در كولۀ داستان ـ يادداشتى در داستاننويسى ـ كورش اسدى
هر داستاننويس با خود كولهای دارد.
نويسنده هرچه میخواند _چه متن ادبی چه سياسی، متنهای علمی حتی، حتی كتابهای درسی_ يک روزی يک جایی توی داستانهايش از آنها استفاده میبرد. داستاننويس، نمیدانم درست از كی _شايد از همانوقت كه میبيند خيالهايش برايش از وقايع روز و زندگیِ روزمره واقعیتر است_ يکجور نگاه خاص به دنيای پيرامونش پيدا میكند يکجور چشم سوم پيدا میكند و بی كه بداند يک كار را مدام دارد انجام میدهد _تماشا_ ثبتِ صحنهها و لحظهها. اينها توی كولۀ مخفيش نگهداری میشود تویِ يک گوشهای از ذهنش و خيالش. تا سالها بعد كه مینشيند داستانی بنويسد و ناگهان ياد يكی از دورترين تجربههایِ زندگيش میافتد و میبيند تویِ اين صحنۀ خاص از داستانش میتواند آن را به كار بگيرد و اگر داستانش داستان درخشانی از آب دربيايد آن صحنۀ دور مبدل به تصويری جاودانه میشود _نمونۀ درخشان اين اتفاق همان خاطرۀ دورِ فاكنر از ديدار دختركيست كه رفته بوده نشسته بوده روی يک درخت و او داشته از پايين تماشايش میكرده و تنها چيزی كه به يادش مانده شورتِ گِلی شدۀ دختر بوده است_ اين صحنه به گفتۀ خود فاكنر سالها بعد به قوارۀ «كتی» درمیآيد و در داستان خشم و هياهو جاودانه میشود.
بعضیها حتی آگاهانه در كار يادداشت برداشتن از ديدههایشان هستند. اما يادداشتبرداری ايدۀ مناسبی نيست. چون هرچيزی كه يادداشت میشود در چارچوبِ كاغذ میماند و راهِ خيال بر آن بسته میشود. ماندنِ تصاوير در ذهن خيلی فرق دارد با ثبتِ آنها بر صفحه. در ذهن اگر بمانند راهِ تركيب باز است و با هزار ايده و تصويرِ ديگر درهم میشود و بار میگيرد مدام و مدام تازه میماند ولی روی كاغذ كه نوشته شد از ذهن بيرون میافتد و تک میافتد و پرت میشود يک گوشه میماند _يادداشت برداشتن ايدۀ مناسبی نيست.
متنهای تئوريك برای يک داستاننويس در حكم قاتلِ خلاقيت است.
داستاننويس نبايد ذهنش را آلودۀ متنهایی كند كه كارشان تئوریبافی است.
تئوری فقط به كار نقد میآيد.
تا حالا حرف از اين احمقانهتر نشنيدهام كه يكی به يكی میگويد فلان داستان را خواندهای؟ يک داستان ديكانستراكتيويستی محشره!!!
اين حرفها مال ذهنهای آلوده به تئوريست _هيچ داستانی در دنيا نداريم كه ساختارگرا يا ساختارشكن باشد،
نقدهای ساختاری داريم،
نقدهای ساختارشكن داريم،
اينها ترمهای نقدنويسی است نه داستاننويسی _توی نقد است كه منتقد میآيد و يک داستان را ساختارزدایی میكند يا ساختارش را آشكار میكند.
هيچ داستانی در دنيا بر پايۀ تئوريهای نقدنويسی نوشته نشده،
نقد و كارِ نقد با عقل است،
داستان كارِ دل است.
میخواهم بگويم داستاننويس اگر داستاننويس باشد هنگامِ نوشتن تنها و تنها به دلش رجوع میكند و همه چيز را به عهدۀ نبضش میگذارد به عهدۀ همان كولۀ مخفی در ذهن و احساسش _از اين كوله بايد مراقبت كرد_ بايد گذاشت تا همه چيز بيفتد توی مسير داستان و اگر داستاننويس داستاننويس باشد اين كوله خودبهخود فقط چيزهای داستانی را در خودش راه میدهد _بايد نوشت_ هر روز بايد نوشت و هر روز بايد خواند و هر روز بايد تماشا كرد _بايد از كوله مراقبت كرد_ يک ذهنِ تربيت شده از همه چيز میتواند داستان بسازد _به شرط اينكه مدام تر و تازه نگه داشته شود_ با تمرين هر روزۀ نوشتن _نوشتن و خواندن_ داستان خواندن و داستان نوشتن.
داشتنِ يک جمعِ داستاندوستِ بیريایِ شيفتۀ ادبيات غنيمت است.
كمترين سودی كه اين جمع دارد اين است كه تو را هميشه تازه نگه میدارد _از خاکخوردگی نجاتت میدهد_ و هيچ موقعيتی برای يک داستاننويس نمیتواند بهتر از موقعيتی باشد كه در آن چندتا داستاننويسِ خوب بخواهند هر بار بهتر از هم بنويسند و هربار كه مینويسند برای هم بخوانند و هربار سطحِ همديگر را با نوشتن داستانهای بهتر بالا ببرند.
يكی از ويژگیهای دهۀ چهل و در اوجبودنِ داستاننويسیِ ايران در دهۀ چهل در اين بود كه چند تا داستاننويسِ محشر داشتند داستان مینوشتند و هر كدام میخواستند بهتر از ديگری بنويسند و داستان ايران مدام در كار كشف راههای تازه بود چون دستهای تازه در كار بود و دست بالای دست بسيار بود و هيچ مكافاتی برای ادبياتِ يک مملكت بالاتر از اين نيست كه _اگر داشته باشد_ فقط يک نويسندۀ جدی داشته باشد _بختكِ هفت قرن غيبتِ شعر پس از حافظ مايهاش همان تک بودنِ حافظ و يگانه بودنِ حافظ بود كه به خودِ شاعر هم و به كارش لطمه میزد و اين طبيعتِ ادبيات است كه اثر را با يک سقفی با یک قلهای با يک كوفتی بايد سنجيد و از آن بالاتر رفت_ حافظ از كی میخواست بالاتر برود؟ درجا زد.
تعارف نداريم كه_ حافظ از يک جا به بعد درجا دارد میزند.
اينكه همسايۀ داستاننويسِ آدم داستاننويسِ قدر باشد او را وامیدارد كه حدِ قدر و مرز قدرت را در داستان نوشتن بداند و بداند كه وقتی دارد مینويسد پايينتر از حدِ زمين و زمانهاش ننويسد. و هيچ چيز برای یک داستاننويس از اين بدتر نيست كه بخواهد متوسط بنويسد و متوسط بماند و زمانه را در متوسط نگه دارد.
هر بار داستانی را آغاز میكنيم _غير از اينكه وقتِ نوشتن در وقفِ دل و نبضِ خودمان هستيم در قيدِ اين هم هستيم كه بهترين داستانِ ايران و جهان را بنويسيم.
اينها جزو تربيتهای داستاننويس است _طبيعتِ شعورش همين بايد باشد.
و بايد هميشه تروتازه باشد.
و برای اينكه بتوانيم بهترينها را بنويسيم بايد بهتر را شناخته باشيم و شاخکهایمان را تربيت كرده باشيم كه سمت بهترين هميشه بگردد تا بفهمد چرا فلان داستان بهترين داستان است و بعد بهتر از بهترين داستان بنويسد.
در يک كلام ادبيات بايد در خونِ آدم باشد تا آدم داستاننويس باشد _بعد كارها همانجور كه بايد پيش میرود.
يک كسی یک وقتی داشت داستانی مینوشت. بعد یک جای كار حسابی گير افتاد. داستان گير كرد. قفل شده بود و جلو نمیرفت. يک جایی از داستان بود كه بايد چندتا چيز را كه توی داستان آورده بود جمع میكرد و تركيبشان میكرد و تركيب نمیشدند _از آن لحظههای مصيبتبار داستاننويسی. ديد زور زدن سودی ندارد. خسته هم بود. كار را تعطيل كرد. شبش نشست يک فيلم تماشا كرد. يک صحنۀ رقص توی فيلم بود. اين صحنه را كه ديد ياد يک تكه از رمان سرخ و سياه استاندال افتاد و ياد صحنهای كه «ژوليين» ايستاده توی يک سالن رقص كه سالن باشكوهی هم هست و يک مجسمهای هم هست و بيستسی تا آدم كه ميانشان زنهای زيبایی هم هستند و استاندال توی اين تكه از داستان از چشم «ژوليين» میخواهد مجسمه را وصف كند. نويسنده آن شب همين تكه از رمان يادش آمد. رفت و دوباره آن را خواند (چون خواندنش خالی از لطف نيست اين تكه را بهتر است مستقيم از روی رمان بنويسم _استاندال مجسمه را اينجوری وصف میكند: «از زيرِ بازویِ عريانِ دوشيزهای مجسمۀ زيبایِ سنكِلِمان را ديد. در لباسِ سربازِ رومی زيرِ مذبح نهان بود و زخمی بزرگ بر گردن داشت كه گفتی خون از آن روان است …») و بعد از خودش پرسيد چرا استاندال پيش از توصيفِ مجسمه به بازوی عريانِ دوشيزه اشاره میكند و چرا بیواسطه مجسمه را مستقيم وصف نمیكند؟ و بعد فهميد كه مسئله بر سرِ همان تركيب است _تركيبِ خيرهكنندهای از مذهب و ريا و و زيبايي. اين را كه فهميد ديد مشكلش حل شده و باز كه برگشت سرِ داستانش ديد قفلِ كار باز شده و داستان رام شده و دارد راه میدهد.
در بعضی داستانها تركيب نقشی تعيين كننده دارد ـ كار با چند سطح و لايۀ متفاوت و تركيب آنها جوری كه داستان يکدست از آب در بيايد.
داستان يک چيزِ يكپارچه است. برایِ رسيدن به اين يكپارچگی بايد تاروپودهای داستان درست و بجا باشند. اينجا مسئلۀ تكنيک مطرح میشود _كه مقولهای كاملاً حرفهايست. تكنيک را هم میشود آموخت هم به تجربه كسب میشود و گاهی هم غريزی است و خداداد با بعضیها هست. گاهی شده داستانی را كه میخوانيد میبينيد بايد جاهایی را بپريد و نديده بگيريد. گاهی هم برعكس است _تكههایی را برمیگرديد و دوباره میخوانيد. توی اولی خبری از هنر داستاننويسی نيست و نويسنده تا یک تكۀ اصلی را به تكۀ اصلی بعدی پيوند بزند برداشته یک وصله چسبانده به دو صحنه _و چيزی كه از آب در آمده شده شكلِ درستِ خودش_ یک وصلۀ ناجور.
ولی تویِ دومی نويسنده از تناسب رنگها و نقشها استفاده كرده و اينها را با هم تركيب كرده جوریكه یک تكه رنگ را به نقشی داده و در ادامۀ نقش رنگ را به مرور تندتر يا كندتر كرده و خواننده هی بايد حواسش را بدهد به تناسبها تا تركيب درست نقش را بتواند در خيالش دوباره بسازد _يعنی به شعور خواننده احترام گذاشته و گذاشته خواننده در پرداختِ داستان سهيم شود و شريک شود در آفرينشِ داستان و شركت در آفرينش یکی از لذتهایِ ناب داستان خواندن است.
خوانندهای كه هنگامِ خواندنِ یک داستان به لذتِ كشف نرسيده باشد هرگز نمیتواند در مقامِ داستاننويس ابزارِ لذتِ خواننده را فراهم كند.
4 پاسخ
سلام آقای کلانتری. لینک این مطلب رو این پنچ شنبه برامون داخل کانال دوره نویسندگی گذاشتین. امروز اومدم سراغش. و دروغ چرا هیچی ازش نفهمیدم. نه اینکه هیچی هیچی منظورم اینه که الان که با تکنیک های شما میرم جلو تازه متوجه شدم هرچی میخوندم انگار هیچی نخوندم.و الان می دونم تا رونویسی نکنم از مطلب جا نمیفته برام که چی بود و چی گفته شد!
تمرین این هفته خیلی برام جذاب بود. تمرین توصیفات عینی. انگاری الان که کتاب رمان یا داستان از نویسنده های معروف میخونم تازه پی میبرم چرا اینقدر خوب نوشته و با اینکه حتی موضوعش شاید برای من اول جذاب نبود اما الان نمیتونم کتابو زمین بذارم. چهارخط توصیف میکنه تا تهش من خواننده انگار که چیزی کشف کرده باشم با خودم میگم آها اینجا یعنی اتحاد. کلا خوندن الان برای من شده رمزگشایی کردن توصیفات نویسنده. ببخشید که قر و قاطی نوشتم. ممنون از وقتی که میذارید امیدوارم این وسطا کم نیارم.
امضاء: ماه گل
عالی بود. بسیار کاربردی با بیانی گویا.