتیم، میرسانند؛ بنابراین ما با هر سؤال به دریافت بهتری از مهمترین موقعیتمان میرسیم.
نکتهی مهم هنگام پاسخ به سوالاتمان، این است که ما بر اساس دنیایی که در آن زندگی کردیم و بر اساس پیشفرضهایمان به سوالاتی که میپرسیم، جواب میدهیم.
فرض کنید که ذهن ما یک صفحه سفید باشد. بدون هیچ کاراکتری و هیچ ایدهای.
چگونه آراسته میشود؟
از کجا آنهمه فانتزیهای متفاوت و شلوغوپلوغ در ذهن ما نقاشی میشود و دلیلها یکی پس از دیگری در ذهن ما نقش میبندد؟
جوابش بسیار ساده است: از تجربیات.
تجربیات ما پایۀ اصلی و اساسی کار ماست و هرکدام از ما را به آن سمتی که میخواهیم، میبرد.
این تجربیات از طریق قوه پنجگانه در ذهن ما جای میگیرد. به همین خاطر هرکسی تجربیات متفاوتی دارد و میتوان به این نتیجه رسید که برای بسیاری از سؤالها میتوان چندین جواب پیدا کرد که الزاماً هیچکدام از آنها درست نیست؛ میتوان از این طریق بهطور مستقیم یا غیرمستقیم برای یادگیری موضوعاتی که در طول زندگی با آن برخورد میکنیم، استفاده کرد.
مثلاً کسی که نابینا است، رنگها را به شکل متفاوتی از ما میبیند و اگر ما در آلاسکا یا در وسط خط استوا زندگی کنیم نسبت به هوای تهران حس متفاوتی داریم.
بهطور مثال فیلسوف معروفی مثل دکارت سعی کرد تمام تجربیات خودش را به معرض سؤال بگذارد و تضمین کرد که تنها چیزی که واقعاً وجود دارد مکانیزم شک در مغز انسان هست.
او در کتابش میگوید: فرض میکنم، هر چیزی که من میبینم غلط است و باور ندارم چیزهایی که حافظه من نشان میدهد وجود دارد و شکلها، حرکتها، مکانها و زمانها همه یک خیال واهی هستند.
پس چه چیزی درست است؟
همهچیز در اطراف ما لازم است با دقت سنجیده شود تا زمانی که بتواند ذهن ما را قانع کند. دکارت در کتابهایش به این نتیجه میرسد که تنها چیزی که لازم نیست به آن شک کنیم خودمانیم. به عبارتی «من فکر میکنم، پس هستم.» و با سؤال در مورد بقیه چیزها لازم است آنها را بسنجیم.
میخواهم نمونهای از این مورد سؤال پرسیدن را با هم مثال بزنیم.
مثلاً شک میکنیم که چه چیزی اسب است؟
بیشتر ما، به ویژگیهای فیزیکی اسب اشاره میکنیم تا بهتر بتوانیم حرفمان را توضیح بدهیم. مثلاً چهارپا دارد، یال دارد و البته میشود روی آن سوار شد. البته برای بعضی از اسبها این توضیح درست است. (حالا بیایید از زاویه دید دیگری به موضوع نگاه کنیم.) اگر ما اسبی را ببینیم که سه پا داشت از اسب بودن خارج میشود؟ بهعلاوه اینکه همینالان میشود کاریکاتوری از موجودی کشید که شما بتوانید سوارش شوید چهارپا و یال داشته باشد اما اسب نباشد.
تازه بعضی از اسبها را هم نمیتوان سوار شد؛ اما ما به آنها قاطر نمیگوییم. پس اینطور میشود که لازم است برای سؤالمان جواب دیگری پیدا کنیم.
خب اینجا میتوانیم به این نتیجه برسیم که همه اسبها یک DNA خاص دارند و درون این DNA یک کد خاص وجود دارد. بهتر نیست همه اسبها را با همین DNAها و ژنوم کدها معرفی کنیم؟
خوب با این وضعیت احتمالاً کسی نمیتواند با ما و البته با کلمه اسب ارتباط برقرار کند. اسب بیشتر به ویژگی مربوط میشود که ما آن را تجربه کردیم و مشکل آنجاست که همه ما تجربه یکسانی نداریم.
شاید این فکر به ذهنتان برسد که بهجای این کار از تصویر اسب استفاده کنیم، اما با این کار احتمالاً به یک اسب خاص اشاره کردیم و نمیتوانیم به تمام گروه اسبها اشارهکنیم بنابراین هنوز هم گیج هستیم.
خب احتمالاً اینجاست که خسته میشویم و سؤال را رها میکنیم و به حماقت سؤالکننده میخندیم. چون به جواب مدنظر و درستی که همیشه در ذهنمان پیگیرش هستیم، نرسیدیم.
ولی اینجا ما داریم موضوع مهمی را یاد میگیریم و به این فهم میرسیم که هرکسی بر اساس تجربیات مرجع خودش صحبت میکند و نمیتوان تطبیق عالی برای تجربیات هرکس پیدا کرد.
سؤال پرسیدن، نشان میدهد که شما میخواهید چیزی را یاد بگیرید و اینکه شما میخواهید چیزی را بفهمید.
و خب از کجا سؤال پرسیدن را شروع میکنید؟
از هر جا که بخواهید.
سعی کنید که خیلی با سؤالهای سختی مثل «معنای زندگی چیست؟» یا اینکه «آیا موجود زنده در خارج از جو زمین پیدا میشود؟» به خودتان فشار وارد نکنید.
البته سؤالهای خیلی سخت را رها نکنید. یکگوشه ذهن این سؤالها را نگهدارید. چراکه همین سؤالها هستند که به ما انگیزه حرکت بعدی را میدهند.
خب سؤالی که پیش میآید این است که:
آیا لازم است برای یادگیری در حین خواندن و نوشتنمان به همهچیز شک کنیم؟
با بخشی از نمایشنامه گالیله نوشته برتولت برشت بحث را ادامه میدهم.
ازنظر من دنبال کردن علم زهره شیر میخواهد. چون در این مورد در پرتو شک به تجارت علم میپردازیم، درعینحال که میکوشند علم به همهچیز را در دسترس همهکس بگذارند، در دل همه شک میاندازند. شاهزادهها، مالکان بزرگ و کشیشها، اکثریت مردم را در پس پردهای از خرافات و حرفهای کهنه نگاه داشتهاند. این پوشش، ظاهر آراستۀ دسیسههای آنها را از مردم پنهان میکند. قدمت فقر مردم به قدمت عمر کوههاست و هنر جدید شک، ما مردم را شیفته میکرد. این بود که مردم تلسکوپ را از دست ما گرفتند تا روی کسانی که رنجشان میدهند میزانش کنند.
این آدمهای خودخواه و خشن با حرص و ولع از ثمرات علم بهره بردند و در همین حال احساس میکردند که نگاه سرد علم متوجه فقری چند هزارساله شده… به عقیده من علم با دو پیکار سروکار دارد، انسانی که هزاران سال است در این مه فریبنده خرافات و حرفهای کهنه سکندری میخورد و نمیتواند نیروهای خود را کاملاً بپرورد قادر نخواهد بود نیروهای طبیعی را که شما کشف میکنید، رشد و توسعه دهد…
یکی از نتایج حرفهای گالیله این است که شک ما ضامن خودشکوفایی ماست.
درواقع تجربیات به ما نشان میدهد چه چیزی وجود دارد و چطور وجود دارد ولی هیچوقت نمیگوید، حتماً به این شکل میتواند وجود داشته باشد و نه شکل دیگری.
و این شک به ما کمک میکند که مسیر یادگیری خودمان را تنظیم کنیم.
مسیری که در آن جستجو رکن اصلی است و گاهی لازم است شک کنیم که این درخت واقعاً درخت است یا سایهای از یک درخت واقعی یا حتی هر دو.
و ما حین خواندن و نوشتن و جستجو کردن، میتوانیم به پاسخ سؤالات اساسی که در ذهنمان شکلگرفته برسیم.
مثلاً در همین بحث گالیله ما سالها بر اساس تجربیات و پیشفرضهای خودمان فکر میکردیم مرکز زمین هستیم و جهان به دور ما میچرخد و معدودی به این معلومات پایه شک کردند و سؤال پرسیدند که چرا شکلی دیگری نه؟
و مسیری طی شد تا ما یاد گرفتیم که ما هستیم که دور خورشید میچرخیم.
مهم این است که هنگام نوشتن پاسخ سؤال، از چند زاویه سؤال موردنظرمان را موردبحث قرار بدهیم.
مثلاً من از شما بپرسم.
یک نقطه در زمان چیست؟ (میخواهم پیشفرضهای شما را به چالش بکشم)
اول خوب است این سؤال را از خودمان بپرسیم که یک نقطه چیست؟
- نقطه را نمیتوان قسمتبندی کرد.
- خطی که عرض ندارد.
- صفحهای که طول و عرض ندارد.
خب با جواب من موافقید؟ اگر نکته دیگری به ذهنتان رسید، بنویسید.
از اینجا نتیجه میگیریم که نقطه نه طول دارد و نه عرض. این را هم میدانیم که اگر دو تا نقطه را به هم وصل کنیم یک خط درست میشود و بهعلاوه این فرض را میدانیم که چندین نقطه کنار هم خط را تشکیل میدهند. کمی به آن فکر کنید و صبر کنید.
اگر بیشتر به این موضوع فکر کنیم مغزمان منفجر میشود، نقطهای که نه طول دارد و نه عرض.
خب پس چه دارد مگر نباید جایی را اشغال کند تا بالاخره به خط برسد؟ هرچند که اندازه آن کوچک باشد.
مشابه همین موضوع وقتی است که قصد داریم یک نقطهای را در زمان را مشخص کنیم. مثلاً میگوییم زمان روبهجلو حرکت میکند. انگار که زمان مشخصی را در برابر زمانهای دیگر تعریف میکنیم و از آن مقیاس استفاده میکنیم. ولی دقیقاً یکلحظه در زمان را چطور تعریف میکنیم؟
علاوه بر آن برای اینکه چنین حرفی را بزنیم. لازم است به این نکته تأکید کنیم که بین زمانها تمایز وجود دارد؟ آیا این امر ممکن هست؟ چطور میشود بین آنها تمایز قائل شد؟ و چطور میشود فاصله بین زمان را پر کرد؟
آیا ما غیرمنطقی هستیم که این سؤالها را میپرسیم؟ سؤالهایی مثل این به ما نشان میدهد که چیزهای زیادی را نمیدانیم و میتوانیم اطلاعات وسیعی را از خود سؤال به دست بیاوریم.
با این سؤالها ما میتوانیم یاد بگیریم چه رخنه و شکافهایی در اطلاعاتمان وجود دارد و بهتر است بیشترین وقتمان را هنگام خواندن به کجا اختصاص بدهیم.
یک نکته بسیار مهم: سوال احمقانه وجود ندارد، پرسشها همیشه مسیری مستقیم هستند که ما را به سمت یادگیری میبرند.
تمرین: سوال اول را که دفعه پیش از خودتان پرسیدید، در نظر بگیرید. حالا سعی کنید به روش و زاویه دید مختلف به آن جواب بدهید و تجربیات خودتان به چالش بکشید.
نویسنده: پانیذ فسحت