معرفی کتاب نون نوشتن | نگاهی متمایز به مفهوم نوشتن

بررسی کتاب نون نوشتن، مرور کتاب

به عادت معمول در کتابفروشی پرسه می‌زنم. به نام آشنایی برمی‌خورم. نون نوشتن. نون نوشتن اثر محمود دولت آبادی است. نام کتاب به نظرم جذاب است. به واژه‌ی نوشتن نگاه می‌کنم که با حرف نون محاصره شده. همین اسم جذاب کنجکاوی‌ام را برمی‌انگیزد. در شناسنامه‌ی کتاب درمی‌یابم؛ این کتاب را نخستین بار نشر چشمه در سال ۱۳۸۷ به چاپ رسانده و تا تابستان ۱۳۹۹ به چاپ دوازدهم رسیده است. در لبه‌ی داخلی جلد کتاب عکس دولت‌آبادی را می‌بینم. چهره‌ای پخته اما گرفته از او ثبت شده. انگشت شستش را به لب‌هایش فشرده و سیگار را به انگشتان سبابه و وسط نگه داشته. نگاهش مات و متفکر مانده.

عکس‌نوشته را می‌خوانم.

محمود دولت‌آبادی، فرزند فاطمه و عبدالرسول، متولد نیمه‌ی مرداد ۱۳۱۹ شمسی. اهل دولت‌آباد سبزوار. در جوانی کشاورزی و کارگری کرده است. بعدها در دانشکده‌ی تئاتر تهران تحصیل کرد و مدتی نیز هنرپیشه بود. به دلایل سیاسی دو سال زندانی شد. امروز در تهران زندگی می‌کند و نویسنده‌ی مستقل و استاد ادبیات دانشگاه است. دولت‌آبادی رمان‌ها، داستان‌ها، نمایشنامه‌ها و مقاله‌های بسیاری نگاشته و منتشر کرده است و به‌نظر اشتفان وایدنر منتقد ادبی نویه تسوریشر تسایتونگ «محمود دولت‌آبادی نویسنده‌ای بزرگ همچون تولستوی و بالزاک است.»

کتاب را ورق می‌زنم. طبق عادت در پی فهرست می‌گردم. نمی‌یابم. با خودم می‌گویم: باید کتابی غیرمعمول باشد. به جای فهرست یک مقدمه‌ی مختصر پیدا می‌کنم؛ مختصر اما الهام‌بخش. «آن‌چه در این گاهی نوشتن‌ها آمده است در مسیر مدتی پانزده_ شانزده‌ساله نوشته شده و هیچ کوششی به جهت تغییر یا تحریف آن‌چه اندیشیده و نوشته‌ام انجام نگرفته. خواسته‌ام هر آن‌چه در هر هنگام یادداشت کرده‌ام بیاید، از آن‌چه خود بدانم در چه گاه چه می‌اندیشیده‌ام و شما نیز اگر خواستید بدانید!»

محمود دولت‌آبادی ۱۵ مهر ماه ۱۳۸۸

 

همین پاراگراف کوتاه آن‌قدر برایم الهام‌بخش است که کتاب را برمی‌دارم و می‌برم صندوق تا حسابدار حساب کند. همین مقدار هم کافی است تا بفهمم این کتاب ارزش خواندن دارد. به تجربه دریافتم نگاه بلندمدت از افرادی برمی‌آید که پخته می‌نویسند و صاحب اندیشه‌اند. باور می‌کنید که این کتاب طی پانزده_ شانزده سال نوشته شده باشد؟ این کتاب مثال خوبی است برای افرادی که در ابتدای راهند اما هنوز به سبک و اندیشه نرسیده به دنبال چاپ کتابند. قبل از چاپ کتاب خوب است به این فکر کنیم که محتوایمان چقدر عمیق است؟ آیا دستاوردی برای زبان و اندیشه دارد؟ با خودمان روراست باشیم. اگر نوشته‌هایمان کم‌مایه‌اند و مفاهیمی تکراری را با زبانی به مراتب ضعیف‌تر ارائه می‌دهند؛ آیا جز اتلاف هزینه و بی‌اعتبار کردن دستاوردی دارند؟

 

از کتاب دور نیافتیم.

 

از کتابفروشی که جدا می‌شوم تا ماشین قدم تند می‌کنم. با شوق در صندلی ماشین فرو می‌روم. کتاب را باز می‌کنم و باز ورق می‌زنم. کتاب ۲۱۶ صفحه است با کاغذهایی سبک. فرم کتاب متفاوت است. شصت یاداشت که با اندازه‌های مختلف دور هم جمع شده‌اند. این قالب لبخند کشداری به صورتم می‌آورد. با خودم می‌گویم: آهان ببین! اگر وبلاگ‌نویسی را جدی بگیری می‌توانی طی یک یا دو دهه کتاب‌های خوب و پخته‌ای از دل آن بیرون بکشی. آهی سرد می‌کشم. در این فکرم که چه ساده دهه‌های پیش از این را دور ریخته‌ام. کافی بود یک دهه فقط یک دهه هر روز تجربه‌هایم را ثبت می‌کردم. حتما با این جدیت می‌توانستم ارزشی تولید کنم.

 

بگذریم. چه سود از حسرت اگر بر عمل نیافزاید؟

شصت یادداشت کنار هم نشسته‌اند؛ آرام، عمیق، پخته و بدون تاریخ. البته گاهی اشاره‌ای به روز و زمان شده اما نه مستمر و پیوسته. شرح بیش از یک دهه تلخی و افسردگی. برای خود من این موضوع هم منبع الهام خوبی است. شاید با آموختن از آن بتوانم از دل روزهای سیاه هم مفهومی تازه بیرون بکشم. کار در بی‌حوصلگی به جای نق و ناله و خودخوری می‌تواند سپرده‌ای برای تضمین آینده‌ای بهتر باشد. از دل هر یادداشت نکته‌های ظریفی بیرون می‌کشم. چه بهتر اگر این نکته‌ها را سلسله‌وار کنار هم بچینم و مقاله‌ای به هم برسانم که با مروری سهل‌تر بتوانم به کارش بندم. البته که می‌توانم مقاله را منتشر کنم تا دوستانِ هم‌دغدغه‌ام از آن بی‌نصیب نمانند. این فکر تا لب‌هایم سرایت می‌کند و طرح خنده می‌ریزد. بعد تا دست‌هایم کش می‌آید و سپس از لای انگشتانم روی کاغذ می‌ریزد. اولویتم در انتقال مفاهیم امانتداری است. حیفم می‌آید نثر پاکیزه و پخته‌ی کتاب را با نقل به مضمون کم‌اعتبار کنم. پس با نهایت امانتداری جمله‌هایی که بیشتر برایم الهام‌بخشند را بی‌دستکاری بیرون می‌کشم.

۱

اندیشیدن را جدی بگیریم. اندیشیدن آن‌چه ما کم داریم. اندیشیدن باید به مثابه‌ی یک کار مهم تلقی بشود. اندیشه ورزیدن. چرا یک نویسنده نباید مغز خود را برای اندیشیدن و برای تخیل تربیت کند؟

۲

در نویسندگی، این خروش جوانی را باید با تدبیر درآمیخت. کم‌گفتن و بیشتر اندیشیدن را باید فراگرفت. نویسنده با خود و با آن‌چه در کار پرداختنش هست در گفت‌وگو است.

۳

این که من فقیر بوده یا نبوده‌ام این که رنج بسیار کشیده یا نکشیده‌ام این که شوخ‌چشمی‌هایی داشته یا نداشته‌ام به پشیزی نمی‌ارزد مگر آن‌که توانسته باشم یا بتوانم به مدد و بهره‌گیری درست آن، ادبیات ناب اجتماعی بیافرینم.

۴

به فکرم رسیده است که «وقتی هنر تحت الحمایه‌ی سیاست قرار می‌گیرد» درست بدان می‌ماند که زنی نتواند بدون اجازه‌ی شوهرش جایی برود یا کار مستقلی انجام بدهد.

۵

کدام نویسنده‌ای را در جهان می‌شناسید که از خود نپرسیده باشد «برای چه می‌نویسم؟» و کدام نویسنده‌ای را می‌شناسید که به دنبال این سوال دست از نوشتن کشیده باشد؟

۶

ای سرزمین کدام فرزندها در کدام نسل، تو را آزاد، آباد و سربلند؛ با چشمان باور خود خواهند دید؟

۷

جهل! احساس می‌کنم که غرق در جهل هستم. جاهل نسبت به تمام پدیده‌های مربوط و نامربوط. سردرگمی، کلافگی و کم‌حوصلگی دارد بیچاره‌ام می‌کند. بدتر از همه بیگانگی؛ هرگز تا این دوره از زندگی‌ام این قدر نسبت به محیط و نسبت به روابط و شرایط دچار احساس بیگانگی نشده بوده‌ام. آیا فی‌الواقع روشن‌فکری متوقع و آزرده خاطر شده‌ام؟ لابد! و بالاخره یأس و نومیدی گریبانم را چسبیده است؛ چیزی که بدون تردید، از جهل و بیگانگی من نسبت به محیط و روابط ناشی می‌شود؟ گمان می‌کنم راهی باید باشد!

۸

در هیچ شرایطی روی نباید گردانید از زندگانی و در هیچ بندی گرفتار نباید شد!

۹

در داستان‌نویسی نبایست اصرار در ایجاد تراژدی داشت. به خصوص دیده می‌شود که بعضی از داستان‌نویسان جوان __که خود را پیرو رئالیسم می‌دانند __ سعی دارند که به خصوص پایان داستانشان با تراژدی توام باشد. نه انجام این عمل، عمدی که حتی نیت این کار با ذات رئالیسم در تضاد و در تعارض است. زیرا در رئالیسم هر ساخته و خلاقیتی با مضمون منطقی‌اش قابل درک است. چه بسا یک پایان ساده برای داستان اثر قوی‌تری داشته باشد. در این مایه می‌توانیم از چخوف بسیار بیاموزیم.

۱۰

دلسوزی‌های آبکی، الزاما، باید از پهنه‌ی ادبیات ما رخت بربندند و جای خود را به تحلیل دقیق و عمیق و همه جانبه‌ی زندگی مردم سُم‌کوب شده‌ی ایران بدهند شاید این تحلیل همه جانبه به مردم ما این امکان را بدهد تا نسبت به خود و سرنوشت خود، مطالعه‌ای جدی را آغاز کنند.

۱۱

خوب است (و لازم است) دانسته شود که «من» یا «ما» ی نویـسـنده بــر کـدام زمین و در میان چگونه مردمی قدم برمی‌دارد. راستی را، چگونه می‌توان این دو وجه عمده‌ی زندگی را __که وجود و حضور نویسنده فقط در چگونگی ارتباط با آن معنا و قواره پیدا می‌کند__ درک کرد و شناخت؟ منظورم کوشش برای درک شرایط زمانه است. حیرانم!

۱۲

انسان دوستی (اومانیسم) برای نویسنده‌ای که شروع به کار می‌کند، لازم و خوب است اما کافی نیست. نویسنده باید از مرحله‌ی انسان‌دوستی بتواند به درک روابط و مضامین حاکم بر انسان و بر جامعه پی ببرد و در بازتاب این روابط و مضامین در کار خود اعتلا بیابد.

۱۳

هنرمند بی پندارهای شکوهمند که محمل آرزوهای بزرگ او هستند؛ چگونه می‌تواند ارزش‌های برجسته‌ای خلق کند؟

۱۴

فقط اگر کسی (نویسنده‌ای) خودش دست به کار نوشتن یک داستان طولانی و بزرگ باشد می‌تواند به روشنی حس کند که به پایان رساندن یک مرحله‌ی دیگر از کار، چه موفقیت بزرگی به شمار می‌رود.

۱۵

احساس می‌کنم از کتاب‌ها می‌ترسم هر وقت خود را در میان کتاب‌ها می‌بینم با صراحت بی‌رحمانه‌ای احساس نادانی می‌کنم.

۱۶

دلم می‌خواهد بتوانم کلیدر را چنان به پایان برم در واقع آرزومندم که کار آفرینش کلیدر چنان در اوج باشد که مردم ایران همواره بتوانند از داشتن چنین اثری در زبان و در میان خود به آن ببالند.

۱۷

نوشتن یادداشت «جهان، وجود، عشق» که نشانی از علایق دیرینه‌ی فلسفی من است گیرم فهمی تازه باشد یا نباشد!

۱۸

عشق را در تجلی نیرو _ حرکت باید دید، در شدت و حدت آن. که وجود در آشکاری و پنهان خود، نیرو است و حرکت است و این دو ذاتی هم‌اند، و هر دو ذاتی وجود؛ و عشق، هم ذات و هم تجلی وجود است. که عشق ذات کشش و کشمکش و جاذبه است در وجود. عشق، هم نیرو است، هم در نیرو، هم از نیرو، هم به نیرو. عشق هم حرکت است، هم در حرکت، هم از حرکت، هم به حرکت. عشق، هم وجود است، هم در وجود، هم از وجود، هم به وجود. عشق، نشان جاودانی و جاودانگی وجود است در وجود جاودان. عشق، عیان نیست.

۱۹

فکر می‌کنم هنرمند باید بتواند در هر لحظه از زندگی خود سه حالت عمده‌ی انسانی را در خود فراهم داشته باشد. یعنی در آن واحد، باور کودکانه، سرشاری و شوق جوان‌سرانه و تأمل و بردباری پیرانه‌سر را یک جا در خود داشته باشد تا بتواند متأثر بشود مثل یک کودک؛ عاشق و برانگیخته بشود مثل یک جوان؛ و در تأمل و بردباری زندگی را و مسائل آن را بکاود و کار خود را بسنجد و بیازماید مثل یک انسان پخته و دوراندیش.

۲۰

زندگی در اوج خود به هنر تبدیل می‌شود. یعنی که زندگی در هنر به جلوه‌ی عشق عیان می‌شود.

۲۱

هنرمند آن انسان مشتاق و بی‌تابی است که در ذهن خود از مرزهای واقعیات عینی می‌گذرد.

۲۲

پس از چاپ جلدهای یکم تا چهارم کلیدر در دو مجلد، هنگامی که بعد از قریب دو سال جدا افتادن دست به کار نوشتن ادامه‌ی آن شدم بر این گمان بودم که کار آن طی دو جلد یعنی یک مجلد پایان خواهد پذیرفت، اما در جریان نوشتن و پایان گرفتن دست‌نویس اول، با ارزیابی عینی سه جلد شد، حدود ۱۴۰۰ صفحه. بنابراین، قانع شدم که سه جلد را در دو مجلد بعد از بازنویسی به چاپ بسپارم.

۲۳

احساس می‌کنم روز به روز زندگی می‌کنم حتا ساعت به ساعت. احساس این که زمان لحظه به لحظه دارد زندگی‌ام را می‌قاپد و من هیچ علاجی نمی‌توانم بکنم دچار انزجارم می‌کند. و این انزجار وقتی به حد خود می‌رسد که نمی‌توانم در شبانه‌روز به اندازه‌ای که لازم و بایسته می‌دانم کار بکنم.

۲۴

آن‌چه امیدبخش است اینکه خستگی هم دوره‌ای است که پایان می‌گیرد.

۲۵

کار ویژه‌ی من در این سال‌ها می‌رفت تا در گرداب مسائل روز تحلیل برود، یعنی کار دشوار و رنج‌بار و جان‌کاه نویسندگی که همواره نگران آن هستم و موضوع – هم هدف و نیز عشق زندگانی من است.

۲۶

سه شب پیش در تاریخ  06/10/1361 به ساعت 5 بعد از نیمه شب، یعنی صبح روز هفتم دی ماه جلد هشتم کلیدر را به پایان رسانیدم. اما پیش از آن‌که فرصتی برای رضایت از کاری که انجام داده‌ام پیدا کنم، بلادرنگ دشواری باقی مانده‌ی کار و دنباله‌ی راه را که باید بپیمایم حس کردم. این است که احساس آسودگی خود را باید حواله بدهم به پایان کار که بدین ترتیب یک مجلد دیگر باقی است که باید بازنویسی‌اش بکنم و این کار را از امشب آغاز می‌کنم و امیدوارم بتوانم پیش از پایان سال جاری _عمری اگر باشد_ آن را به پایان رسانم. چه قدر طولانی شد این آرزو و چه قدر دشوار سپری شد این پیمایش راه در هر حال چاره‌ای به جز کار و کار و کار نمی‌بینم.

۲۷

نفرت و عشق، خصومت و مهربانی بیزاری و دلتنگی، سکوت و بی‌تفاوتی و هر آنچه به روح آدمیزاد مربوط می‌شود و مرا در خود فرامی‌گیرد؛ همیشه آنها را مایه و انگیزه‌ی کار قرار می‌دهم بنابراین اگر باشند کسانی که فکر کنند برخی از این موارد می‌توانند مانعی در راه کار من ایجاد کنند، نادان هستند.

۲۸

دریافتم که من از چنان روحیه‌ای برخوردار هستم که در قالب‌های تنگ و آزارنده‌ی رابطه‌ها نمی‌گنجم؛ پس باید به جست‌وجوی ضابطه و عیار درمی‌آمدم. ضابطه و عیاری تا بتوانم به یاری آن کار و راه خود را که به استنباط و باور خودم، بسیار مهم بود ادامه دهم. چون از نظر من بدیهی بود وقتی که جرگه‌های ادبی ـ هنری را نپذیرفته‌ام و به روابط مربوطه‌اش تن نداده‌ام، عملا دشواری راه خود را چند چندان کرده‌ام، و صدالبته بزرگترین امید من اصالت و اهلیت خودم بود در زندگی و در کار. پس می‌بایست به همان اندازه که از بازی‌های جرگه‌ای دور می‌شدم به کار و زحمت و اصالت و اهلیت خودم نزدیک بشوم.

۲۹

بازنویسی جلدهای پنجم تا دهم کلیدر کمتر از یک سال وقت گرفت و این راضی کننده بود.

۳۰

نسبت دلنشینی اثر به همان نسبت باور نویسنده است از آنچه بیان می‌کند. باور نویسنده هر چه قدر صمیمانه‌تر و صادقانه‌تر باشد خلق اثر و ذات اثر به باور خواننده نزدیک‌تر خواهد بود. بنابراین صمیمیت و صدق در هنر نویسندگی نکاتی عمده هستند که به منش هنرمند مربوط می‌شوند، و در این معنا اگر نویسنده‌ای به آنچه بیان می‌کند باور ندارد و نسبت به عرضه‌داشت‌های خود برخوردی غیرصادقانه و دروغ ورزانه دارد، بسیار وقیح است اگر توقع داشته باشد که دروغ‌هایش را مردم باور کنند.

۳۱

انتشار کلیدر خواهد توانست خستگی عمر را برای لحظه‌ای از تن کوفته شده‌ی من به در کند.

۳۲

به ایران و مردم ایران زیاد فکر کرده‌ام؛ شاید تمام عمرم در اندیشه‌های ناآگاه و آگاهانه نسبت به ایران و مردم سپری شده است. حتی می‌توانم ادعا کنم که تمام آن چه را که نوشته‌ام از رنج و عشق به این سرزمین ناشی شده است و لاغیر.

۳۳

برای یک فرد انسانی و همچنین برای یک جامعه‌ی انسانی، فاجعه وقتی به اوج خود می‌رسد که احساس کند هیچ نقشی در پیش‌برد، تحول و دگرگونی سرنوشت خود ندارد.

۳۴

سال‌ها می‌گذرد که من به مناسبت کارم نویسندگی، به نسبت بضاعت خودم، همیشه به زبان فارسی و امکانات و ظرفیت‎‌های زبان اندیشیده‌ام. یکی از مراحل اندیشیدن درباره‌ی زبان وقتی بود که در زندان اوین ماه‌های آخر محکومیت خودم را می‌گذرانیدم به سال ۱۳۵۵.

۳۵

باید ساعت حدود ۲ بعد از نیمه شب خوابم برده باشد و حالا که بر اثر کابوس فلج کننده‌ای در حال سنکوب از خواب برخاسته‌ام ساعت 3:30 بعد از نیمه شب است و برای اولین بار در عمرم با اینکه گیج خواب هستم، می‌خواهم این کابوس را یادداشت کنم، چون ارتباط عجیبی به فضای داستانی دارد که دارم می‌نویسم.

۳۶

آنچه را همچون جوهر رئالیسم درک می‌کنم و درست می‌دانم ،جریان و سیالیت بی‌درنگ وجود است و این نشانه که در یک مکتب هنری نمود یافته جز از جوهر و ذات هستی نیست که بی‌سکون بی قرار و مدام در شدن است.

۳۷

انسان تا در درون کار جریان دارد، تن و روحش گرم است و در واقع دچار تب کار و آفرینش است و چه بسا نمی‌تواند و اصلا دلیلی هم ندارد که بخواهد کاری را که دارد انجام می‌دهد ارزیابی کند.

۳۸

این روزها بیشتر و جدی‌تر از همیشه باید شرط «عمری اگر باقی باشد را در حرف و سخن‌ها قید کرد، چون بنابر مرگ گذاشته شده است و نفی زندگی؛ و تجربیاتم در طول چند ساله‌ی گذشته عصاره‌ی فاجعه‌ی هنرمند بودن را برایم عریان به نمایش گذاشته است و آن عبارت است از سنخ دید و نگرش هنرمند به انسان در مقابل دید و نگرش حکام سیاست به انسان؛ و این تعارض دید که حکام سیاست انسان را با واحد و عدد می‌انگارند و هنرمند اهل، انسان را با حد و معیار وجودی خدایی می‌سنجد.

۳۹

شاید از چهارده – پانزده سالگی به مسائلی چون ملت، مردم، مملکت فکر کرده‌ام و سپس مسئله‌ی ملیت همواره برایم موضوع تفکر بوده است. اما جواب‌هایی که در این باره از طریق نظرات و داوری‌های این و آن یافته‌ام غالبن نارسا بوده‌اند و نتوانسته‌اند عمیقا مرا قانع کنند.

۴۰

نمی‌دانم برای که و خطاب به که می‌نویسم! فقط احساس می‌کنم که باید بنویسم.

۴۱

اکنون در می‌یابم که مصدق ایران تا چه پایه نیرومند و توانا و ایرانی بوده است؛ هم از این طریق به قدر و بزرگی شخصیت‌هایی چون مهاتما گاندی ویلی برانت و نهرو بیشتر پی می‌برم. چون این مردان همچون جلوه‌های ملت‌های خود توانسته‌اند روی پایشان بایستند و از حقوق ملتی که نماینده‌شان بوده‌اند دفاع کنند.

۴۲

وقتی با دیگران روبه‌رو می‌شوم برخوردشان چنان است که انگار می‌خواهند مرا بردارند و مثل حلوا روی سرشان بگذارند، اما در لحظه‌های دشوار زندگی چنانم که احساس می‌کنم در تمام این جهان هیچ کس را ندارم.

۴۳

ما باید بدانیم ارجمندی‌هایی هم داریم پس تباهی طرحی‌ست که در افکنده می‌شود. نیز باید بدانیم گرانیگاه جامعه را تراشی نو باید داد نیز بایسته است ناتوانی‌های خود را بشناسیم و راه درمان آن تهیگاه‌ها را بیابیم ما مردم که هم کهن و هم کهنه شده هستیم، باید در آفتاب زمان بار دیگر به خود آییم و بجنبیم. روشهای نو – تازه شدن را بیاموزیم. دیری نیست بیم آن مرا برداشته است که در روانه‌ی تاریخ ملت‌هایی حذف و از میان برداشته خواهند شد؛ پس اگر می‌خواهیم که از میان برداشته نشویم، می‌بایست بتوانیم همچون مردمی شایسته‌‌ی بودن در زمان و در زمانه، خود را به تاریخ تو بقبولانیم. با آن سازگاری پیوند بخوریم و در این آماژ، نخستین گام شناخت ناتوانی‌های خود و کاستی‌ها و نداشتی‌هاست.

۴۴

خوب… فرزندم تو نیز از من دور ماندی و اکنون در بازگشت از سفری که در من با خستگی آغاز شده بود، و در تو با شوقی آمیخته به تردید، با بغض و گریستن من و مادرت پایان گرفت؛ و اکنون که پس از قریب دو ماه پشت میز کارم می‌نشینم، سخن را با یاد تو آغاز می‌کنم که صدایت در خانه نیست و هست، که در همه جای زندگی‌ام هستی اما دیگر فقط با قلبم می‌توانم قلب تو را بخوانم. و فقط به واسطه‌‌ی قلم و کاغذ می‌توانم با تو برای خودم حرف بزنم.

۴۵

زمان ناگهان جهش می‌کند برخی را می‌بلعد و برخی را می‌پراکند و برخی را به زاویه می‌راند – همان جایی که جز با کار و تکاپوی ذهن نمی‌توان آن زاویه گزینی را بر خود هموار کرد.

۴۶

متین‌تر، معقول‌تر و واقع‌بین‌تر شده بود چندان که در همان شرایط بی‌ثبات و نامطمئن هم به انسان آرامش و اعتماد می‌بخشید.

۴۷

تا امروز با عشق به انسان و با آرزوی بهروزی آدمی و زندگی آدمی کار و زندگی کرده‌ام. اما در واقعیت هر روز و هر لحظه احساس می‌کنم، می‌بینم و تجربه می‌کنم که آدم‌ها یک به یک‌شان جز به خودشان و منافع خودشان فکر نمی‌کنند و قدم بر نمی‌دارند.

۴۸

پس چرا این بغض از مسیر تنفسم دور نمی‌شود؟ دیگر خودم هم نمی‌دانم چرا این بغض در گلویم گیر کرده است و مثل خود این زندگی از جا تکان نمی‌خورد. دلم می‌خواهد بگریم گریه روح را سبک می‌کند. هر وقت کاری را به پایان می‌برم تا نفسی تازه کنم تازه آن بغض کهنه راه گلویم را می‌گیرد.

۴۹

حس می‌کنم و می‌بینم تک به تک مردم، هر کس فقط به مشکل خودش و راه حل فردی مشکل خودش فکر می‌کند؛ و لابد نمی‌داند که فاجعه‌ی اجتماعی از همین ناشی می‌شود که هر کس فکر می‌کند باید گوش و گلیم خود را از آب به در کشد. چه انبوه‌اند مشکلات زندگی ما، و چه اندک‌اند کسانی که آن را مشکل خود بدانند و غالبن می‌بینم که افراد، زندگی را چون قابی خالی از عکس به گردن انداخته‌اند و در خیابانها پرسه می‌زنند بی آنکه فکر کنند ممکن است مورد تمسخر قرار گیرند؛ چون دیگران هم هر یک قابی خالی به کردن از برابرشان میگذرند! کمدی_تراژدی؟

۵۰

پیش از این انسان‌ها را چنان که می‌توانستند باشند، می‌دیدم؛ نه چنان که بودند. این شیوه‌ی تفکر به من کمک می‌کرد تا زشتی‌ها را به اعتبار امکان تحقق زیبایی‌ها، در آدمیان و زندگی و در روابط انسانی نادیده بگیرم.

۵۱

زوال را باید به منزله‌ی پلی دانست که کلیدر را به روزگار سپری شده… پیوند می‌زند. دیگر اینکه همین روزها افسانه‌ای که در حسرت دوری فرزندم سیاوش نوشته بودم، منتشر شد با نام آهوی بخت من گُزل.

۵۲

ما مردم – علی رغم این همه مصیبت و مصیبت‌زدگی چه استعدادی برای زندگی و شادمانی داریم، چه بسا این عشق به زندگی و شادمانی هم در بروزات خود، نوعی واکنش است در مقابل سلسله مصائبی که بر ما تحمیل شده بوده و تحمیل می‌شود. آنچه هست، انسان شادمانی را دوست دارد و من شادمانی مردمان را همیشه ستوده‌ام و می‌ستایم. چه کنم که فقط روی صفحه‌ی کاغذ، و در کنج اتاقم می‌توانم آرزو کنم زمین آباد شود، و مردم سرزمین‌ها آزاد و سربلند زندگی کنند.

۵۳

وقتی از کار فاصله می‌گیرم وحشت دشواری آن فرامی گیردم، اما چون غرق در کار می‌شوم چنان روان پیش می‌روم که انگار نوشتن در خواب یا رویا انجام می‌گیرد.

۵۴

این ماندن و نوشتن خیلی اهمیت دارد. چون با کتاب سوم روزگار وارد شهر و مناسبات زندگی شهری و بازآفرینی خروارها تجربه خواهم شد تجربیاتی که بیانشان از نظر خودم حالتی دارد مثل به منزل رسانیدن پاره‌ای از «بار امانت». و چه دشوار است رمانی را نوشتن که مضامین آن مثل براده‌ی آهن به تن آهن ربا، به ذهن و روح نویسنده چسبیده هستند؛ حکم روزگار سپری شده… که اهم اجزای آن چه تا اینجا که نوشته شده چه تا آنجا که نوشته بشود، ذهن و روح مرا این چنین دچار، و در بعضی اوقات فلج کرده است. آیا خواهم توانست این کار را با موفقیت پایان ببرم؟ بلی، اگر سلامت باشم؛ با روحیه‌ی زنده و در همین حد ممکن!

۵۵

خستگی و فرسودگی روحی‌ام باز هم بیشتر شده بیش از همیشه دچار ترس از جهل نسبت به دنیا هستم بسیار آزرده و رنجورم. تمام آسیب‌هایی را که دیده‌ام از طرف هر کس به یاد می‌آورم، و دچار نفرت می‌شوم. از خود می‌پرسم چه کسی بود که گاز نگیرد انگشتان به عسل آلوده‌ی مراکه به دهانش داشت؟ آیا تمام نمونه‌هایی که من تجربه کرده‌ام، مجموعه عناصری نبوده‌اند که دنیای مرا ساخته‌اند؟ آیا تأثیرات منفی این روابط باعث تغییر نگاه من نشده است؟

۵۶

هنگامی بود که مست خلاقیت چنان بودم، که نخست نگران کارم بودم و سپس نگران زندگی‌ام! اما اکنون… اکنون مدتی می‌گذرد که فرونشسته‌ام؛ مستی در من فرونشسته است و به آسمان به درختان به آب رودخانه و خاک نگاه می‌کنم، اما لابد جور دیگری نگاه می‌کنم به خصوص به زمان می‌نگرم، و گذر زمان را نه فقط حس می‌کنم نه فقط می‌بینم، بلکه می‌توانم آن را بشناسم.

۵۷

من در ذهنم زندگی می‌کردم نه؛ پیش از این من بـا ذهـنـم زندگی می‌کردم. دقیق‌تر بگویم، پیش از آن که دچار حس روزگار سپری شده بشوم با اندیشه‌هایم با اندیشیدن زندگی می‌کردم؛ یعنی که چراغی در مغزم روشن بود. اما اکنون…. اکنون نخست باید برای خود روشن کنم که آن اندیشه‌ها و محمل اندیشیدن‌هایم چه بود؛ از آن پس چه رخ داد که سگان اندیشیدن از کفم به در رفت و چرایی آن؛ و سپس برای خود شرح بدهم چه بر من می‌گذرد در برزخی که بدان دچار آمده‌ام. برزخی که دوام و استمرارش دارد مرا می‌فرساید و  __دریغا__ هیچ فریادرسی نه می‌بینم و نه می‌توانم انگاشت.

۵۸

زیستن به اعتبار کار و اندیشه‌ی آدمی ریخت و قواره‌ی متناسب به خود می‌گیرد، و من از این جهت برخوردار از تعادل و انسجام لازم بودم و در چنان ریخت و تناسبی بود که احساس زنده بودن همواره در من بود و دیرادیر اگر افسرده می‌شدم، آن افسردگی چندان دوام نمی‌آورد و خیلی زود بر آن غالب می‌آمدم به نیروی کار و آموختن و اندیشیدن.

۵۹

با وجودی که حالم بد و بدتر می‌شود از این که در این یادداشت‌ها نام کسانی را ببرم، و این همه مرا واداشته است تا از نوشتن درباره‌ی اجتماع اخیر نویسندگان دوری کنم، ناچار هستم تجربیات و مشاهدات خودم را اگر هوش و حواسم یاری کند با دقت و حوصله‌ی کافی جزء به جزء در این یادداشت بیاورم. چندی‌ست که می‌خواهم بنویسم اما در طول این مدت و همین حالا هم از خود می‌پرسم چه فایده؟ اما جواب روشن است؛ از چه فایده گفتن چه فایده؟ و اصلا مگر در هر کاری من پی فایده‌ای بوده‌ام؟ نه؛ و یقین دارم مخاطب این یادداشت‌ها هم منظور مرا از «فایده» درک خواهد کرد و در خواهد یافت که آیا آگاهی نسبی به آن‌چه در روزگار ما جریان دارد، فایده برای تشخیص روش بهتر او «مخاطب» خواهد داشت یا نه؟ باری چه می‌توان کرد جز نوشتن؟

۶۰

ریخت ذهنی سنتی را به هیچ وجه نباید ساده انگاشت و از کنار آن گذشت چون ریخت ذهنی موجود در جامعه‌ی ما بار هزاران ساله‌ی تاریخ هرمی خود را پشتوانه دارد و این ریخت ذهنی در اجزای سلول‌های یکایک ما مردم حک شده است.

 

نویسنده و گردآورنده: بهار اخوت

این مقاله را به اشتراک بگذارید:
دیدگاه‌ها:

6 پاسخ

  1. استاد من حدودا یکماه پیش این کتاب رو خوندم و واقعا لذت بخش بود.
    نکته ای که برام خیلی جذاب بود اینکه گفته بودن آخرین روز هر سال کل سالی که پشت سر گذاشتن رو ارزیابی می کنن و در موردش می نویسن و برای سال تازه هم برنامه ریزی میکنن.
    جزو کتابهایی هست که دوست دارم باز هم بخونم.

    منم چکیده هایی از کتاب رو توی سایتم گذاشتم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *