غیرخلاق هم می‌خواهیم! | چرا نوشتن فقط داستان‌نوشتن نیست؟

کتاب‌خانه‌ای مخصوصِ خودش دارد که یک‌سره تویش رمان و دیوان گذاشته. شب‌ها بیدار است و صبح‌ها خواب. همیشه خودش را در چهاردیواریِ تاریک و نموری حبس می‌کند. پشتِ میزش می‌نشیند، دستْ زیر چانه می‌گذارد، چشمْ به سقف می‌دوزد، و غرقِ اندیشیدن به وجوهِ شخصیتِ رمانش می‌شود. اندکی وقت می‌گذرد و احساس می‌کند این‌گونه کاری از پیش نمی‌برد. به آش‌پزخانه می‌رود و پشتِ میزِ آن‌جا می‌نشیند. سیگارش را دود می‌کند و قهوه‌اش را می‌نوشد. ناگهان، سروشِ خلاقیت بَرش نازل می‌شود. بله، کافئین کارِ خودش را کرده، نیکوتین نیز هم! فنرآسا از جا می‌جهد و روی میزش کُپ می‌کند. سرخوش از ایده‌ی نورسیده، دیوانه‌وار و ترمزبریده، می‌نویسد و می‌نویسد و می‌نویسد.

پس از ساعت‌ها، سری بالا می‌آورد و کمری راست می‌کند. به خود می‌آید و متوجه می‌شود که صبح شده و چند ساعت هم از روز گذشته. مطابقِ ‌عادتِ روزانه، به‌قصدِ پیاده‌روی از خانه بیرون می‌زند. مثلِ همیشه همه‌ چیز را جورِ دیگری می‌بیند؛ قاب‌ به قاب و فرِیم به ‌فرِیم: خورشید شعله‌ای در آسمان گرفته، درختان اسکلت‌های بلورآجین، کفتری آب‌نوشان در آن فرودست. به کافی‌شاپ مطبوعش می‌رود و همان همیشگی را سفارش می‌دهد. سَری می‌چرخاند و چشمی می‌چراند. جوانکی کتاب‌به‌دستْ چند میز آن‌سوتر، انگار که مسحورِ کتاب شده باشد، روی صندلی چمباتمه زده و روی کتاب کز کرده.

حال‌وهوای جوانک برایش جالب شده و به او خیره مانده. اسپرسوی همیشگی‌اش را می‌آورند؛ اما ناگهان… شارْق! به خود می‌آید و درمی‌یابد قهوه‌اش نقش بر زمین شده. فوراً سرگرمِ تمیزکاری می‌شود که می‌بیند همان جوانک، زلف‌آشفته و خوی‌کرده و خندان‌لب و مست، پیرهن‌چاک و رمان‌خوان و کتابی در دست، ذوق‌زده به‌ سویش می‌دود و هیجان‌زده می‌پرسد: «شمایین؟ نویسنده‌ی محبوبم؟»

نامش را که می‌بَرد، نظر همه جلب می‌شود. یکی برمی‌خیزد، بلافاصله دیگری، بعدش آن‌یکی، و بعد‌ترَش آن دیگری. دوره‌اش می‌کنند و سراپا ولع، از او امضا می‌خواهند. یکی‌ می‌گوید سه شبانه‌روز پشتِ‌سرهم نخوابیده و رمانش را می‌خوانده، آن‌یکی می‌گوید زندگی‌اش با خواندنِ آن کتاب متحول شده، کسِ دیگری می‌گوید سال‌هاست او را سرمشقِ بی‌بدیلِ خود قرار داده. لب‌خندی نرم گوشه‌ی لبش می‌نشاند و خیلی آرام و با وقار می‌گوید: «خواهش می‌کنم، لطف دارین.»

خب، خیال بس است! آن‌چه خواندیم، نمونه‌ای از فانتزیِ نویسنده‌های تازه‌کار بود که زمانی بسیار هم خواهان داشت. مدت‌هاست که همین دست تصوراتِ متوهمانه مفهومِ نویسندگی را به داستان محدود کرده و انگار آن را با داستان‌نویسی مترادف ساخته. این خود موجب شده نه‌تنها بختِ بسیاری از انواعِ دیگرِ نوشتن سیاه شود، بلکه موجب شده آن انواعِ دیگر اصلاً به مخیله‌ی اشخاص هم راه باز نکند. چشم که باز کنیم، می‌بینیم ضمنِ اهمیت و جذابیتِ پایای داستان، نیازهای امروزیِ ما به غیرداستان و عرصه‌های غیرخلاق گرایان‌تر است.

جُستار، مقاله‌، تبلیغ، گزارش، روزنامه، سفرنامه‌ و… می‌توانند کاملاً غیرخلاق باشند و اتفاقاً خیلی هم خوش‌بار و پرخریدار جلوه کنند. گلِ شبدر چه کم از لاله‌ی قرمز دارد؟ این حوزه‌ها نیز هیچ کم از نویسندگی‌ ندارند، بلکه عینِ نویسندگی به‌ شمار می‌روند. چشم‌ها را باید شست، جورِ دیگر باید دید!

نقشِ جُستار در تنویرِ افکار، تأثیرِ سفرنامه بر رونقِ گردش‌گری، جادوی تبلیغ در صنعت و تجارت، و اهمیتِ مقاله در پیش‌بردِ علم و فرهنگ، همه و همه مدعای پیش‌گفته را تأیید می‌کنند. اگر همه‌ی متون یک‌سره داستان شوند و جمیعِ نویسنده‌ها یک‌دِله داستان‌نویس، دیگر از تمدنِ بشری چه می‌مانَد جز انبوهی روایت و شخصیتِ عمدتاً مخیِّل و غالباً مخیَّل!؟

 

نویسنده: معین پایدار

یک پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *