همه نويسندهها مردهاند | به ياد آوردن جك كرواک
جك كرواك نويسنده بود. همين و بس، مىنوشت.
آدمهاى زيادى هستند كه خود را نويسنده مىدانند و اسمشان روى كتابها مىآيد ولى نويسنده نيستند و نمىتوانند بنويسند، مثل گاوبازى كه اين طرف و آن طرف مىجهد ولى گاوى پيش رويش نيست.
نويسنده آن است كه برود وسط ميدان وگرنه اصلاً نويسنده نيست. با رفتن به وسط ميدان، البته خطر شاخ خوردن هم وجود دارد. منظورم از اين، همان چيزى است كه آلمانىها به درستى «روح زمانه» نام دادهاند.
مثلاً روح شكننده جهانى نظير جهان دوران جاز كه اسكات فيتز جرالد در آن زندگى مىكرد _با آن مردان جوان غمزده، شبهاى نورهاى كم سو، روياهاى زمستانى، شكننده، شكننده مثل همان تصويرش كه در بيستوسه سالگى از او گرفتهاند_ فيتزجرالد، شاعر دوران جاز. او رفت آنجا [وسط ميدان] و نوشت و آوردش براى نسلى كه آن را بخواند، ولى راه بازگشت را نيافت. از دل «در راه» كرواك، [رمان مشهور وى]، به سوى مكزيك، طنجه، افغانستان و هند يك نسل مهاجر پديد آمد.
نويسندگان، كه البته اين كلمه را محدود به نويسندگان رمان مىكنم، مىكوشند چه كارى انجام دهند؟ آنها تلاش میکنند جهانى بيافرينند كه درش زندگى كردهاند يا دوست دارند زندگى كنند. براى نوشتن در مورد آن، بايد بروند آنجا و به شرايطى تن دهند كه پيشبينىاش را نكرده بودند.
گاهى اوقات، مثل مورد فيتز جرالد و كرواك، نتيجه آنچه نويسنده توليد كرده آنى و لحظهاى است، انگار كه نسلى منتظر نوشته شدن توسط آنها بوده. در موارد ديگر، ممكن است تاخير پيش آيد.
مثلاً داستان علمى- تخيلى به نوعى دارد به واقعيت درمىآيد. به هرحال، نوشتن چنين جهانى توسط نويسندگان بود كه باعث امكان تحقق آن شد.
اين كه نويسندگان تا چه اندازه مىتوانند نوشتهشان را به واقعيت درآورند و اصلاً تا چه اندازه بايد چنين كنند سؤالى است پابرجا. بدين معنى كه آيا مىخواهيد نوشتهتان شبيه به جهان واقعى شود يا مىخواهيد جهان واقعى را شبيه به كارتان كنيد؟
برنده چنين چيزى اصلاً پيروز نخواهد بود. مثلاً تلاش همينگوى براى جامه عمل پوشاندن به كسالتآورترين جنبههاى نوشتههايش و سعىاش براى آن كه به شخصيت آثارش شبيه شود، به نظر من، چندان به صلاحش نبود.
خلاصه اين كه اگر نويسندهاى تاكيد كند بر اين كه قادر است آنچه شخصيتهايش انجام مىدهند را به خوبى انجام دهد، فقط و فقط گستره شخصيتهايش را محدود ساخته.
نويسنده حتى از بد انجام دادن كارش هم بهرهمند مىشود. يك هفتهاى در زندگىام جيببر بودم _به ياد آوردنش نمك بر زخم است_ دستيار بسيار بد يك جيببر. يك هفته هم برايم كافى بود تا متوجه شوم كه مهارت ندارم.
بعد از كمى پرسه زدن، با «سيلر» رفتيم حومه بروكلين كه دراومد: «آجانها… باس از الان انتظارشو داشته باشى.» سرتكون دادم و براى آنكه انتظار چنين چيزى را نداشتم همانجا تصميم گرفتم با نسخهاى از مجله تايمز كه هميشه همراه داشتم، موقعى كه دستش را مىبرد طرف جيب يارو، جلويش را بپوشانم. هميشه از همون نسخه استفاده مىكرديم تا اينكه يك بار سيلر گفت: «اين جورى مردم مىرن تو نخ مجله و وقتى مىبينن مجله مال يك ماه پيشه، مىرن تو نخ خودمون.»
براى خودش يك پا فيلسوف بود. سيلر به نوعى… خلاصه، يك هفته برايم كافى بود كه قبل از رخ دادن آنچه بايد انتظارش را مىداشتم دست از اين كار بردارم. «بفرما اين هم از ماشين گشت.» ما تو يه گوشه جا كز كرده بوديم… داشتم واسه خودم حرف مىزدم و خوب مىدونستم كه مثل سگ ترسيده بودم. گرچه به نظر بزدلانه مىآد كه وقتى بايد تجربه كار با سيلر و فرار از آجانهاى پليس گشت را كسب مىكردم نشسته بودم يه گوشه و كز كرده بودم.
يك بار فيتزجرالد به همينگوى مىگويد: «آدم پولدارها فرق دارن با من و تو.» همينگوى جواب مى ده: «آره، اونا پول بيشترى دارن.»
نويسندهها هم همينطور، فرق دارند با من و شما. آنها مىنويسند. اگر آدم [وسط ميدان] خودش را به كشتن بدهد ديگر داستانى بر نمىگرداند. پس نويسنده نبايد شرمگين باشد از اين كه چند دقيقهاى را گوشهاى كز كند. او به عنوان نويسنده آنجاست، نه به عنوان يك شخصيت.
هيچ چيز گريزپاتر از شخصيت اصلى نويسنده نيست، شخصيتى كه خوانندگان فرض كردهاند همان خود نويسنده است و انتظار دارند كه همان كارها را انجام دهد. ولى اين شخصيت اصلى، منظر اعمال شده توسط نويسنده است و نه چيزى بيشتر.
شخصيت اصلى چيزى نيست جز شخصيتى از كتاب، ولى تشخيص دشوار است چون عموماً آن را خود نويسنده مىدانند. او ابزار مشاهده نويسنده است و همين باعث مىشود كه در نقشش راحت نباشد. او در چشم نانويسندگان مظنون است مگر آنكه قادر شود خوانندگان را قانع كند. كرواك در «پوچى دلوز» مىگويد: «من من نيستم، بلكه جاسوسى هستم در كالبد ديگرى و وانمود میكنم كه در اين بازى شركت جستهام.»
وقتى اولين بار كرواك را در ۱۹۴۴ ديدم راجع به نوشتن خوب مىدانست. بيستويك سالش بود، تا آن موقع بيش از يك ميليون لغت نوشته بود و سخت چسبيده بود به كارش. كرواك بود كه دائماً به همه مىگفت بايد بنويسم و اسم كتابى كه نوشتم را گذاشت «ناهار لخم»۱ [Naked Lunch]. بعد از دبيرستان هيچ چيز ننوشته بودم و خودم را نويسنده نمیدانستم و به كرواك هم همين را گفتم. «من استعداد نوشتن ندارم…» چندبار سعى كرده بودم و نتيجهاش بيش از يك صفحه نمىشد. دوباره خواندن آن چيزهايى كه نوشته بودم حالم را به هم مىزد، نفرتم از اين كار عين حس موشى بود كه مسير اشتباه را انتخاب كرده باشد و به دام بيفتد. جك با ملايمت اصرار مىكرد كه استعداد نوشتن دارم و كتابى خواهم نوشت به نام «ناهار لخم». من هم جواب دادم «نمى خوام هيچ مزخرف ادبىاى بشنوم.»
تلاشم براى به ياد آوردن اين كه اين جمله را كجا و كى بهم گفت، عين تلاش براى يادآوردن مشتى فيلم قديمى است. پندارى صدها سال از دهه ۴۰ گذشته است. ميخانهاى در خيابان ۱۱۶ مىبينم، و بعد صحنهاى از پنج سال بعد كه آن هم انگار در قرنى ديگر رخ داده:
يك ملوان در ميخانه گير داده بود به يكى از بخشهاى «ناهار لخم» و ما را متهم مىكرد _گمانم آلن گينزبرگ و جان كينگزلند هم بودند_ كه اشارات ريشخندآميزى به نيروى دريايى سوئيس وجود دارد. كرواك خوب از پس اين جور موقعيتها برمىآمد چون در اصل خيلى منعطف بود. شايد هم اين ماجرا مربوط به نيواورلئان يا Algiers بود، همان جايى كه خانهاى كوچك كنار رودخانه گرفته بودم، يا شايد هم مربوط بود به كمى بعدترش در مكزيك كنار درياچه چاپولتپك… در آنجا جزيرهاى است كه هزاران لاشخور با بىميلى به آشيانههاى خود مىروند. از ديدن اين صحنه جا خوردم چون پيش از اين، آنها را ستايش مىكردم به خاطر پروازهاى دسته جمعىشان، پروازشان مماس با چند پايى از كف زمين، در حالى كه بقيهشان در آسمان چرخ مىزنند، لكههاى سياه كوچك در آسمان، و وقتى مكان غذاىشان را پيدا مىكنند يك سر مىآيند پايين سراغش…
كنار درياچه نشستهايم و پيراشكى مكزيكى و نوشيدنى كنارمان… جك گفت «تنها اسمى كه بايد بذارى روش ناهار لخم»ئه. به لاشخورها اشاره كردم.
درحالىكه تفنگ دسته صدفى كاليبر ۴۵ رو نشانه مىرفتم فرياد زدم «اونها هم وا دادن، عين يه پيرمرد تو سنت پترزبورگ، فلوريدا،… بردارين برين يه لاشهاى جور كنين براى خودتون. تنبلهاى مفتخور!» شش تايشان را زدم در حالى كه انبوهى از پرهاى سياهشان در آسمان معلق بود. بقيه لاشخورها پركشيدند… اين ماجرا با جك اتفاق افتاد و چند صحنه «ناهار لخم» برگرفته از همين صحنه واقعى با جك بود. وقتى در ۱۹۵۷ جك به طنجه آمد تصميم براى گذاشتن عنوان مورد علاقه او براى كتاب قطعى شده بود و قسمت اعظم رمان تمام شده بود.
در واقع، طى تمام آن سالهايى كه كرواك را مىشناختم يادم نمىآيد هيچ وقت عصبانى يا تندخو ديده باشمش. در جواب مخالفتهايم لبخند تحويل مىداد، از آن لبخندهايى كه كشيشها تحويل آدم مىدهند كه يعنى زود يا دير به سوى مسيح خواهى آمد، مىگفت: «باروز تو نمىتونى از اسكادران شكسپير خارج شى.»
وقتى بچه بودم مىخواستم نويسنده شوم. نه سالم بود كه چيزى نوشتم كه اسمش را گذاشته بودم «خودزندگينامه يك گرگ». اين مقاله ادبى متاثر بود _حتى بوى سرقت ادبى هم مىداد_ از كتاب كوچكى به نام «زندگى يك خرس گريزلى». پر بود از ناملايمات گوناگون، از جمله از دست دادن جفت معشوق… دست آخر، خرس پير سرگردان به سوى درهاى مىرود كه مىداند پر از گازهاى سمى است، تا آنجا بميرد… مىتوانم حالا تصورش كنم، رنگ قهوهاى بر تصوير غالب است، دره اشباع شده از گاز زردرنگ نيترات پتاسيم و خرس كه مثل يك محكوم به مرگ با اتاق گاز، به سوى آن گام برمىدارد. من مىخواستم به اين داستان تغييرى داده باشم. پس قضيه را با از دست رفتن كل خانواده گرگ داستان خودم غمانگيزتر كردم و دست آخر گرگ مىرود و از يك خرس تقاضا مىكند كه او را بكشد و بخورد. بعدها چيزى نوشتم به اسم «كارل كرانبرى در مصر» كه به سرانجام نرسيد. «دشنهاى در دره برق مىزند. كارل وى. كرانبرى به سرعت نور به سوى اسلحه اتوماتيك فلزى آبىاش خيز برداشت…»
اين كارها با رنج بسيار و با قلم نوشته شد، همراه با تمام توجه به متن. فرايند واقعى نوشتن وقتى رنجآورتر شد كه ديدم نمىتوانم كار بيشترى براى كارل كرانبرى بكنم، آن هنگامى كه سالهاى تاريكى فرا رسيد _سالهايى كه مىخواستم هر چيزى بشوم به جز نويسنده. كارآگاه خصوصى، مسئول بار، جنايتكار… در همه اين كارها شكست خوردم، ولى نويسنده شدن ربطى به موفقيت يا شكست ندارد. فقط مسئله مشاهده و بعد، به ياد آوردن است. آن وقتها هيچ كارى هم نمىكردم كه مصالحى براى نوشتن دستوپا كنم. حتى كارى نمىكردم كه خرج خودم را در بياورم. از اين بابت كرواك بهتر از من بود. اين قضيه را دوست نداشت ولى بالاخره تن مىداد بهش_ كار در راهآهن و كارخانهها. ركورد من در كار در كارخانه چهار هفته بود. اين مزيت را داشتم كه هنگام جنگ از ارتش اخراج شدم.
شايد از اين بابت كرواك بهتر تن مىداد به آن كارها كه برايش وسيلهاى بود تا پولى درآورد و وقت نوشتن پيدا كند.
بگوييد ببينم يك نويسنده چند كتاب مىنويسد… معمولاً هر نويسنده ده برابر حجم نوشتهاش را دور ريخته و پاره كرده است.
بهتان مىگويم يك نويسنده اوقاتش را چگونه مىگذراند: هر نويسنده خوب مقدار زيادى از وقتش را در تنهايى به نوشتن مىگذراند. و من كرواك را اينچنين به ياد مىآورم:
نويسندهاى كه دائم درباره نويسندگان حرف مىزد، در گوشهاى نشسته بود و ساكت در دفتر يادداشتاش مىنوشت. دستش در تايپ تند بود. پندارى هميشه در حال نوشتن بود، نوشتن تنها چيزى بود كه بدان فكر مىكرد. نمىخواست هيچوقت كار ديگرى بكند.
اگر بيشتر آنچه گفتم راجع به خودم بود از آن روست كه تلاش مىكنم چيزى بگويم در باب نقش كرواك در زندگى نوشتارى خودم. وقتى بچه بودم نوشتن را رها كردم، شايد نمىتوانستم با آن چيزى روبهرو شوم كه هر نويسندهاى بايد با آن مواجه شود، يعنى تمام آن نوشتههاى بدى كه بايد به نگارش درآيند تا كارى خوب شكل بگيرد. يكى از كارهاى جالب مىتواند اين باشد كه به جمعآورى بدترين نوشتههاى يك نويسنده پرداخت_ كه نشان مىدهد يك نويسنده هنگام نوشتههاى بدش چه فشارى را تحمل مىكند_ كه البته ديگر اسم چنان چيزهايى نوشته نيست. اين فشار، تا حدودى شكلگيرى نويسنده از زمان كودكى است _تا همچون يك سفيدپوست آمريكايى پروتستان بينديشد (همچون من) و يا مثل يك كاتوليك فرانسوى-كانادايى فكر كند (مثل كرواك).
در اصل، نويسندگان به نوعى بسيار قوىاند. آنها متن فيلم جهان واقعى را مىنويسند. كرواك باعث باز شدن ميليونها كافه و فروش ميليونها لباس مارك «ليوايز» مردانه و زنانه شد. وودستاك، [جشنواره مشهور موسيقى راك كه در ۱۹۶۹ برگزار شد و به نوعى، ميعادگاه هيپىهاى آن سالها بود]، از صفحات او برخاسته است.
حال اگر همه نويسندگان دور هم جمع شوند، مىتوان جهان را در واژههايشان ديد. مىتوانيم جهانهاى خود را بنويسيم، و اين جهانها همانقدر واقعى خواهند بود كه يك كافه، يك دست لباس ليوايز، يا كنسرتى در دوران جاز. نويسندگان قادرند بر استوديوى فيلم واقعيت فائق آيند. پس نبايد بدانها اجازه داد كه از اين توانايى خودشان آگاه شوند. كرواك اين را بسيار پيشتر از من فهميد. او گفت «زندگى روياست.»
اوراق تولد خودم، اوراق تولد خانوادهام، و شجرهنامه خانوادگىمان، افتخارات ورزشىام را كه ميان روزنامهها پيچيدهام، همگىشان، يادداشتها و كتابهاى چاپ شدهام هيچيك واقعى نيستند، حتى روياهايم هم رويا نيستند بلكه محصول تخيلاتم در هنگام بيدارىاند «… پس جهان نويسنده چنين جهانى است- رويايى كه براى لحظهاى بر كاغذ ثبت مىشود و حتى مىتوان لمسش كرد، مثل پايان «گتسبى بزرگ» و «در راه».»
زندگى رويايى است كه در آن، يك نفر ممكن است چندين بار در نقشهاى مختلف ظاهر شود.
سالها پيش از ملاقاتم با كرواك، يكى از دوستانم، كلزالوينز، كه در دبيرستان و كالج با او بودم، دائماً به من مىگفت بايد بنويسم و به درد هيچ كار ديگرى نمىخورم. وقتى در ۱۹۳۸ داشتم از هاروارد فارغ التحصيل مىشدم، داستانى مشترك نوشتيم به اسم «آخرين بارقه شبانگاه»، كه سالها بعد آن را عيناً در «novo express» آوردم. براى نوشتنش، نقشها بازى كرديم در ايوان كوچك اتاقى كه در آپارتمانى سفيد اجاره كرده بوديم، اينگونه دكتر بنوى [شخصيت چندين رمان باروز] زاده شد. در حالى كه خودش را در اولين قايق نجات، ميان زنان جا داده بود، و [نقشش را براى خلق رمان بازى مىكرد] فرياد كشيد: «حالت خوبه؟ من دكترم.»
سالها بعد، در طنجه، كلز حقيقت را به من گفت: «خوب مىدانم كه تو مردهاى و من نيز…»
نويسندهها همه مردهاند و هر نوشتنى فقط پس از مرگ ميسر مىشود. به راستى در جهان ديگر هستيم… (همه اينها را در حالى مىنويسم كه به كرواك فكر مىكنم، به همان شيوهاى كه خود كرواك مىنوشت. او مىگفت اولين فكر هميشه بهترين فكر است).
سال ۱۹۴۵ يا همان حدود بود كه كرواك و من با هم رمانى نوشتيم كه هرگز منتشر نشد. بخشى از مصالح اين اثر گمشده بعدها توسط كرواك در رمانهاى «شهرك ها و شهرها» و «بطالت دلوز» استفاده شد. همان موقع بود كه شخصيت غمانگيز ويليام لى شكل مىگرفت [نامى كه كرواك در چند كتاب براى اشاره به ويليام باروز استفاده كرد] لى كه آنقدر آنجا میماند و مىماند تا آنچه را نياز دارد در مورد يك واقعه بشنود يا ببيند، بگيرد تا بيست يا سى سال بعد در نوشتهاش به كار ببرد. نه، لى به عنوان يك مسئول بار، كارآگاه خصوصى، كشاورز، جيب بر، يا نابودگر آنجا نبود، او آنجا با قابليت نويسندهشدناش ظاهر شد. به نظر مىرسيد كرواك از همان بدو تولد اين را مىدانست. او چيزى را به من گفت كه خودم مىدانستم، همان چيزى را گفت كه تنها چيزى است كه مىشود به هركس گفت.
دارم از نقش كرواك در نوشتنهاى خودم سخن مىگويم، نقشى كه من در آثار او بازى كردم را مىتوان از هيئت پررمز و راز هابارد بول لى [نام ديگرى براى باروز كه كرواك در رمانهايش به كار مى برد] دريافت، كه باز هم براى من مصالحى شد تا صحنههاى ميان دكتر بنوى و كارل در «ناهار لخم*» را از آن برگيرم. شايد كرواك فكر مىكرده كه من او را در شخصيتهاى رمانم نگنجاندهام، ولى بدون ترديد او همتاى همان ويليام لى است كه در كار مشتركمان خلقش كرديم- جاسوسى در كالبد ديگرى، آنچنان كه هيچ كس نمىداند چه كسى، چه كسى را میپايد. ويليام لى آنجا در ايوان نشسته با تمام قابليت نويسندگىاش. اين چنين بود كه دكتر بنوى چيزى را به من گفت كه پيش از اين، خودم مىدانستم: «من دكترم».
*كتاب Naked Lunch اغلب در ايران به «سور عريان» برگردانده شده ولى با توجه به توضيحى كه كرواك در نامهاى خطاب به باروز مىدهد و اين عنوان را پيشنهاد مىكند، «ناهار لخم» مناسبتر مىنمايد.
|ويليام اس. باروز|ترجمه: احسان نوروزى|شرق|
یک پاسخ
من می نویسم و نمیدونستم آیا تا اینجایی که برای رمان نوشتم درست بوده و یا نه و سرچ کردم و وارد این سایت شدم و اولین مقاله رو خوندم و مثل یه جرقه بود. حس میکنم همه ی چیز هایی که لازمه برای شروع یاد بگیرم اینجا به روشی عالی و با فکت های مناسب جمع آوری شده. یه دفترچه برداشتم و میخوام کلی از مقاله هاتونو زیرو رو کنم. ممنون بابت سایت عالیتون.