ايوان بونين
برگردان: علی لالهجينی
چخوف را اواخر سال 1895 ملاقات کردم. در آن زمان ما يکديگر را بهطور اتفاقی میديديم، نمیخواهم اين ديدارها را مطرح کنم، تنها میخواهم چند عبارت ويژهی او را يادآور شوم.
يکبار از من پرسيد: «زياد مینويسی؟»
پاسخ دادم که کم نوشتهام.
گفت: «کاری که میکنی اشتباه است.» صدای بم و گرفتهی ناشی از بيماری سينهاش هوای گرفتهای را پخش میکرد. «بايد کار کنی، میدانی؟ کارِ بیوقفه، همهی زندهگیات.»
چخوف ساکت شد. سپس بدون هيچ ارتباطِ روشنی اضافه کرد: «به اعتقاد من، بعد از اتمام يک داستان، نويسنده بايد شروع و پايان داستان را خط بزند. همينجاست که ما نويسندهها بيشتر مواقع چاخان میکنيم.» بعد از آن چند جملهی گذری، ما يکديگر را تا بهارِ 1899 نديديم. چند روزی از اقامتم در يالتا نگذشته بود که يک روز هنگام غروب، هنگامیکه داشتم در خيابان قدم میزدم، چخوف را ملاقات کردم.
گفت: «چرا به ديدن من نيامدی؟ فردا به ديدنم بيا.»
پرسيدم: «چه ساعتی؟»
«صبح، دور و بر هشت.»
با ديدن تعجبِ من، توضيح داد: «ما زود بيدار میشويم.»
گفتم: «منم همينطور.»
«بسيار خوب به محض اينکه بيدار شدی بيا. يک قهوه با هم بخوريم. قهوه که میخوری؟»
«هر از گاهی.»
«هر روز بخور. چيز غريبی است. هر وقت کار میکنم، تا غروب تنها قهوه و سوپ میخورم. ناشتا، قهوه و ناهار، سوپ. در غير اين صورت اصلاً کارم خوب پيش نمیرود.»
بهخاطر دعوتش از او تشکر کردم. تمام طول خيابان را با هم در سکوت قدم زديم؛ سپس در ميدان دور يک ميز نشستيم.
پرسيدم: «دريا را دوست داری؟»
پاسخ داد: «آری، ولی تنها زمانی که بهطور کامل از آدم خالی است.»
من هم تاييد کردم و گفتم: «واقعاً همان موقع زيباست.»
پاسخ داد: «نمیدانم» همانطور که مثل هميشه از خلال عينکِ بیدستهاش بهدورها خيره شده بود، ساکت شد. سپس دربارهی چيزی بیربط صحبت کرد. ظاهراً دربارهی مسئلهای شخصی فکر میکرد. «من فکر میکنم دانشجوی جوان يا افسر بودن چيز خوبی است؛ نشستن در مکانی مملو از آدم و گوش دادن به يک موسيقی شاد.» بعد گفت: «توصيف دريا خيلي دشوار است. میدانی من تازگیها در دفترچه يادداشتِ دانشجویی چه چيزی دربارهی دريا خواندم؟ «دريا بزرگ بود» همين. فکر کردم شگفتانگيز است.»
آری، چخوف تنها چيزهای صميمی و ارگانيک را دوست داشت؛ تا آنجا که مبتذل و ايستا نبودند. او تحمل ديدن آدمهای رودهدراز و ملانقطی و رياکار را نداشت، بهويژه کسانی را که چنان در نقش خودشان فرو میرفتند که ادا و اصولشان به طبيعت ثانوی آنها بدل شده بود. چخوف در نوشتههايش هيچگاه دربارهی خودش يا سليقهها و نظراتش صحبت نکرد، و همين کمحرفی اين ايدهی ماندگار را به وجود آورد که گويا او فاقدِ اصول يا آگاهی اجتماعی است. چخوف بهشخصه نيز دربارهی خودش چيز زيادی نمیگفت؛ او بهندرت دربارۀ علائق خود صحبت میکرد. «اين را دوست دارم»، «تحمل اين را ندارم» اينها عبارات چخوفی نبودند. با وجود اين، علاقهمندیها و بیعلاقگیهايش بهشدت مشخص بودند.
بيپيرايگی در ميان علاقهمندیهای او مقام اول را داشت. «دريا بزرگ بود.» اشتياق بیوقفهی او به متعالیترين سادگی، به همراه انزجار او از چيزهای تصنعی و زورکی بود که چنين عبارتی را برای او «شگفتانگيز» میکرد. آدمی در واژههای او دربارهی موسيقی و افسر، ويژگی ديگری از شخصيتِ او را تميز میدهد: حس خويشتنداری او. بیترديد، گذارِ نامنتظرهی چخوف از دريا به افسر ريشه در اندوه پنهان او از جوانی و سلامت خويش داشت. ولی او زندگی و شادی را دوست داشت. ميل به شادکامی، حتی در بیهيجان و سادهترين شکلش، را میتوان در سالهای آخر حيات او از لابهلای گفتوگوهايش حس کرد. فقط حس کرد و نه چيزی بيشتر.
در اين اواخر، واژهها بسيار حقير شدهاند. در واقع، هم واژههای خوب و هم احمقانه با آرامش و دروغ درخورِ ملاحظهای ادا میشوند. و به نظر میرسد چنين حقارتِ کلامی وقتی اهميت پيدا میکند که مردم از مرگ سخن میگويند. در حافظه و خاطراتِ چخوف، آدمی با بسياری دروغها، بیدقتیها، کممايگیها و هر از چندی با بلاهتها مواجه میشود. برای نمونه، مردم مینويسند که چخوف بهخاطر افزايش اعتبارش به مثابه فردی «جدی» از تبعيدگاه ساخالين ديدار کرده است و در طول اين سفر چنان سرمایی خورده که دچار بيماری سل شده است. آنها اصرار دارند که مرگِ زودرس چخوف با روی صحنه آوردن «باغ آلبالو» ارتباط دارد. آنها تأکيد میکنند که چخوف در نخستين شب اجرای اولين نمايشش به اين خاطر که نکند نمايشنامه از اقبال عموم برخوردار نشود، تمام شب را مثل يک ديوانه پرتوپلا گفته است.
چنين چيزهایی بدجوری مزخرف است. چخوف از تبعيدگاه ساخالين ديدار کرد چون به ساخالين علاقهمند بود؛ برای اينکه بعد از مرگ برادرش، نيکولای، هنرمند با استعداد، احتياج به تغيير آبوهوا داشت. چخوف در سيبری دچار بيماری سل نشد؛ او از دسامبر 1884 خون بالا میآورد. بیترديد، چخوف نمیبايست به ساخالين میرفت. نمیبايست دشواری وحشتناک دو ماه سفر را بر خود هموار میکرد آنهم با درشکهی نامهبر در اوايل بهار، در آن سرما و باران، با بیخوابی. او نبايد مثل يک معکتف غذا میخورد؛ پیامد جادههای سختِ سيبريایی.
دربارهی اندوه چخوف به خاطر «باغ آلبالو»، نويسندگان به آنچه که مردم دربارهی آنها میگفتند حساسيت داشتند. برای برخی اين حساسيت بیمايه، رقتانگيز و ناشی از ضعفاعصاب بود. ولی چنين چيزی از شخصيتِ بزرگ و قدرتمندی چون چخوف بعيد بود. چه کسی جز او میتوانست چنين شجاعانه از نداهای قلبش، نه از درخواستهای عوام، فرمان برد؟ چه کسی جز او میتوانست به خوبی درد گزندهای که در درونش شعلهور بود را پنهان کند؛ آنگاه که حماقت بر خرد پيشی میگرفت. مردم میدانند تنها در يک مورد چخوف آشکارا بهخاطر عدمِ موفقيت وحشت زده شد: شبِ اول اجرای «مرغِ دريایی» در پترزبورگ. ولی از آن زمان تا بهحال اوضاع خيلی فرق کرده بود. چه کسی میدانست که چخوف بهخاطر «باغِ آلبالو» غمگين بوده يا نه؟ حتی نزديکترين افراد به او هرگز بهطور کامل نمیدانستند در ژرفای روح او چه میگذرد.
طبق گفتههای يک دوست دوران مدرسه، چخوف در کودکی يک «روستایی سادهلوحِ نحيف با صورتی شبيه قرص ماه بود.» من از روی عکسهایی که از او دارم و داستانهایی که خانوادهاش برايم تعريف کردهاند، چخوف را طور ديگری میبينم. صورت او شبيه گردی ماه نبود، فقط بزرگ بود؛ آرام و متين و هوشمندانه. به احتمالِ زياد، همين آرامش باعث شده بود چخوف جوان «سادهلوح» به نظر رسد. آرامشی اين چنين بدان معنا نيست که چخوف، حتی در سالهای آخر حياتش، شور و شوقی به زندگی نداشت. من فکر میکنم آرامش چخوف از نوع خاصی بود، صفای درونی پسری که استعدادهای زيادش رو به کمال بود؛ آدمی که در مشاهدهی دقيق و شوخطبعی بینظير استعداد داشت. مادر و برادرهای چخوف شهادت میدهند که «آنتوشا»ی کودک سرچشمهی پايانناپذير قصهها بود؛ طوری که حتی پدر سختگيرش پاول يگوروويچ از فرط خنده به گريه میافتاد.
وقتی که برای اولين بار، در مسکو، در سال 1895، او را ملاقات کردم، مرد شيکپوش ميانسالی را ديدم که عينک بیدسته به چشم داشت. نسبتاً بلند قد، خيلی سرِ حال، با حرکاتی نرم. دوستانه به من سلام کرد، ولی آنچنان ساده که من خونسردش پنداشتم؛ جوانی که هنوز آدابدان نبود. بعدها در يالتا ديدم که چخوف چقدر عوض شده است. لاغرتر شده بود؛ صورتش تيره. تمامِ ظاهرش نمايانگر همان لطافتی بود که پيشتر داشت، با اين تفاوت که اين لطافت ديگر نه از آنِ مردی جوان بلکه برازندهی مردی سرشار از تجربهی زندگی بود؛ مردی که با برخوردهايش در سلک نجبا قرار گرفته بود. لحنش ملايمتر شده بود و، در محاوره، به چيزی میانديشيد که تنها از آن او بود. او طرف مقابل را به چالش میطلبيد تا چرخش ناگهانی رشتهی پنهان افکار او را دريابد.
روز بعد از ملاقاتمان در خيابان، به کلبهی تابستانیاش (داشا) رفتم. بیگمان آن صبحِ آفتابی فرحبخش را بهخاطر دارم که چخوف و من در باغِ کوچکش گذرانديم. خيلی سرزنده و بشاش بود، کلی لطيفه گفت، و تنها شعری را كه تا به آن روز سروده بود از حفظ خواند: «اسبها، خرگوشها و چينیها، حکايتی برای بچهها.»
از آن موقع به بعد، بيشتر و بيشتر به ديدن چخوف میرفتم تا اينکه به يکی از اعضای ثابت خانواده تبديل شدم. عجيب نيست که رفتار چخوف با من متفاوت بود. خيلی سرزنده و صميمی شده بود، ولی هنوز ملاحظهکار بود. البته اين ملاحظهکاری تنها شامل من نمیشد بلکه با نزديکترين کسانش هم چنين بود. سرانجام قانع شدم که ملاحظهکاری او دليل بر بیتفاوتی نيست، بلکه چيزی بزرگتر و مهمتر است.
داشا را در اوتکا با آن سنگهای سپيد زير آفتاب جنوبی و آسمان آبی روشن بهياد دارم؛ آن باغ کوچک که چخوف، با عشق به حيوانات، گلها و درختان، از آن مراقبت میکرد. اتاقِ مطالعهاش را به ياد دارم که تنها با دو يا سه تابلو از لويتان مزين شده بود؛ با پنجرهی نيمدايرهای بزرگی مشرف به مثلث آبی دريا و باغهای بیشماری که درهی دور و بر رودخانهی اوشان- سو را احاطه کرده بود. ساعتها، روزها و گاهی اوقات حتی ماههایی که من در داشا گذراندم، و نزديکی من به ميزبانی که مرا با فکر، ذوق و حتا لحن قاطع و لبخند کودکانهاش مجذوب کرده بود، هماره در لابهلای بهترين خاطرات من باقی خواهد ماند.
چخوف خنده را دوست داشت، منتها خندهی مهربان و مسریاش را زمانی سر میداد که کسی چيزی خندهدار برای او تعريف کند. خود او با مزهترين چيزها را بدون کوچکترين لبخند تعريف میکرد. علاقهی شديدی به لطيفه، شوخی و ضربالمثلهای احمقانه داشت. حتی در آخرين سالهای زندگی، که بهنظر میرسيد حالش دستکم برای دورهی کوتاهی رو به بهبود است، از چنين چيزها سير نمیشد. کافی بود آدمی تنها دو يا سه کلمه بگويد تا نگاهی زيرکانه و سرزنده از پشت عينک بدون دستهاش بهبالا بييندازد.
چقدر لطيفههای جالب در نامههايش ديده میشد؛ البته توأم با خودداری و توداری.
چخوف در نامهای به تاريخ 25 مارسِ 1901 به من نوشت: «ايوان الکسيويچ عزيز. اجازه بفرماييد شما را ملاقات کنم. شما بايد حتماً بياييد. انواع و اقسام پيشغذاها را مزه خواهيم کرد، و در حال حاضر در يالتا چنان هوا گرم است که همه نوع گل يافت میشود! خواهش میکنم، تمنا میکنم تشريف بياوريد! نظرم را نسبت به ازدواج عوض کردهام. خيلي ساده! در حال حاضر نمیخواهم چنين کاری بکنم؛ ولی اگر فکر میکنی اينجا به تو بد خواهد گذشت، اگر مجبور شوم ازدواج خواهم کرد.»
ملاحظهکاری چخوف خود را در چيزهایی نشان میداد که برايش اهميت داشت، و اين گواهی بر نيروی خاص طبيعت او بود. برای نمونه: چهکسی شنيده بود که او شکوه کند؟ در صورتیکه برای شکوهکردن دلايل زيادی داشت. از آنجا که در يک خانوادهی بزرگ متولد شده بود، مجبور بود کارکردن را خيلی زود شروع کند و به مثابه يک مرد جوان از نياز بزرگی رنج میبرد. او مجبور بود برای چندرغاز بيشتر جان بکند؛ آنهم در شرايطی که میتوانست به خاموشیی پرشورترين الهام منجر شود. در يک آپارتمان محقر در ميان سر و صدا کار میکرد؛ اغلب بر روی کنارهی ميزی مینوشت که با سر و صدای همهی خانواده و چندين مهمانِ دانشجو احاطه شده بود.
چخوف مدتها تنگدست بود، اما هرگز شکوه نمیکرد. چنين کمحرفیای بهخاطر مردمگريزی يا نيازهای محدود نبود. اگرچه چخوف بینهايت شريف و متواضع بود، ولی از تهِ دل از هستی غمانگيز و محقر خويش نفرت داشت. او پانزده سال بيمار بود، مرضی که او را از پا انداخت و دست آخر منجر به مرگش شد. ولی آيا خوانندههای او از بيماری او با خبر بودند، همان خوانندههای روسی که آه و نالههای تلخ ديگر نويسندهها را میشنيدند؟ حتی در روزهایی که او به شدت رنج میکشيد، هيچ کس خبردار نشد که بر او چه میرود.
وقتي که مادر و خواهر چخوف او را با چشمان بسته روی صندلی میديدند، سوال میکردند: «آنتوشا، حالت خوب نيست؟»
«کی، من؟» بهآرامی جواب میداد، چشمانش را باز میکرد، خيلی ملايم و روشن بدون عينکِ بیدسته. «نه، چيزی نيست. فقط يککم سرم درد میکند.»
چخوف با تمامِ وجود عاشق ادبيات بود. از صحبت کردن دربارهی نويسندهها کيف میکرد. برای او با شور و هيجان صحبتکردن دربارهی موپاسان، فلوبر و تولستوی لذتبخش بود. وقتی از «تامنِ» لرمانتف صحبت میکرد در خلسه فرو میرفت.
اغلب میگفت: «سر در نمیآورم، چطوری لرمانتف، در نوجوانی، توانسته چنين چيزی بنويسد! اگر آدمی میتوانست «تامن» و افزون بر آن يک واريتهی خوب بنويسد، خوشحال از اين دنيا میرفت!»
گفتوگوهای چخوف دربارهی ادبيات بههيچوجه شبيه صحبتهای حرفهای معمولی نبود؛ بحثهای ناخوشايند قبيلهای، تنگنظرانه و پيش و پا افتاده؛ بحثهایی که تنها بر منافع عملی يا شخصی افراد متمرکز است. چخوف گفتوگو دربارهی ادبيات را زمانی پيش میکشيد که درمیيافت مصاحبش ادبيات داستانی را پيش از هر چيز به مثابه هنر، بیطرفانه و آزاد، دوست دارد.
او اغلب میگفت: «هيچ نويسندهای نبايد مجبور شود به پند و اندرز گوش کند، اگر مرتکب اشتباهی شده، اگر مزخرف گفته، تنها مربوط به خود او است.» «پس از توقعهای بزرگِ موپاسان از هنر، مشکل میتوان چيزی نوشت، ولی با وجود اين آدمی بايد کار کند. ما روسها بايد در کارمان فوقالعاده جسور باشيم. سگهای بزرگ داريم و سگهای کوچک، ولی سگهای کوچک نبايد از حضور سگهای بزرگ مضطرب شوند. هرکس موظف است با صدایی که خدای بزرگ به او داده است فرياد بکشد.»
آنچه در جهانِ ادبی رخ میداد به قلبِ چخوف خيلی نزديک بود. او بيش از حد از بلاهت، باورِ غلط، تظاهر و تبليغاتی رنج میبرد که در ادبيات شکفته بودند. چنين اندوهی فراتر از عصبانيت سطحی و احساسات شخصی بود. دربارهی همهی نويسندگانِ درگذشته گفته میشود که خالی از غرور بودند و از توفيق ديگران شادمان میشدند. اگر من کمترين ترديد دربارهی غرور چخوف بهعنوان نويسنده میداشتم، بههيچوجه بهاين موضوع اشاره نمیکردم. چخوف از ديدن هر استعدادی شادمان میشد. غير از اين نمیتوانست هم باشد. از نظر چخوف واژهی «بیاستعداد» شکلِ والای ناسزاگویی بود. او به توفيقها و شکستهای خود به مثابه حاصل کارش نگاه میکرد.
چخوف در حدود بيستوپنج سال نوشت. و در اين مدت مجبور شد چه سرزنشهای بیاهميت و مستحجنی را بشنود. او بهعنوان يکی از بزرگترين و درخشانترين چهرهی ادبی روسيه هرگز به زبان موعظهگر يا وکيلمدافع لب به سخن نگشود. ولی با توجه به استعداد او، آيا میشد روی حسنِنيت و درک منتقدين روسيه حساب باز کرد؟ البته، چخوف بهندرت شيفتهی منتقدين میشد، چرا که آنها نمک بر زخمی میپاشيدند که با زندگی روسی به چرک نشسته بود.
«بسيار خوب، آنتون پاولويچ، بهزودی سالگردِ نويسندگیات را جشن خواهيم گرفت!»
«اين سالگردها را میشناسم. منتقدين ابتدا به نويسنده برای بيستوپنج سال ناسزا میگويند. سپس به آن بيچاره يک قلمِ پرِ غازِ آلومينيمی میدهند و کلی مزخرفات دربارهی او میبافند؛ با قطراتِ اشک و بوسهها!»
با وجود اين، اغلب اوقات چخوف به بحث پيرامونِ آوازهاش يا چيزهای ديگری که راجع به او نوشته بودند با دو سه کلمه يا يک لطيفه پاسخ میداد. از خلالِ عينکِ بیدستهاش از گوشه چشم نگاه میکرد، و با چهرهی پکر و گرفته و با صدای بم پاسخ میداد. او میگويد: «خاضعانه برای گفتن چنين چيزی از شما تشکر میکنم.» «منتقدين هزاران سطر دربارهی نويسندهی ديگری خواهند نوشت، و بعد، بهعنوان پسنوشت، اضافه خواهند کرد: «ولی اينجا نويسندهی ديگری به نام چخوف هم هست. آدمی که همهاش غر میزند و آه و ناله میکند.» چه غری زدم، چگونه آه و ناله کردم؟ چرا منتقدين مرا “فردی افسرده” يا “نويسندهای بیعاطفه” خطاب میکنند؟ با وجود اين «دانشجو» داستان دلخواه من است. و برای من عبارت «آدمِ بدبين» نفرتانگيز است. نه، منتقدين بدتر از بازيگرها هستند. و همانطور که میدانی، بازيگرها هفتادوپنج سال کامل از هرکس ديگری در توسعهی جامعهی روسی عقب هستند.»
اغلب اضافه میکرد «منتقدين شبيه کشيشهای حوزهی علميه هستند: بهخاطر کوچکترين خطا پوست ما را میکنند.»
هرگز چخوف را در اين حالت نديده بودم. بهندرت رنجيده میشد، و وقتی هم میشد، جلو خودش را بهطور چشمگيری میگرفت. هرگز او را گوشهگير و خشک نديده بودم. بهقول خودش، فقط موقع کار کردن سرد و بیاعتنا بود، و کار زمانی شروع میشد که تصويرها و ايدههای نمايشنامهی بعدی برای او روشن میشدند. در چنين مواقعی، چخوف يکسره کار میکرد، بدون توقف و با لجاجت داستانش را تا انتها دنبال میکرد.
يکبار بهمن گفت: «نويسنده بايد تنها زمانی که حس میکند مثل يخ سرد است، بنشيند و بنويسد.»
آيا نويسندههای روسیای هستند که حساسيت روحی و هوشمندی آنها بيش از حساسيت و هوشمندی چخوف باشد؟
چخوف آدمی صادق، شريف و خوشرو بود، و بهشدت خوشتيپ، منسجم و محکم. من اغلب از متانت چخوف سخن گفتهام؛ چرا که متانت او بر نيروی نادر طبيعت او صحه میگذاشت. به گمانِ من، چنين وقاری او را حتی به هنگامیکه از شورِ زندگی میدرخشيد ترک نمیکرد. همين وقار بود که به چخوفِ جوان توان آن را میداد تا در مقابلِ نفوذ هنری عقبنشينی نکند، جسورانه و سرخوش شروع به کار کند، و به چنان مهارتِ بینظيری نايل شود، «بی هيچ قراردادی با وجدانش.»
حرفهای پرفسور پير در «يک داستانِ خستهکننده» را به ياد داری؟ «نمیخواهم بگويم که نويسندههای فرانسوی با استعداد و تيزهوش هستند، ولی آنها بهاندازهی نويسندههای روسی کسلکننده نيستند، چرا که برای يافتن عنصر کليدی خلاقيت توانایی بینظيری در اختيار دارند؛ احساسِ آزادی شخصی.»
همين حسِ آزادی شخصی بود که به چخوف نيز ويژگی میبخشيد. در واقع، او شرايطی را که در آن افراد از چنين آزادی محروم میشدند تحمل نمیکرد. وقتی اين آزادی توسط ديگران لگدمال میشد موضع صريح و روشن میگرفت.
همانگونه که همه میدانند، چخوف بهای سنگينی برای اين آزادی پرداخت، ولی مثل آدمهایی نبود که دو روح دارند: يکی برای خود، يکی برای جمع. برای مدت مديدی، توفيق چخوف بهنحوِ مضحکی برای آن همه دستاورد کفايت نمیکرد. آيا چخوف در تمام طولِ زندگیاش، کمترين تلاشی برای ارتقا محبويتش انجام داد؟ نه. او به معنای واقعی کلمه با درد و انزجار شاهد نقشههایی بود که آدمها برای کسب موفقيت میکشند.
اغلب با غصه میگفت: «فکر میکنی اين خودفروشها نويسنده هستند؟ درشکهچی هستند!»
عدم تمايل او به مطرح کردن خود اغلب نوعی تفريط بود.
او میگفت: «نه، تمامِ اين هنر جديد مسکویی مزخرف است»، «يادم هست يکبار در شهر تاگانروگ علامتی ديدم با اين مضمون: «کارخانهی پردازشِ آب معدنی مصنوعی». خوب، اين هنر جديد همان چيز است. تنها اگر در چيزی ذوق و هنر به کار رفته باشد، جديد است. و آن چيز جديد است که خوشذوق و هنرمندانه است.»
چخوف حسِ خويشتنداری را از ماهيت اشرافی روحش و از دقت در بهکارگيری هر کلمهای که مینوشت گرفته است. زمانی خواهد رسيد که چخوف آنطور که بايد و شايد فهميده شود، وقتی که از او نهتنها به مثابه هنرمندی بینظير و استادِ درخشانِ کلام، که به مثابه شاعری بینظير نيز ياد خواهد شد. آن زمان کی خواهد رسيد؟ نه به اين زودیها، چرا که هنوز مانده است که منتقدين شاعرانگی دقيق و بیپيرايه، و قدرتِ کامل و لطافت نوشتارِ چخوف را درک کنند.
چخوف در هشتم ژانويه 1904، زمانی که من در نيس بودم، به من نوشت: «سلام، ايوان الکسيويچ عزيز! سالِ نو مبارک! شادکامی نو! سلامهای مرا به آفتابِ گرم و مهربان و دريای آرام برسان. با خرسندی کامل زندگی کن، و در آن تسلی بگير. به بيماری فکر نکن، و هر از گاهی يک کم بيشتر به دوستانت نامه بنويس. خوشحال و خوب باش، هموطنان بداخلاق شمالیات را که از سوءهاضمه و افسردگی رنج میکشند، فراموش نکن. با آغوش و بوسه. ارادتمند شما، آ. چخوف.»
«سلامهای مرا به آفتابِ گرم و مهربان و دريای آرام برسان. . . .»
شبی در اوايل بهار را به ياد میآورم. دير وقت بود، ناگهان کسی صدايم کرد، تلفن! گوشی را برداشتم و صدای بم چخوف را شنيدم: « پسر خوب، يک درشکهی درست و حسابی گير بيار و بيا مرا ببر. بيا به جایی سفر کنيم.»
با تعجب گفتم: «سفر؟ شب؟» «چه اتفاقی افتاده، آنتون پاولوويچ؟»
«عاشق شدهام.»
«خوشحالم اين را میشنوم، ولی ساعت از ده گذشته. شايد سرما بخوری.»
«جر و بحث نکن! جوان!»
در عرض ده دقيقه به اوتکا رسيدم. خانهی زمستانی چخوف، که در آن با مادرش زندگی میکرد، طبق معمول تاريک و بهنحوِ غمانگيزی ساکت بود. تنها نوری از لای درِ اتاقِ يوگنيا ياکفلونا بيرون میآمد، دو شمع کوچکِ لرزان نيز در اتاق مطالعهی چخوف میسوخت. مثل هميشه، قلبم از ديدن اين اتاقِ ساکت به درد آمد؛ اتاقی که چخوف در آن بسياری از شبهای غمانگيز زمستانی را گذرانده بود، اتاقی، شايد، سرشار از افکارِ تلخِ در مورد سرنوشت، که هم به او بسيار بخشيده بود و هم زندگیاش را به باد تمسخر گرفته بود.
در آستانهی اتاقِ مطالعهاش از من استقبال کرد. با لطافتِ شگفتانگيزی گفت: «چه شبی! کسالتبار است خانه! تنها دلخوشی من وقتی است که تلفن زنگ میزند، يا وقتی که سوفيا پاولفنا میپرسد مشغول چه کاری هستم، و من میگويم که دارم موشها را میگيرم. برويم به اوراندا. بهدرک که سرما خوردم!»
شبی گرم و آرام بود؛ ماه درخشان، ابرهای سبک و سپيد، و ستارههای پراکندهی تابناک در دلِ آسمانِ آبی. درشکه بهنرمی روی جادهی سفيد در حرکت بود. ما ساکت بوديم، و به درهی طلایی دريا چشم دوخته بوديم که توأمان مات و براق بود. از جنگلی گذشتيم که هوایی بهاری، لطيف، تفکربرانگيز و زيبا داشت و همچون تارِ عنکبوت نقشهایی شبحگونه و ظريف بر زمين میانداخت. سپس به رديفی تيره از درختهای سرو برخورديم که به نظر میرسيد در طلب ستارهها هستند. از درشکه پياده شديم و بهآرامی زيرِ درختهای سرو قدم زديم، از خرابههای قصری گذشتيم که در زير نورِ ماه رنگِ سفيد متمايل به آبی داشت. چخوف ناگهان برگشت طرف من و گفت: «میدانی مردم تا کی به خواندن آثار من ادامه خواهند داد؟ هفت سال، همين.»
پرسيدم: «چرا هفت؟»
«خوب، پس هفت و نيم.»
گفتم: «نه، شعر تو بيشتر از اينها عمر خواهد کرد، و هرچه بيشتر عمر کند، قدرتمندتر خواهد شد.»
چيزی نگفت، ولی وقتی دوباره روی نيمکتی نشستيم و به دريای مهتابی و درخشان نگريستيم، عينکش را برداشت و در حالیکه با چشمهای مهربان و خسته به من نگاه میکرد، گفت: «آقای عزيزِ من، آدمها به شاعرها تنها وقتی توجه میکنند که از عباراتی نظير «فرجام»، «فاصلهی شفاف»، و «جنگيدن، جنگيدن، به مصاف تاريکی رفتن!» استفاده کنند.»
گفتم: «امشب تو غمگينی، آنتوپاولوويچ.» در زير نور ماه، صورتش مهربان، با شکوه و رنگپريده بود.
همهی مدتی که حرف میزديم او به زمين مینگريست و متفکرانه با نوک چوب سنگهای کوچک را میکند. ولی وقتی به او گفتم که به نظر غمگين میرسد، زيرچشمی نگاهی بازیگوشانه به من انداخت و جواب داد: «اين تو هستی که غمگين به نظر میرسی، برای اينکه پول زيادی برای درشکه پرداختهای.»
سپس با لحنی جدی گفت: «نه، مردم آثار مرا تنها هفت سال ديگر خواهند خواند، ولی من شش سال از عمرم باقی است. ولی در اودسا کلامی دربارهی اين چيزها به خبرنگارها نگو.»
ولی اين بار حق با او نبود: کمتر از شش سال عمر کرد.
او آرام و بدون رنج در سکوت و زيبایی يک سپيدهدمِ تابستان مرد. سپيدهدمی که دوست داشت. وقتی مرد، حالتی از شادمانی در چهرهاش نمايان شد؛ انگار چهرهی مردی جوان است.
برگردان از روسی: توماس گايتون مارولو
برگرفته از پاريس ريويو 178 پائيز 2006
2 پاسخ
آه چقدر غم انگیز😢
از شما ممنونم که چنین مطلب خوبی رو برامون به اشتراک گذاشتین. این نشون میده چخوف کم آدمی نبوده و هر نویسنده ای فارغ از نوشتن، شخصیت خودش رو پشت این هنر ساخته. من سراپا سرشار از لذت شدم.متشکرم