کتاب «این هم مثالی دیگر» چهار جستار از حقایق زندگی روزمره است که به قلم نویسندۀ پرآوازه، دیوید فاستر والاس نگاشته شده.
خواندن این کتاب را اینگونه آغاز میکنیم:
«خانهای که در نهایت با موهایی آغشته به شامپو در آن مینشینم و وحشتی را که پرده از رویش میافتد تماشا میکنم، متعلق به خانم تامپسون است که از باحالترین هفتادوچهارسالههای دنیاست.»
سبک شیرین نوشتههای والاس علاوه بر اینکه تسلط کلامی و تسلط نوشتاری او را به رخ خواننده میکشد، گواه از این دارد که با جستارهایی روایی سروکار خواهیم داشت.
در این کتاب به موضوعاتی در قالب جستار پرداخته میشود که به ذهن کمتر کسی میرسد.
این خاصیت جستارنویسی است و دیوید والاس از محدودهای که جستارنویسی در اختیارش قرار میدهد نهایت استفاده را میکند تا بدون چارچوبها و قیدهای از پیش تعریف شده بنویسد و به هر آنچه دوستتر میدارد بپردازد.
ما در این جستارها با منش و شیوۀ نگرش نویسنده آشنا میشویم و در بالا و پایین اتفاقاتی که به تصویر میکشد، منعطف و پذیرا حرکت میکنیم.
والاس نویسنده و مدرس دانشگاه در رشتۀ ادبیات و نگارش پیشرفته بود.
از نویسندگان ستون نقد روزنامۀ لسآنجلس تایمز است که لقب یکی از خلاقترین و تأثیرگذارترین نویسندگان دو دهۀ اخیر را گرفته است.
آنچه در «این هم مثالی دیگر» میخوانیم
این کتاب شامل متن یکی از سخنرانیهای والاس و سه جستار است.
آب این است
کتاب با متن سخنرانی والاس آغاز میشود که در سال 2005 در کالج کنیون برای فارغالتحصیلان این کالج انجام شده است.
مهمترین پیام این سخنرانی که با داستان دو ماهی آغاز میشود که مفهوم آب را نمیدانند این است که در زندگی، همۀ ما با یک سری واقعیات بدیهی احاطه شدهایم که به آنها بیتوجه هستیم و همین بیتوجهی به چیزهای واضحی که دیدن و شنیدن دربارهشان سخت است، سرنوشت نهایی ما و سبک و شیوۀ زندگیمان را نشان میدهد.
«در سنگرهای روزمرۀ بزرگسالانه، کلیشههای پیش پا افتاده میتوانند به اندازۀ مرگ و زندگی مهم باشند.»
دیوید والاس همۀ دانشجویان (و البته همۀ ما خوانندگان) را به توجهی ژرفتر به درون خود دعوت میکند. به یک نوع آگاهی انتخاب شده. به نوعی دیدن جهان از دریچهای متفاوت از آنچه تاکنون میدیدهایم هر چند خودش هم اذعان میکند که این شیوۀ نگرش تا چه اندازه سخت است.
«باید یاد بگیریم که چگونه فکر کنیم. در واقع یعنی یاد بگیریم چطور تمرین کنیم که اختیار چگونگی فکرهایمان و چیزهایی را که بهشان فکر میکنیم به دست بگیریم.»
«اصلاً اتفاقی نیست که بیشتر کسانی که خودکشی میکنند با تفنگ به کلهشان شلیک میکنند. واقعیت این است که بیشتر آنها در واقع خیلی قبل از کشیدن ماشه مردهاند.»
والاس به بدبختیهای کوچک زندگی اشاره میکند و منشأ آنها را این واقعیت میداند که ما بیش از حد روی خودمان به عنوان «مرکز جهان» متمرکز شدهایم و از این جهت تحمل خیلی چیزها برایمان سخت و طاقتفرساست.
«با شماست که تصمیم بگیرید چه چیزی معنادار است و چه چیزی نه. با شماست که تصمیم بگیرید چه چیزی را بپرستید.
اگر پول را بپرستید هیچگاه برایتان کافی نخواهد بود. اگر بدن یا زیبایی یا جذابیت جنسیتان را بپرستید آن وقت همیشه حس میکنید زشت هستید؛ و از وقتی نمایش سن و زمان شروع میشود تا وقتی دفن شوید میلیونها مرگ را تجربه میکنید.»
کلیات این سخنرانی بر ایجاد آزادی ذهنی برای شنوندگان و خوانندگان برپا شده است و چنین به پایان میرسد:
«این سخنرانی دربارۀ این بود که چطور به سی یا پنجاه سالگی برسید بی آنکه بخواهید تفنگ روی شقیقهتان بگذارید. دربارۀ یک آگاهی ساده است. آگاهی از اینکه چه چیزی آنقدر حقیقی و ضروری است، آنقدر از چشمان ما پنهان مانده که باید مدام به خودمان آن را یادآور شویم.»
یک نما از خانۀ خانم تامپسون
جستار «یک نما از خانۀ خانم تامپسون» دربارۀ حال و هوای واقعۀ 11 سپتامبر در شهری کوچک از امریکا بنا شده است.
دیوید والاس که به خانۀ یکی از آشنایان رفته تا روزی را در آنجا سر کند (روز 11 سپتامبر و حملۀ تروریستی به برجهای دوقلو) ما را همراه با خود به داخل این خانه میبرد و از جزئیترین اتفاقات و واکنشهایی حرف میزند که دقیقاً میتوانی آن صحنهها را تصویرسازی کنی.
لذت خواندن یک رمان شیرین در این داستان حقیقی نهفته است و با خواندن آن متوجه چیرهدستی نویسنده در نوشتن رمان خواهید شد.
صحنهسازی، پیامهای اخلاقی و توصیف واکنشها، تیزبینی والاس را در برخورد با اتفاقات آن روز نشان میدهد.
«یکی از اثرات جانبی وحشت، میلی بیتابکننده بود برای زنگ زدن به آنهایی که دوستشان داری.
خانم ت قهوه دم کرده بود ولی من فهمیدم یکی از نشانههای دیگر بحران این است که اگر قهوه میخواهی باید خودت دست به کار شوی. معمولاً خودش یکجوری سروکلهاش پیدا میشود.
یادم هست در مسیرِ درِ ورودی آشپزخانه سقوط برج دوم را دیدم و گیج بودم که آیا این تکرار سقوط برج اول است یا نه.
بدی دیگر حساسیتهای فصلی این است که هیچوقت مطمئن نیستی کسی واقعاً گریه میکند یا نه؛ اما در آن دو ساعتی که وحشت اکران شد، تقریباً همه بسته به تواناییشان یا گریه میکردند یا داشت گریهشان میگرفت.»
«اینجا هیچکس آنقدر بهروز نیست که از این دست غرغرهای پست مدرنِ مریض و واضح بکند: «ما قبلاً اینها را دیدهایم.»
هیچکسی در خانۀ خانم تامپسون آنقدر حال به هم زن نیست که همه را به بلندبلند دعا خواندن یا تشکیل یک حلقۀ دعاخوانی وابدارد.»
به لابستر نگاه کن
«به لابستر نگاه کن» عنوان جستار دیگری از کتاب است که دربارۀ جشنوارۀ لابسترخوری، فرهنگ حاکم بر این جشنواره آغاز میشود و به پیامدهای اخلاقی و پرسشهای اخلاقی زیر پوست غذا میانجامد.
با خواندن این جستار، میتوانید نویسنده را دقیقاً در حکم خبرنگاری ببینید که به محل رویداد یا حادثه رفته است و گزارش موبهمویی از تمام اتفاقات باربط و بیربط را ارائه میدهد.
شرح شرایطی که بر فضا حاکم است، دادهها و اطلاعات موجود به گونهای است که بدون حضور در این جشنواره خواهید توانست همۀ تصویرهای آن را در ذهن مجسم کنید.
«هوا داغ است و سقفِ شل و وِل، بخار و بوها را گیر میاندازد و بوی مذکور شدید است و فقط تا حدی مربوط به غذا. صدا هم زیاد است و درصد زیادی از همهمۀ کل هم از جویدن است. غذا در ظرفهای یکبار مصرف ریخته میشود و نوشیدنیها هم بییخ و ملالآور است؛ و قهوه، قهوههایی سوپرمارکتی در لیوانهای یکبار مصرف دیگرند و قاشق و چنگال پلاستیکی است.»
با خواندن این جستار نباید انتظار اتفاق خاص یا خارقالعادهای را داشته باشید.
متن بهآرامی پیش میرود و انگار به جز شرح رویدادها و وقایع هیچ هدف دیگری را دنبال نمیکند و قرار نیست به مقصدی برسد. گویی تا انتها قرار است من و شمای خواننده را در جشنواره نگه دارد و به تماشای آنچه اتفاق میافتد فراخواند.
«به ازای هر لابستر 2 لیتر آب بریزید. آب دریا ایدئال است اما میتوانید به ازای هر 800 میلیلیتر آب، دو قاشق غذاخوری نمک اضافه کنید…»
در کل، این جستار با شرحی از جشنوارۀ غذاخوری شروع میشود. به تکتک جزئیات لابستر به عنوان حیوانی دریایی میپردازد.
نگاهی به نظر محلیها دربارۀ برگزاری جشنواره میاندازد و توجیهات علمی و نظر شخصی دربارۀ نحوۀ پخت این حیوان را مطرح میکند. در نهایت خواننده را به این فکر میاندازد که چنین جشنوارهای تا چه اندازه اخلاقی است و پختن و خوردن این حیوان تا چه اندازه قابل توجیه است.
فدرر: هم تن و هم نه
جستار آخر با عنوان «فدرر: هم تن و هم نه» دربارۀ راجر فدرر، تنیسباز سوئیسی است که تجربهای از تماشای نبوغ را به تصویر میکشد.
اگر میخواهید پای تلویزیون بنشینید و به گزارش یک گزارشگر گوش کنید که نهتنها حرکات و روند بازی را گزارش میکند که سری هم به داخل ذهن بازیکنان میزند و از آن سخن میگوید، این جستار را با آرامش بخوانید.
قرار نیست غافلگیر شوید یا چیز خاصی دستگیرتان شود. فقط قرار است پشتِ دیدگاه نویسنده بنشینید و به یکی از علایق او از همان زاویه دیدی که او نگاه میکند، ببینید.
خواندن این جستار را برای زمانی به شما پیشنهاد میکنم که وقت کافی در اختیار دارید و هدفی جز سرگرم شدن با شنیدن یک داستان خوب ندارید.
«آنچه در پوشش تلویزیونی کمتر محو میشود هوش فدرر است چون این هوش معمولاً در زاویه است که خود را نشان میدهد. فدرر قادر است فضاها و زاویههای خالی برای تمامکنندههایش را جوری ببیند یا بسازد که هیچکس دیگری نمیتواند از پیش تشخیصشان دهد و زاویه دید تلویزیون کاملاً مناسب دیدن و بازبینی این جور لحظههای فدرری است.»
در این جستار نمیتوانید کلمات و پاراگرافهای الهامبخش زیادی را پیدا کنید که زیر آنها خط بکشید یا بعداً تمایل داشته باشید بارها به خواندن آن مشغول شوید.
بیان ساده و بیپیرایه و همچنین موضوع دمدستی و پیشپاافتادهای که در این جستار مطرح شده است بیش از هر چیزی شما را به این واقعیت رهنمون میکند که کمالگرایی را در نوشتن کنار بگذارید و بدانید حتی از پیشپاافتادهترین مطالب هم میتوانید خوراک خوب برای نوشتن بسازید.
این جستار به این ترتیب به پایان میرسد:
«نبوغ تکرارپذیر نیست اما الهام، مُسری است و شکلهای گوناگون مییابد. و حتی فقط دیدن، از نزدیک دیدنِ شکنندگیِ قدرت و مبارزهجویی، الهامبخش است.»
ترجمۀ جستار روایی به توانمندی خاصی نیاز دارد که متن ترجمه شده فاصلۀ احساسی و معنایی را با متن اصلی حفظ کند ضمن اینکه فروغ و زیبایی مدنظر نویسندۀ اصلی در متن حفظ شود.
کتاب «این هم مثالی دیگر» را با ترجمۀ خوب معین فرخی و به همت انتشارات خوشذوق و صاحب سلیقۀ اطراف میخوانیم.
نظر نویسندۀ «این هم مثالی دیگر» دربارۀ جستار
نظر شخصی والاس دربارۀ جستار را در مقدمۀ کتاب بهترین جستارهای امریکایی اینگونه میخوانیم:
من واقعاً مطمئن نیستم یا برایم مهم نیست که تفاوتهای بین ناداستان و داستان چیست که منظور از «تفاوتها» در اینجا تفاوتهای فرمی و تعریفی است و من یعنی منِ خواننده.
ازقضا تفاوتهایی بین این دو ژانر هست که منِ نویسنده میشناسمشان و برایم مهماند. هرچند توضیح دادنشان طوری که کسی هم که نمیخواهد داستان و ناداستان بنویسد درکشان کند سخت است.
نگرانم لوس و آبکی از آب دربیاید. ممکن هم هست درنیاید. شاید با توجه به هیاهویی که زندگیتان را فراگرفته، تفاوت اصلی برای شما هم معنادار باشد.
نوشتن داستان ترسناکتر است اما نوشتن ناداستان سختتر است. چون ناداستان بر پایۀ واقعیت بنا میشود و واقعیتی که امروز حس میشود به طرز تحملناپذیر و مغزپُکان عظیم و پیچیده است. درحالیکه داستان از هیچ درمیآید.
5 پاسخ