چه رابطه‌ی عمیقی میان حقوق و ادبیات وجود دارد؟

چرا حقوق‌دان باید با ادبیات خو بگیرد؟

چرا نویسنده باید مطالعه‌ی حقوقی داشته باشد؟

حقوق‌دان آشنا و ناآشنا با ادبیات چه تفاوتی با هم دارند؟

در کدام آثار شاخص ادبی تأثیر نگرش حقوقی آشکار است؟

 

 

 

  • چرا بی‌پیوند حقوق و ادبیات نه نویسنده می‌شویم نه حقوقدان؟
  • حقوق‌خوانده – ادبیات=چرتکه‌انداز قانون
  • نویسنده – بینش حقوقی= تردست کلمات
  • وقتی از پیوند حقوق و ادبیات می‌گوییم از چه می‌گوییم؟
  • حقوق طبیعی و مدنیت
  • عدالت و تزلزلش
  • اخلاق و عرف
  • آزادی و سنگ‌های پیش پا
  • التزام قانونی و ریشخند چهارچوب‌ها

 

 

 

 

چرا بی‌پیوند حقوق و ادبیات نه نویسنده می‌شویم نه حقوقدان؟

 

 

فرهنگ هر ملتی با حقوق آن ملت آمیخته است و حقوق هر ملت نیز به نحو بسیار نزدیکی به فرهنگ آن ملت بستگی دارد.

فیلیپ مالوری

 

استادی داشتیم که همزمان دکترای حقوق و دکترای ادبیات داشت. لحنش با همه فرق می‌کرد. جور دیگری محبوب بود. نظیرِ جادوگری زبردست، بر تنِ نچسب‌ترین دروس (از جمله حقوق خانواده) هم جامه‌ای می‌پوشاند که دوست‌داشتنی‌ می‌نمود. نقدهایش بر جان می‌نشست و مقالاتش خواهان داشت. این اولین مواجهه‌ی من با ثمره‌ی پیوند حقوق و ادبیات بود. بَری جاندار، زیبا و ژرف.

در بین عموم اما تصور اتصال این دو غریب می‌نماید. چه بسیار حقوق‌خواندگانی که در مواجهه با آثار درخشان ادبی، ضمن ابراز علاقه‌یشان به کتابخوانی، تأکید می‌کنند: «البته نه از این جور چیزا… یه کتاب جدی که مغزمو درگیر کنه و ازش چیز یاد بگیرم.»

از آن سو افرادی اهل ادب و اندیشه می‌شناسم که از پایه‌ای‌ترین مباحث حقوقی گریزان‌اند چرا که «پای استدلالیان چوبین بودـ». حالیا مگر نه اینکه «فرهنگ هرملتی با حقوق آن آمیخته است»؟ پس چطور آدمِ فرهنگی زمانه‌ی ما، تهی از دانش عمومی حقوق می‌تواند چیزی در این راستا بنگارد؟

با این مقدمه، بحثم را در سه بخش «چرایی ادبیات برای حقوق‌خواندگان»،  «چرایی حقوق برای نویسندگان» و «بررسی 5 مفهوم بنیادین در حقوق و ادبیات» پی می‌گیرم و مشتاق نظرات‌تان هستم.

 

 

حقوق‌خوانده – ادبیات=چرتکه‌انداز قانون

توی دانشکده‌ی حقوق یادمان داده بودند؛ «به خودتان نگویید حقوقدان. خیلی هنر کنید و باموفقیت مدرک بگیرید، حقوق‌خوانی بیش نیستید». قدرت تحلیل، تسلط بر مفاهیم بنیادین و دانش فراگیر، لازمه‌ی عنوان «حقوقدان» است. من بعدها دانستم علاوه بر این‌ها، هنر نویسندگی، زیبایی‌شناسی و تخیل نیز برای حقوقدان‌شدن ضروری است.

حفظ کردن مواد قانونی و تسلط بر راه‌وچاه دعاوی، از ما حقوقیِ کاربلدی خواهد ساخت اما بی گستردگی بینش و فهم عمیق مسائل بشری، حقوقدان نخواهیم شد.

به‌عنوان کسی که سال‌ها با کتاب‌های حقوقی دمخور بوده باید بگویم عمیق‌شدن در برخی مفاهیم پایه‌ای حقوق، جز با پرسه‌زنی لابلای شاهکارهای ادبی ممکن نیست. شاید بپرسید؛ اصلن چرا باید به این عمق رسید؟ در پاسخ باید اعتراف کنم؛ حقو‌ق‌خواندگی اگر در فهم قوانین و توانایی استدلال‌های سطحی در موقعیتی خاص، خلاصه شود، بیش از هرچیز به همان تصویر مبتذل کارچاق‌کن (که رسانه‌ها می‌سازند) شباهت خواهد داشت.

آسیب دیگر این جدایی، برج عاج‌نشینی است. دانشجوی ارشد حقوق بودم که در مراوده‌ای، خواهرم گفت: «یه اتفاقی برات افتاده. سخت و ثقیل حرف می‌زنی.» آن زمان شوکه شدم و بعدها خسران‌زده.

حقوق‌خوانده‌ی جامعه‌ی ما از بدو ورود به دانشگاه، چنان لابلای کتاب‌های قطور و متون پرتکلف گرفتار است که آرام‌آرام به فردی نامانوس با فرهنگ عموم بدل می‌شود. اگر این جداافتادگی تداوم یابد، کار حقوقی به مجموعه‌ای از مهارت‌های غلوشده‌ی کلامی و زبانی بدل می‌گردد که چیزی جز لفاظی و دلالی نخواهد بود.

ادبیات ابزاری است که آدم حقوقی را از ابتلای به قلمبه‌گویی و چرتکه‌اندازی می‌رهاند.

از دیگرسو، عموم حقوق‌خواندگان، سودای اثرگذاری دارند. دوستان بسیاری می‌شناسم که به اندیشه‌ی عدالت‌خواهی و حق‌طلبی پا در وادی حقوق نهاده‌اند و تا کنون نیز دست از کنش‌گری (به سبک و سیاق دلخواه‌شان) نکشیده‌اند. در این میانه اما (برخی) موضع‌گیری‌های ناپخته و نامتناسب با جایگاه علمی افراد، نشان از ناکارآمدی مسیر تحول‌خواهی‌ دارد.

ادبیات میدان مبارزه نیست. هنرمند باید قصه‌اش را بگوید اما خلاقیت، هوشمندی و اثرگذاری در اعتراض و کنش‌گری را می‌توان از آثار بزرگ ادبی آموخت. حقوق‌خوانده‌ی تیزبین و دمخور با ادبیات، با درک اتمسفر فرهنگی جامعه‌، از اظهارنظرهای تکانشی و کم‌مایه دوری خواهد جست.

مثلن با خواندن دو قصه‌ی «دهقان دانوب» و «ماهی‌ها و چوپانی که فلوت می‌نوازد» از لافونتن، به شباهت‌های اخلاق سیاسی عموم مردم پی می‌بریم؛ دمدمی‌مزاج، قابل‌ تغییر در لحظه، مخالف و موافق سیاست اعمال زور و زورگویی. این آثار گویی آیینه‌ی درون‌نمای ماست که بر درنگ و عمق اظهارنظرهایمان خواهد افزود.

بعلاوه نباید غافل باشیم که به قول شِلی «شاعران قانونگذارانی‌اند که جهان از وجود آنان بی‌خبر است.». گاه کوشش نظام حقوقی برای تغییر با چند سطر شعر به حاشیه رانده می‌شود. نادیده‌گرفتن این قدرت پنهان، تنها به انزوای حقوق در ناخودآگاه جمعی خواهد انجامید و  انباشت قوانین متروک.

در پایان از نامِهری ادبیات هم باید گفت.

«ادعانامه بر ضد مردان قانون و دستگاه عدالت در سراسر ادبیات، به ویژه توسط حقوقدان‌ها، تاریخ‌نویس‌ها و فیلسوفان همیشه امری متداول بوده است. بر ضد فساد و رشوه‌خواری آن‌ها، پنهان‌کاری آن‌ها، حرص آن‌ها در کسب مال، خودبینی آن‌ها، کندی آن‌ها در تصمیم‌گیری‌های قضایی، حقه‌بازی آن‌ها، حماقت آن‌ها، خلاصه بر ضد تمام عیب‌ها و نقص‌های آن‌ها. دنیای قضایی، چه قضاوت و چه وکالت، دنیای تأسف‌آوری است.» (حقوق و ادبیات | فیلیپ مالوری)

مواجهه با این موضوع معمولن به دو گونه است؛ عده‌ای هم‌تیم منتقدان می‌شوند، شمشیر از رو می‌کشند و  این ننگ را از دامان خود می‌زدایند. برخی هم رگِ گردن کلفت می‌کنند و دفاعیه‌ای می‌نویسند که (گاه) نه تنها از واقعیت دور است، بلکه مضحک و خام‌دستانه هم هست.

و آیا راه سومی وجود ندارد؟

ادبیات عرصه‌ی رک‌گویی است. عرصه‌ی انتقاد است. عرصه‌ی روشن‌گری و روشن‌بینی است. حقوق‌خوانده‌ای که مسلط به سلاح هنر و ادبیات باشد نه خود را نیازمند تاختن تند و تیز بر کارگزارن عدالت می‌داند و نه محتاج دفاع و تمجید از آن‌ها. او می‌کوشد با این سلاح، به انسانی عمیق‌تر و اثرگذارتر بدل شود و خود را به‌درستی روایت کند. اوست که می‌تواند پلشتی‌های جامعه‌ی حقوقی را ببیند و از دستاوردهای ارزشمندشان چیز بنویسد.

ادبیات، آدم حقوقی را شهروند و متفکر بهتری خواهد نمود.

 

 

نویسنده – بینش حقوقی= تردست کلمات

چند ماه پیش به دعوت دوستی، آماده‌ی برگزاری کارگاهی حقوقی برای زنانِ گرفتار سوء‌مصرف مواد (که در کمپی تحت درمان و آموزش بودند) شدم. دوستِ مددکارم بعد از یکسال کار کردن با آن‌ها متوجه شده بود، نیازمند دانش حقوقی‌اند. چرا که درک درستی از مفهوم حق و به رسمیت‌شناختنش ندارند. بعد از بررسی‌های مختلف، با بهره‌گیری از شیوه‌ی پرسش سقراطی محتوای کارگاه طراحی شد:

◾«حق» یعنی چی؟

◾کِی از کلمه‌ی حق استفاده می‌کنیم؟

◾تا حالا شده یه اتفاقی براتون بیفته و بگید «حقم ضایع شد.»؟

◾چه وقتایی می‌گیم «فلانی حقش بود.»؟

◾اگه به حق‌تون نرسین چیکار می‌کنین؟

◾«حقوق» رو که می‌شنوین یاد چی میفتین؟

◾نظر شما درباره‌ی «حقوق» چیه؟

◾تا حالا شده فکر کنین به اینکه «من چه حقوقی تو زندگیم دارم؟»

◾اگه ندونیم چه حقی تو زندگی داریم چی می‌شه؟

◾اگه بخواین یه فهرست از چیزایی که حق‌تونه تهیه کنین، چیا می‌گین؟

◾درباره‌ی «قانون» چی می‌دونین؟

◾دلیل وجود «قانون» چیه؟

◾وجود «قانون» چه اهمیتی داره؟

◾اگه قانون وجود نداشته باشه چه اتفاقی میفته؟

این تجربه مرا رساند به این‌که نداشتن تأمل و آگاهی درباره‌ی چنین مفاهیم پایه‌ای تا چه حد می‌تواند آدمی را به بیراهه بکشاند و قدرت انتخاب درست و منطقی را از او سلب نماید. احتمالن می‌گویید؛ خب آن‌ها مُشتی معتاد بودند این چه ربطی به من کتابخوانِ فرهنگی دارد؟ موضوع این است که این کارگاه به سرانجام نرسید، چرا که فهمیدیم مسئولین کمپ (که همه تحصیل‌کرده و چه بسا صاحب‌نظر بودند.) نیاز بیشتری به کارگاه حقوقی دارند. آن‌ها که نقش ناجی زنان مبتلا را ایفا می‌کردند، خود درک درستی از حقوق انسانی‌شان نداشتند و همچنان از شیوه‌هایی نظیر «تشویق برای یکی، تنبیه برای همه» بهره می‌بردند.

ما شاید در به پرواز در آوردن پرنده‌ی خیال متبحر باشیم. ممکن است در نثر به درجات بالایی برسیم. یا شمه‌ی هنری‌مان سبب‌ساز آفرینش آثار بکری شود اما، تهی‌بودن از درنگ حقوقی و ناآشنایی با مبانی واصول آن، ما را از تجربه‌ی زیسته‌ی ارزشمندی محروم می‌کند. همین بیگانگی، مسبب تولید آثاری لوده و بی‌مایه‌ و یا چرک‌آلود و غلوآمیز می‌شود.

ما در جایگاه نویسنده (صاحب تفکر و اندیشه) محتاج شناخت مباحث بنیادین حقوق هستیم تا در برخورد با پدیده‌های فرهنگی به تحلیلی پرمایه‌ و عمیق برسیم .

حقوق چنان با بافتار جامعه پیوند خورده که نمی‌توان بر آن چشم بست و از مردم و برای مردم نوشت. نویسنده‌ی غیرحقوقی می‌تواند با بهره‌گیری از این مفاهیم، دنیای منحصر بفرد خود را خلق کند و با نفوذ به لایه‌ی ناخودآگاه جمعی بر مخاطبانش اثر ویژه‌ای بگذارد.

 

 

وقتی از پیوند حقوق و ادبیات می‌گوییم از چه می‌گوییم؟

 

فیلیپ مالوری در کتاب «حقوق و ادبیات»، با تیزبیتی خاصی به ردپای مسائل حقوقی در دنیای ادبیات پرداخته و با دسته‌بندی نویسنده‌ها و تحلیل آثارشان به ما از عمق نفوذ حقوق در ادبیات می‌گوید.

او در پیشگفتار کتابش آورده:

برخی جوریدنِ ردپای مسائل حقوقی در ادبیات را کاری آماتوری و ناشیانه می‌دانند اما «صلاح و صرفه‌ی همه‌ی ما در این است، با خروج از قلمرو تخصصی خودمان، به آماتور تبدیل شویم.» این تازه‌کاری ما را از اسارت تخصص‌مان می‌رهاند و به ما دید فراخ‌تری در نگر به مسائل پیرامون‌مان می‌بخشد.

 

 

ما (چه در جایگاه حقوق‌خوانده و چه به‌عنوان نویسنده) نمی‌توانیم از پیوند این دو غافل شویم. چرا که نه حقوق تنها ابزاری برای چارچوب‌مند کردن جامعه، ارعاب بزهکاران و دفاع از حقوق مکتبسه‌ی افراد است و نه ادبیات شئ زینتی و دلفریب برای لب طاقچه‌ی تنهایی‌مان.

حقوق یعنی بشردوستی. یعنی فرهنگ سامان‌یافته. یعنی انسان به مثابه‌ی موجودی نظام‌مند و تحول‌گرا.

و ادبیات یعنی هنری که «نگرشی مختص به خود نسبت به زندگی اجتماعی، حکومت، کشمکش‌های بشری و عدالت دارد: یعنی نسبت به مسائل بزرگ حقوقی» بی‌تفاوت نیست.

و اکنون برای برداشتن نخستین گام عملی در راستای این نگرش، با نگاهی به کتاب حقوق و ادبیات اثر مالوری (ترجمه‌ی مرتضی کلانتریان) به بررسی ردپای پنج مبحث حقوقی در ادبیات می‌پردازیم و به درنگ می‌نشینیم.

 

 

حقوق طبیعی و مدنیت

حقوق طبیعی یا فطری را معمولن در مقابل «حقوق موضوعه» به کار می‌برند. این ترکیب، نشان‌دهنده‌ی قواعدی است فرای قوانین مکتوب بشری که قانون‌گذاران موظف به رعایت آن‌ها هستند. درباره‌ی منشا حقوق طبیعی اختلاف بسیار است. برخی مذهب و خدایان را مبنا قرار ‌می‌دهند و دیگرانی عقل بشری را. (برگرفته از کتاب مقدمه‌ی علم حقوق | دکتر ناصر کاتوزیان)

حقوق طبیعی همچنین حقوق بنیادینی دانسته می‌شود که بشر به صرف انسان‌بودن واجد آن است. این عرصه که با شکل‌گیری جوامع و وضع قوانین انسانی با چالش‌هایی همراه بوده، از موضوعات مورد توجه ادبیات است.

◾یکی از قدیمی‌ترین نمونه‌های ادبی در این‌باره، «آنتیگون» اثر سوفوکل است. کرئون (پادشاه) اجازه دفن جنازه‌ی برادر شورشی آنتیگون را نمی‌دهد. آنتیگون اما زیر بار این فرمان نمی‌رود و به مرگ محکوم می‌شود. آنتیگون نماد شورش انسان در مقابل قوانین ناعادلانه‌ی موجود است. او با اشاره به اینکه دفن مردگان سنتی است ریشه‌دار و هیچ قانونی نمی‌تواند آن را نقض کند، برتری حقوق طبیعی بر قانون مکتوب را اعلام می‌دارد.

«کرئون: بدین ترتیب تو جرئت کردی قانون مرا زیر پا بگذاری؟

آنتیگون: آری، چون این قانون قانونی نبود که زئوس آن را وضع کرده باشد! عدالت، وقتی که در کنار خدایان بی‌مقدار می‌نشیند، دیگر عدالت نیست. زئوس و عدالت چنین امری را برای انسان‌ها مقرر نکرده‌اند. تصور نمی‌کنم که فرمان‌های تو آنچنان قوی باشد که انسان فناپذیری بتواند قوانین نانوشته و خدشه‌ناپذیر خدایان را زیر پا بگذارد. این قوانین نه مال دیروز و نه مال امروزند، بلکه قوانینی همیشگی‌اند؛ هیچ‌کس نمی‌داند چه موقع پیدا شده‌اند.»

از طرفی کرئون شخصیتی تمامن سیاه و حیله‌گر نیست. او نماینده‌ی اقتدار قانون و مدنیت است و برای دفاع از حریم دولت-شهر تِب می‌کوشد. عملی که اکنون «حفظ امنیت ملی» می‌نامیم و (با وجود سوءاستفاده از آن)، در ضرورتش تردیدی نداریم. چرا که آشوب در جامعه، امنیت روانی و آسایش مردمانش را برهم می‌زند.

◾دن کیشوت، دیگر قهرمانِ مدافعِ حقوق طبیعی است. در صحنه‌ای از رمان معروف سروانتس، آسیاب‌های بادی را دیو می‌پندارد و تارومارکردنشان را تحقق رسالت پهلوانی‌اش. دن کیشوت علی‌رغم اخطار دستیارش، به آن‌ها یورش می‌برد و با چرخش اولین آسیاب زرتش قمصور می‌شود.

مالوری این تصویر را حماقت ناشی از نوعی آرمان‌گرایی محض و افراط در اجرای حقوق الهی در زمین می‌داند. او باور دارد، حقوق طبیعی تا آنجا الگوی مناسبی برای وضع قوانین است که با واقعیات زندگی بشر  مطابقت داشته باشد.

البته با تفسیر دیگری از قول اونامونو (فیلسوف اسپانیایی) نیز مواجه‌ایم. او دن کیشوت را فرزانه‌ای می‌داند که از خطرات مدرنیته و ماشینی‌شدن آگاه است و به سوی اولین نشانه‌های آن یورش می‌برد.

◾مونتنی از دیگر ادیبانی است که حقوق قانونی را نفی می‌کند.  او حقوق را چیزی مضحک و تحمیلی می‌داند که با بافت جامعه و زیست مردم سازگار نیست.

«آیا چیزی عجیب‌تر از این وجود دارد که ملتی ناچار به پیروی از قوانینی شود که به کلی از مفاهیم آن بی‌خبر است و همه‌ی امور خود را از قبیل ازدواج، هبه، وصیت، خرید و فروش را تحت حاکمیت قواعدی قرار دهد که به زبان آن ملت نوشته نشده و انتشار نیافته است و آن ملت ناگزیر است با توسل به تفسیر و استعمال از چگونگی آن سر درآورد.»

گرچه نمی‌توان مونتنی را طرفدار حقوق طبیعی دانست اما ویژگی سامان‌بخش طبیعت مورد توجه اوست:

«ساختار ما، چه عمومی و چه خصوصی، سرشار از عیب و نقص است. اما در طبیعت هیچ چیز اضافی و بی‌فایده نیست؛ حتا خود چیزهای بی‌فایده؛ هیچ چیزی در این جهان وجود ندارد که جای مناسبی برای آن تعیین نشده باشد.»

◾ژان ژاک روسو از آن دست متفکرانی است که «مدنیت» را سبب تباهی وضع طبیعی و آزاد بشر می‌داند. او در اثر معروفش «قرارداد اجتماعی» گفته: «انسان آزاد آفریده شده است، اما همه جا در بردگی به سر می‌برد. بعضی‌ها خود را صاحب‌اختیار دیگران می‌دانند حال آن‌که خود از آن‌ها برده‌ترند.»

او هدف وضع قوانین را مشروعیت بخشیدن به قدرت می‌داند: «زورمندترین فرد، اگر زور خود را به صورت حق و اطاعت دیگران از خود را به صورت تکلیف در نیاورد، هرگز آن‌قدر زورمند نخواهد بود که برای همیشه فرمانروا باقی بماند.»

روسو تمدن را علت فساد آد‌م‌ها می‌داند و آغاز شیادی‌گری:

«اولین کسی که به دور زمینی دیوار کشید و گفت مال من است و انسان‌ها را آن‌قدر ساده‌لوح فرض کرد که حرفش را باور کنند، بنیان‌گذار واقعی جامعه‌ی مدنی بوده است. اگر کسی پایه‌های چوبی دور زمین مذکور را از جا در می‌آورد یا خندق‌های دور آن را پُر می‌کرد و با فریاد به هم‌نوعان خود می‌گفت: به حرف این شیاد گوش نکنید، زمین به همه تعلق دارد؛ نوع بشر ممکن بود از چه جنایت‌ها، جنگ‌ها، آدمکشی‌ها، کینه‌ها، خودخواهی‌ها و مصیبت‌ها در امان بماند.»

ورق زدن تاریخ زورآزمایی آدم‌ها، حرص‌زدن‌شان و این همه جنایاتی که به اسم قانون و تمدن صورت گرفت ما را با اندیشه‌ی روسو همسو می‌کند. شاید حق با اوست:

«این آشکارا خلاف قانون طبیعت است که گروه بسیار کوچکی از آدم‌ها تا سرحد اشباع از همه‌ی امکانات زندگی برخوردار باشند، حال آن‌که اکثریت قریب به اتفاق مردم از ضروری‌ترین وسایل ادامه‌ی زندگی محرومند.»

 

 

عدالت و تزلزلش

فراگیرترین تعریف عدالت را متفکران یونان باستان گفته‌اند؛ «قرار گرفتن هر چیز بر جای شایسته‌ی خود.» و «حفظ اعتدال در کارها». اشیل در نمایشنامه‌ی «ایرانیان» خود علت پیروزی یونانیان بر ایرانیان را «نگاهداشت اعتدال» می‌داند. او معتقد است هیچ نظام و حکومتی جز با میانه‌روی پابرجا نخواهد ماند.

مناقشه در تعریف عدالت نه آنقدرها جدی است و نه چندان حیاتی. چالش راستین، زمانی به‌وجود می‌آید که پای ساختن قواعد جزئی و انطباق آن با واقعیت‌های جامعه در میان است. اینجا نقطه‌ی آغاز اختلاف‌نظرها و جنجال‌هاست. (برگرفته از کتاب مقدمه حقوق/ ناصر کاتوزیان)

 

 

در ادامه سری می‌زنیم به نمونه‌های چنین مناقشات در آثار ادبی.

◾برخی نمایشنامه‌های شکسپیر را «مدرسه‌ی حقوقی» می‌دانند. رویکردِ مبهم او نسبت به مسائل حقوقی، مخاطب را به درنگ همیشگی درباره‌ی مفاهیم بنیادین وا می‌دارد. مثلن عدالت را در «ریچارد سوم» به مثابه‌ی حقه‌بازی نشان می‌دهد. یا در «هنری ششم» با آوردن جمله‌ی «اولین کار لازم، کشتن همه‌ی مردان قانون است.» از یکسو ضدیتش با حقوقدانان را به نمایش می‌گذارد و از سوی دیگر گمانِ اثرگذاری‌شان در دفاع از عدالت و آزادی را بر می‌انگیزد.

او در «تاجر ونیزی» رویکرد دیگری به عدالت دارد. رحمت و بخشایش را عامل رستگاری می‌داند و  می‌نویسد: «با عدالت محض هیچ یک از ما روی رستگاری را نخواهیم دید. این رحمت است که دعا خواستار آن است و این دعاست که به ما می‌آموزد اِعمال رحمت را فریضه‌ی خود بدانیم.»

◾دن کیشوت طرفدار عدالت منصفانه است. او در جایی می‌گوید:

«هدف و مقصود ادبیات {…} گسترش و پیروزی عدالت منصفانه است، یعنی پس‌دادن هر چیز به صاحب آن، اِعمال و اجرای قوانین خوبی که به نفع مردم است.»

دکتر ناصر کاتوزیان در کتاب مقدمه‌ی علم حقوق می‌نویسد: «مشهور است که دولتی پایدار می‌ماند که اقامه‌ی عدل کند و در رفتار خود با مردم جانب انصاف بدارد. قاعده‌ای را که مردم با عدالت و انصاف منطبق ندانند هیچ‌گاه به رغبت اجرا نمی‌کنند و برای فرار از این بی‌عدالتی به انواع وسایل دست می‌زنند.» ص66

◾مونتنی به تفسیربرداری حقوق می‌تازد و آن را امری دلبخواهی می‌داند که توان اجرای عدالت ندارد. این دیدگاه، یادآورِ جوک معروفی است: «وقتی از بقیه می‌پرسی:”2+2 می‌شه چند؟”، جواب می‌دن “4” ولی اگه همینو از حقوقیا بپرسی می‌گن: “بستگی داره.”».

البته تفسیرپذیری قانون گاه به سود متهم و در راستای عدالت است. همچنانکه انصاف را (به قول دن کیشوت) و رحمت را (به زعم شکسپیر) باید چاشنی عدالت کرد تا قوانین به نفع مردم اجرا گردد.

◾لافونتن در داستان «حیوانات گرفتار طاعون» به زیبایی صحنه‌ای از تزلزل عدالت در دستگاه قضا را به تصویر می‌کشد. در جلسه‌ی محاکمه‌‌ای، پس از اعتراف حیوانات جنگل، درنده‌خوترین‌ها تبرئه می‌شوند و خری بیچاره (به جرم چریدن در علفزار)، محکوم می‌گردد. لافونتن با جمله‌ی پایانی خود تلنگری جدی به روند غیرعادلانه‌ی رسیدگی می‌زند:

«حسب آنکه قوی باشید یا ضعیف،

قضاوت‌های دادگاه شما را سفید یا سیاه خواهد کرد.»

◾عدالت، گاه جلوه‌ای عامیانه و روزمره به خود می‌گیرد. بالزاک در داستان «سرهنگ شابر» به زیبایی چنین موقعیتی را به تصویر کشیده است. شابر در جنگ مفقود شده و پس از چندی حکم موت فرضی‌اش صادر می‌شود. همسر وی با مرد دیگری ازدواج می‌کند و از او صاحب فرزند می‌گردد. بعد از سال‌ها شاهد برگشت سرهنگ و طرح دعوا علیه همسرش هستیم. حالیا عدالت را چطور معنا کنیم؟

حق با رزمنده‌ای است که بعد از سال‌ها مشقت برگشته و زن و زندگیش را باخته؟ یا زن و مردی که پیوند ازدواج مستحکمی دارند و صاحب دو فرزند هستند؟ بطلان کدام ازدواج به عدالت نزدیک‌تر است؟

بالزاک در صحنه‌ای که سرنوشت تلخ سرهنگ شابر را به تصویر می‌کشد، می‌گوید: «افسوس، همین که انسانی به چنگال دستگاه قضایی می‌افتد، دیگر انسان نیست بلکه یک شخص حقوقی است، یک موضوع حقوق است، همان‌طوری که انسان به چشم متصدی آمار و ارقام بدل به یک عدد می‌شود.»

◾ویکتورهوگو هنرمندی است که با نگاه شاعرانه و سمبولیکش به عدالت، باعث و بانی مناقشات بسیاری در جهان شده. او در یکی از اشعارش، عدالت را چنین توصیف می‌کند.

«عدالت انسانی زنی هر جایی، بی‌شرم و ترسناک است:

در مورد عده‌ای همه چیز را می‌بیند، در مورد عده‌ای دیگر لوچ است؛

به نام پادشاه نزدیک‌بین است، به نام حواریون یک چشم،

به نام پروردگار کور است.

آه! ای عدالت، قله‌ای که از فراز آن اندیشه پرتو افشانی می‌کند

ای قانون، که توسط تو عقل به سوی عشق هدایت می‌شود،

با این همه، اگر تو نباشی بدی پیروز خواهد شد.»

عدالت در نگاه ویکتورهوگو عمیقن با «تناسب جرم و مجازات» و «نیت مجرم» پیوند خورده است. ژان والژانِ او که برای دزدیدن قرصی نان به 5 سال زندان با اعمال شاقه محکوم می‌شود، پس از درنگ در سرنوشتش می‌گوید: «آیا این امر مهم نبود که او، یک کارگر بیکار، یک زحمتکش، نانی برای سیر کردن شکم خود نداشته باشد؟ آیا کفاره‌ی گناه او در کفه‌ی ترازوی عدالت به همان سنگینی مجازاتی بود که در حقش مقرر کرده بودند؟ آیا مجازاتی چنین شدید و بی‌تناسب اصل جرم را نمی‌زدود و پاک نمی‌کرد و به این نتیجه منتهی نمی‌شد که وضعیت را معکوس کند؟»

می‌بینید؟ در همین سطرها چه موضوعات مهم و عمیقی در بحث عدالت کیفری مطرح شده؟ و چه اثر ژرفی بر جان آدمی می‌گذارد؟ چنین جادویی را  در کدام رساله‌ی حقوقی و علمی می‌توان یافت؟

◾بیایید اکنون دل بسپاریم به تصویر محشری از ناعادلانه‌بودن بنیان جهان در «برادران کارامازوف»:

«اگر همه باید رنج ببرند تا با رنجشان به توازن و هماهنگی ابدی کمک کنند، نقش بچه‌ها در این میانه کدام است؟ نمی‌توان فهمید آن‌ها چرا باید، برای این موزونی، رنج ببرند… به من خواهی گفت که جلادان در جهنم رنج خواهند برد؟ این مجازات به چه درد کودکان می‌خورد زیرا آن‌ها هم جهنم خودشان را دارند؟»

و این طغیانی است که هر کدام‌مان، جایی از زندگی به آن رسیده‌ایم. پس با این همه سوال بی‌جواب، چرا به عدالت روی می‌آوریم و برایش می‌کوشیم؟

◾اوج به صلابه کشیدن عدالت را در «محاکمه»ی کافکا می‌توان دید. در  نگاه او دستگاه قضا دالانی هزارتو، نامفهوم و رازآلود است که گویی همه چیزِ آن به شکل ماشینی برنامه‌ریزی شده تا در نهایت به کام مجازات بکشاندت. بی‌آنکه بدانی به چه جرمی و بر اساس کدام قانون؟ عدالتی وجود ندارد. همه چیز در تشریفات اداری خلاصه می‌شود. تشریفاتی ابلهانه، گُنگ و بی‌منطق.

 

 

اخلاق و عرف

قواعد اخلاقی و آداب و رسوم، منابع نانوشته‌ی حقوق به‌شمار می‌آیند. قوانین بسیاری از دل همین سنت‌ها وضع شده‌اند و «عرف» همچنان یکی از حوزه‌های قابل‌رجوع برای رسیدن به حکم دقیق و عادلانه در دستگاه قضایی است.

در نظام‌های حقوقی که تشکیل «هیئت منصفه» برای رسمیت دادگاه ضروری است، اهمیت عرف و اخلاق دوچندان می‌شود. از این رو هردو را به درنگ می‌نشینیم.

 

 

◾مونتنی «عرف» را بسیار قدرتمند می‌داند. از نظر او «هیچ چیزی نیست که عرف انجام ندهد و از پس آن برنیاید، پینداروس حق داشت بگوید، این طور به من گفته‌اند که عرف سلطان و امپراتور جهان است.» به باور مونتنی «عرف» طبیعت ما را شکل می‌دهد و حتا بر عقل برتری دارد.

◾دکارت بیش از مسائل حقوقی به مسائل اخلاقی تحت دو عنوان «اخلاق موقتی» و «اخلاق غایی» پرداخته است. تفاوت این دو در «منبع الهام» آن‌هاست. در اخلاق موقتی، «اراده» از عرف الهام می‌گیرد و در اخلاق غایی از عقل. ویژگی مشترک این دو اخلاق هم بیانگر مطلب مهمی است که در بخش «آزادی و سنگ‌های پیش پا» خواهید خواند. یکی از قواعد اخلاق موقتی او که بیش‌تر رنگ و بوی حقوقی دارد: «پیروی کردن از قوانین و آداب و رسوم با حراست مداوم از مذهب» است.

گویی او نیز برخوردی محافظه‌کارانه با سنت دارد و در پی جدال با این قدرت پنهان نیست.

◾روسو در کنار ستایش قانون، آن را ناقص می‌داند. او معتقد است: «مهمترین [همه‌ی قوانین] بر لوح سنگی و بر ورق برنزی حک نشده بلکه در قلب شهروندان نقش بسته است؛ همین قانون، قانون اساسی واقعی جامعه است؛ که هر روز نیروی تازه‌ای می‌گیرد؛ وقتی سایر قوانین کهنه می‌شوند یا از اثر می‌افتند، روح نهاد زندگی در آن‌ها می‌دمد یا آن‌ها را تکمیل می‌کند؛ روح نهاد ملتی را در آن زنده نگه می‌دارد و به نحوی نامحسوس نیروی عادت را جانشین نیروی صاحبان قدرت می‌کند. منظورم آداب و رسوم، عرف‌ها و به ویژه افکار عمومی است.»

او از قوانین نانوشته‌ای حرف می‌زند که در بین مردم جریان دارد و بیش از قوانین مکتوب مورد اعتقاد و توجه است. او همچنین در «امیل» از اخلاق مبتنی بر لذت و تنبلی می‌گوید. به نگر او خوشبخت‌بودن هدف اصلی هر انسانی است که از طبیعتش ریشه می‌گیرد. او همچنین عاقلانه‌ترین کار وقتی نمی‌دانیم چه کنیم را «بی‌عملی» می‌داند و آن را پندی ارزشمند می‌شمارد.

 

 

◾بالزاک اما برعکس روسو معتقد به برتری قانون مکتوب است. از نظر او قانون الزامی به مطابقت با عرف ندارد: «قانون سلطه‌ی خود را بر قواعد اِعمال می‌کند، هر قاعده‌ای در تضاد با آداب و رسوم طبیعی و در تضاد با منافع افراد است. آیا توده‌ی مردم قوانین بر ضد خود را می‌پذیرند؟ خیر. بیش‌تر وقت‌ها، گرایش قوانین باید در عکس جهت گرایش قلب‌ها باشد.»

این تناقضی است دیرین؛ کدام عرف و اخلاق باید به رسمیت شناخته شود و کدام‌یک توسط قانون نابود گردد؟ (مثال ایرانی‌اش «کودک‌همسری» است. موضوعی که در برخی مناطق جزء آداب و رسومِ پذیرفته‌شده است و عده‌ای آن را خلاف حقوق بشر می‌شمارند.)

البته بالزاک در مواردی مثل اصلاح نهاد ازدواج، تغییر آداب رسوم را مهم‌تر از تغییر قانون می‌داند.

◾داستایوفسکی نگاهی اخلاقی به مسئولیت بشر دارد. او برخلاف تولستوی محیط را علت ارتکاب جرم نمی‌داند. او معتقد است انسان می‌تواند بر خلاف تحمیل محیط، خود را از جنایات مصون دارد. به همین دلیل مجازات را تأیید می‌کند چرا که انسان را مسئول آزادی خویش می‌داند و مسئولیت، بی‌مجازات نمی‌ماند.

در «جنایات و مکافات»، اعتراف پایه‌های اخلاقی دارد. قاضی تحقیقِ داستایفسکی انسانی شرافتمند است که با وجود در دست داشتن اسناد و مدارک علیه متهم به او مهلتی برای اعتراف و استفاده از تخفیف مجازات (ناشی از توبه) می‌دهد. علت اصلی اعتراف متهم، اخلاق‌مداری زنی است که باور دارد مقتول، موجودی انسانی بوده و راسکولینکف حق نداشته او را به قتل برساند. در اجرای مجازات هم ردِ پای اخلاقیات پیداست؛ توبه و تحمل مجازات برای پاک‌شدن از گناه.

 

 

آزادی و سنگ‌های پیش پا

آزادی (یکی از پایه‌های حقوق بشر و تدوین قوانین مدنی) را در چه حوزه‌ای زیباتر و جان‌دارتر از ادبیات می‌توان ستود و بر اهمیتش پای فشرد؟

◾چنانکه لافونتن در قصه‌ی «گرگ و سگ» به زیبایی از آن نوشته است. داستان سگی که از زندگی مرفه‌ش حرف‌ها می‌زند و گرگ را در هوس این سبک زندگی میندازد. در انتها اما ردِ قلاده‌ی سگ نشان از در بند بودنِ او دارد. سگ آزاد نیست که هروقت خواست هرکجا برود و گرگ از این زندگی بیزار است. او در انتها می‌گوید؛‌ آزادی‌ام را با همه‌ی خوشی‌هایت عوض نخواهم کرد و «حتا حاضر نیستم هیچ گنجی را با آن معاوضه کنم. پس از این حرف گرگ پا به فرار گذاشت و هنوز هم می‌دود.»

 

مشابه چنین تمثیل‌هایی در ادبیات ما هم کم نیست. شعر معروف فریدون مشیری «پشه‌ای در استکان آمد فرود…» از آن جمله است.

◾شخصیت پرومته در آثار اشیل (که «تیتان» یا نیمه‌خداست) را می‌توان نخستین مبارز راه آزادی در ادبیات دانست. او علیه زئوس(خدای خدایان) می‌شورد تا «فن» و «آموزش» را به انسان اعطا کند و آن‌ها را از فلاکت برهاند. او نماد آزادگی است و قهرمان انسان‌های آزاده.

◾ویژگی مشترک اخلاق موقتی و غایی دکارت: «ضرورت اِعمال قدرتی توسط خود ما روی آزادی و اراده‌ی ما برای آنکه واقعن آزاد باشیم»، یکی از نکات بسیار مهم در بحث آزادی است. از طرفی «محدودیت» را مطرح می‌کند و از دیگرسو مبنای این محدودیت را.

«حق انتخاب افراد در ایجاد محدودیت» موضوع بنیادینی است که پرسش‌هایی می‌زاید؛ این حقِ انتخاب چطور باید اعمال شود؟ چگونه قوانین را بر مبنای اراده‌ی افراد جامعه وضع کنیم؟ سلامت طبع آحاد جامعه را چطور می‌توان سنجید؟

دکارت با اشاره به دو فضیلت اخلاقی «سخاوتمندی» و «فروتنی» چنین استدلال می‌کند که: «وقتی به خطاهای خودمان بنگریم خواهیم دید دیگران از ما خطاکارتر نیستند. پس خودمان را بر دیگران ترجیح نمی‌دهیم و معتقدیم دیگران به همان اندازه ما آزادند و حق دارند از آزادی خود استفاده کنند.»

◾لافونتن در «مرد و مار بی‌زهر» به یکی از موانع آزادی، «اندیشه‌ی صلب صاحب‌مقامان و بزرگان» اشاره می‌کند. همان کسانی که تاب استدلال ندارند.

«بدین گونه است داوری بزرگان، استدلال آنان را می‌رنجاند؛

به مغزشان فرو رفته که همه چیز، چارپایان، مردمان

و ماران، محض خاطر آن‌ها به وجود آمده‌اند.»

◾روسو ضمن ستایش آزادی طبیعی انسان، قانون را سرمنشأ به رسمیت شناختن این موهبت می‌داند. «قانون پیش از عدالت بوده و نه عدالت پیش از قانون. انسان‌ها عدالت و آزادی را مدیون قانون می‌باشند.» او ضمن انتقاد از مدنیت که در بخش‌های پیش به تفصیل از آن گفتم، برای رسیدن به قانونی ایده‌آل، «نظریه‌ی قرارداد اجتماعی» را بیان کرد. به اعتقادِ او  چون کسی بر دیگری ولایت و قیمومیتی ندارد، تنها راه مشروعیت‌بخشیدن به حاکمیت، کسب رضایت عموم مردم است.

اگرچه به مرور زمان، نقدهای بسیاری به این نظریه وارد شده اما همچنان دربرگیرنده‌ی واقعیت‌های معتبری است. حیاتِ رؤیای دست‌یابی به جامعه‌ای نظام‌مند بر اساس اراده‌ی آزاد انسان، ضرورت درنگ در این نظریه را آشکار می‌کند.

روسو البته با تناقضی هم روبرو است. او از طرفی اراده‌ی عمومی را خطاناپذیر می‌داند و از دیگرسو معتقد است: «برای وضع قوانین نیازمند خدایانیم.» چرا که یافتن بهترین قواعد، هوش و قوه‌ی تشخیص می‌طلبد. این تناقضی حل‌نشده در مبنای قانون‌گذاری است که در بخش بعدی بیش‌تر از آن خواهم گفت.

◾بالزاک اما مخالف مردم‌سالاری است و «انتخابات را شوم‌ترین پدیده برای موجودیت حکومت‌های مدرن» می‌داند. او آرزومند ناجی پرتوانی است که زمام حکومت را در دست گیرد و نظامی قدرتمند بیافریند.

◾داستایفسکی در «جن‌زدگان» تعبیر جالبی از پیوند آزادی و خودکامگی دارد: «بردگان باید مساوی یکدیگر باشند. بی خودکامگی، هرگز تا کنون آزادی و برابری ایجاد نشده است. زیرا برابری باید در گله حکمفرما باشد.» و این چیزی نیست که بارها درباره‌ی جامعه‌ی ایران شنیده‌ایم؟ «ایران جز با حکومتی خودکامه و مقتدر رشد نخواهد کرد». و آیا به‌راستی با خودکامگی می‌توان آزادی را تضمین نمود؟ این‌ دو از پایه متناقض نیستند؟

در رمان «برادران کارامازوف» با وجهه‌ی وسوسه‌برانگیز آزادی روبرو می‌شویم. ایوان (برادر آنارشیست) جایی در اوایل داستان، اعلام می‌کند: «هرکاری مجاز است.» بعدها برادر دیگری پدرش را به قتل می‌رساند و اعتراف می‌کند که تحت تاثیر گفتار ایوان قرار گرفته: «اگر خدا وجود ندارد، تقوا هم وجود ندارد و چیز بی‌فایده‌ای است. این استدلالی بود که من پیش خودم می‌کردم.» داستایفسکی به زیبایی چالش آزادی بی‌حد و حصر را به تصویر می‌کشد و آن را مخل آزادی دیگری می‌داند. راه‌حل مسائل بشری را در آزادی بی‌قید نمی‌توان جست.

سومین چالش آزادی در نگاه داستایفسکی «ناسازگاری مادی‌گرایی و آزادی» است که در شعر «مفتش بزرگ» نمود می‌یابد. او نیاز آدمی به نان را عامل وابستگی به دیگران می‌داند و این خلاف آزادی است.

◾وحشت‌انگیز‌ترین توصیف درباره‌ی نبودن آزادی از آنِ کافکاست. در «محاکمه». آنجا که جوزف.ک نمی‌داند به چه محکوم است؟ و قانون چیست؟ گویی تمام جامعه تحت سلطه‌ی دستگاه عدالت و قدرت پلیسی مرموز، نامفهوم و غیرقابل‌پیش‌بینی است. این شاید بزرگترین کابوس بشر باشد که محدوده‌ی آزادی و ممنوعیتش را مبهم بیابد.

 

 

التزام قانونی و ریشخند چهارچوب‌ها

مبنای مشروعیت و التزام قوانین، یکی از مباحث فلسفه‌ی حقوق است. چه چیز به قواعد قدرت اجرایی می‌بخشد؟ اگر واضع قانون نادان و مستبد باشد چه؟ مشروعیت قوانین را چطور باید سنجید؟ یادم می‌آید، بحث و جدل ما در کلاس «فسلفه‌ی حقوق» رسید به این حرف استاد که  «نهایتن مجبوریم سقفی بگذاریم و چیزی را به‌عنوان قاعده‌ی بنیادین بپذیریم. حال مذهب باشد، مکتب فکری باشد یا هر چیز دیگری.»

◾مونتنی یکی از منتقدان «مبنای اقتدار قوانین» است. چرا قوانین التزام‌بخش‌اند؟ چه چیز به قانون مشروعیت می‌بخشد؟

او با وجود مضحک دانستن دستگاه حقوقی، نظام حاکم را تایید می‌کند. گویا به گزاره‌ی «قانون بد بهتر از بی‌قانونی است» اعتقاد دارد. مونتنی وجود قانون ولو ظالمانه را ضروری می‌شناسد و معتقد است باید بی چون و چرا تابعش بود: «این قاعده‌ی قاعده‌ها و قانون کلی قوانین است که بی‌عدالتی‌ها اگر برای مصلحت عموم ضرورت داشته باشد وجودش اشکالی ندارد.»

تناقضات مونتنی ما را به تأمل در درونمان وا می‌دارد. واقعن به چه چیز معتقدیم؟ او، منِ سازشکار، منِ مستبد و من آزادی‌خواهمان را هویدا می‌کند تا هوشیار شویم که درنگ درباره‌ی قواعد و مفاهیم بنیادین، چقدر دشوار و چالش‌زاست. گویی همه‌ی ما با چنین تناقضاتی مواجه‌ایم. به قول سنت بوو «در هریک از ما یک مونتنی وجود دارد.»

◾لافونتن اعتقادی به حقوق و عدالت ندارد. قوانین و قضات را حقیر می‌شمارد. در «قصه‌ی گربه، راسو و خرگوش کوچولو» او می‌خوانیم: «حق مالکیت و همین طور قضات، به چه درد می‌خورند؟ جواب: به هیچ دردی، جز این که عملِ چاپیدن ضعیف‌ترها توسط قوی‌ترها را با کلمات غلنبه سلنبه بیارایند.» لافونتن در اینجا به وجهی اشاره می‌کند که وضع قوانین و آگاهی و تسلط بر آن‌ها به برخی قدرت سوءاستفاده می‌دهد. نمونه‌اش، تصویب قوانین موقت و مصلحتی که گاه برای بهره بردن تنها یک نفر وضع شده‌اند.

◾ آثار مولیر، «کمدی فرانسه، نابغه‌ی خنده، شادی و نمایش مضحک»، کارناوال جرم را برایم تداعی می‌کند. پنداری همان‌طور که در دنیای کارناوالی، «خنده» ابزاری‌ست برای عصیان علیه قوانین و چهارچوب‌های موجود، هنر مولیر طغیانی است علیه اخلاق و قوانین حاکم که به نظرش غیرعادلانه و ریاکارانه است. قوانینی که خود بستر ظلم را فراهم می‌کنند. مولیر با ابزار ادبیات به این‌ها می‌خندد و بنیان اقتدارشان را متزلزل می‌سازد؛ ریشخند سلطه و استبداد شوهر در حقوق خانواده، ریشخند قلمبه‌گویی نامفهوم زبان حقوقی و…

◾روسو مبنای مشروعیت و التزام قانون را رضایت «عموم» می‌داند. او معتقد است؛ «اگر قرارداد اجتماعی مخالفینی داشته باشد این مخالفت، قرارداد اجتماعی را از اعتبار نمی‌اندازد بلکه موجب می‌شود این قرارداد شامل حال مخالفان نشود». درواقع آن‌ها از تصمیم جمعی و مدنیت کنار گذاشته خواهند شد.

◾بالزاک به چهارچوب‌های مردسالارانه‌ی ازدواج می‌تازد و چیرگی زیاد از حد مردان را سبب خواری و وابستگی زن می‌داند. او در «قرارداد ازدواج» آورده: «تو که می‌خواهی ازدواج کنی، آیا هرگز نگاهی به قانون مدنی انداخته‌ای؟ …قانون مدنی، عزیز من، زن را در ردیف دیوانه و ناقص‌العقل و کودک قرار داشته است که باید برای او قیم تعیین شود. خب، بچه‌ها را چگونه باید اداره کرد؟ فقط با ترساندن آن‌ها!»

◾بینوایانِ ویکتور هوگو، معروف‌ترین جولانگاه ریشخند چارچوب‌های قانونی است. در این داستان برای رسیدن به ارزش‌های انسانی باید قوانین را زیر پا گذاشت. گویی ویکتورهوگو قانون‌گریزی را تحسین می‌کند چراکه قوانین، قواعدی تحمیلی‌اند که موجب مجازات بیگناهان و آزادی گناهکاران واقعی می‌شوند.

«شاید در قانون اشکالی وجود داشته باشد، قانون همه چیز را نگفته است، جامعه بی‌عیب و نقص نیست، قدرت پیچیده و سست‌بنیاد است؛ قضات نیز انسانند، قانون ممکن است اشتباه کند، دادگاه‌ها ممکن است درست تشخیص ندهند.»

◾تمسخر عیوب آیین رسیدگی را در صحنه‌ی دادرسی رمان «پیک‌ویک» چارلز دیکنس می‌توان دید. «باردل» صاحبخانه‌ی پیک‌ویک، به دلیل عملی نکردن وعده‌ی ازدواج، از او شکایت کرده و جبران خسارت می‌خواهد. صحنه‌های دفاع وکیل باردل مضحک و هجوآمیز است. چرندیاتی که به‌عنوان مدرک ارائه می‌گردند، استدلال‌های آبکی و در نتیجه محکوم‌شدن پیک‌ویک نمونه‌ی درخشانی از فشل‌بودنِ دادرسی است.

دیکنس در رمان دیگرش «خانه‌ی ناامیدی» با خلق صحنه‌ی رسیدگی به پرونده‌ای قدیمی، نقد تندی بر اطاله‌ی دادرسی و هزینه‌های سنگین آن وارد کرده است.

«همه خمیازه می‌کشیدند یا چُرت می‌زدند؛ زیرا در دادرسی مربوط به پرونده‌ی یاردنیس و یاردنیس کوچکترین نکته‌ی تازه‌ای نبود تا کسی را از حالت رخوت در آورد، طی سال‌های سال همه چیز درباره‌ی آن گفته شده بود و همه‌ی مطالب تکراری بود.»

◾ «آری، من باید با شفقت به تو نگاه کنم. با وجود گناهکار بودنت. اما این من نیستم، این قانون است که تو را مجازات می‌کند! خوب فکر کن! من باید به خداوند و کشورم خدمت کنم، اگر مجازات تو را تخفیف بدهم گناه بزرگی مرتکب خواهم شد. چون قانون را زیر پا گذاشته‌ام.»

این‌ها پاسخ مأمور اجرا به التماس زندانی در «خاطرات خانه‌ی مردگان» است. او بعد از نطقش، به تماشای شکنجه‌ی فرد می‌نشیند و خنده‌ای مستانه سر می‌دهد. گویی از قدرتی که قانون برای ارضای خشونت‌طلبی‌اش به او بخشیده‌، خشنود است. داستایفسکی با خلق هنرمندانه‌ی این شادمانی، خشم ما را از چنین اقتداری برمی‌انگیزد.

◾ قانون چیست؟ چیزی در قلعه‌ای با هزاران نگهبانِ قلچماق. کافکا در «محاکمه» چنان وحشتی از قانون می‌آفریند که تا سرحد مرگ جوزف.کی باقی است. ترسی که سال‌ها پشت دروازه‌ی قانون نگهت می‌دارد. پیر می‌شوی. می‌میری. دروازه برای همیشه به رویت بسته می‌شود بی‌آنکه بدانی چرا قانون الزامی است؟

 

 

سخن پایانی

کاهلی (برخی) هم‌قطارانم در پرداختن به ادبیات، مرا مشتاق نوشتن از ضرورت حضور ادبیات در زیستِ حقوق‌خواندگان کرد. در ادامه‌ی این راه به آفات محرومیت برخی نویسندگان از دانش عمومی حقوق برخوردم و ثمره‌اش مقاله‌‌‌ای است که می‌بینید.

در ابتدای این مقاله از اهمیت درنگ در متون ادبی و مفاهیم بنیادین حقوقی، گفته‌ام. به بیان دیگر اینکه: چرا برای حقوقدان و نویسنده، پیوند «حقوق» و «ادبیات» ضروری است؟ در بخش سوم نیز مفاهیم پایه‌ای «حقوق طبیعی»، «عدالت»، «آزادی»، «اخلاق و عرف» و «التزام قانونی» را در نمونه‌هایی از آثار ادبی شاخص جهان بررسی نموده‌ام.

امید که این نوشتار، ککی به تنبان کنجکاوی‌مان بیندازد و نسلی از حقوق‌دانان و نویسندگان بسازیم که با اندیشه‌ای مستحکم و احساسی تهییج‌کننده، مسبب ارتقای فرهنگی جامعه باشند.

 

نویسنده: مریم کشفی

 

 

 

این مقاله را به اشتراک بگذارید:
دیدگاه‌ها:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *