اگر به خودم برگردم | مرور کتاب+بخش‌های برگزیده

«برگشتن به کتاب‌ها مثل برگشتن به شهرهایی است که فکر می‌کنیم شهر ما هستند ولی درواقع فراموششان کرده‌ایم و فراموشمان کرده‌اند. در شهر، در کتاب، بیهوده به گذرگاه‌ها سر می‌زنیم و دنبال نوستالژی‌هایی می‌گردیم که دیگر مال ما نیستند.

 

محال است برگردیم به جایی و همان طور بیابیمش که آخرین بار ترکش کرده بودیم. محال است در کتابی دقیقاً همان چیزی را کشف کنیم که اولین بار بین خطوطش خوانده بودیم. اگر خوش‌شانس باشیم، تکه‌هایی از اشیا را میان آوار پیدا می‌کنیم؛ یادداشت‌هایی نامفهوم بر حاشیۀ صفحه که باید رمزگشایی‌شان کنیم تا دوباره از آنِ ما شوند.»

 

«اگر به خودم برگردم» عنوان کتابی است که ده جستار دربارۀ پرسه در شهر نویسنده‌ای جوان را در خود جای داده است.

 

والریا لوئیزلی، نویسندۀ مکزیکی این کتاب نگاه خاص و متفاوت خود را در رابطه با اشیاء بی‌جانی که اطراف همۀ ما را فراگرفته‌اند، بیان می‌کند.

 

می‌توان گفت این جستارها از متونی که معمولاً می‌خوانیم قدری متفاوت است و در آن‌ها رنگ استعاره، تشبیه، قیاس و احساس این‌قدر پررنگ است که حتی گهگاه توی ذوق می‌زند.

 

در قسمت‌هایی از کتاب شیفتۀ قیاس‌ها و نگاه خاص نویسنده می‌شوید و ممکن است در جایی دیگر از کتاب، از غلظت زیاد احساسی که برای بیان همه چیز و همه رویدادها می‌بینید حالتان بد شود؛ اما در هر صورت نمی‌توانید به قدرت قلم نویسنده شک کنید و بارها در برابر قدرت نویسندگی او میخکوب می‌شوید.

 

دید مثبت به قلم نویسنده در واقع یک نظر شخصی نیست و در زندگینامۀ نویسنده هم می‌خوانیم که همواره نامزد دریافت جایزۀ ویژۀ نویسندگان و منتقد کتاب امریکا است و در جایگاه مدرس ادبیات در دانشگاهی از نیویورک، خوب می‌داند که چطور بنویسد و درست هم بنویسد.

 

همان‌طور که در کتاب آورده شده است سایت آمازون نسخۀ انگلیسی کتاب را در قفسۀ راهنمای نوشتن و پژوهش گذاشته است و نسخۀ اسپانیایی آن را در قفسۀ مقالات و مکاتبات قرار داده است.

 

پس به هر طریقی به این کتاب نگاه کنید می‌توانید به عنوان خواننده این جستارها را مجالی برای یادگیری شیوۀ نگارش درست از یک مدرس به‌نام ببینید و حتی اگر با همان شدت و عمقی که نویسنده روی کاغذ حرف زده است، صدایش را درک نکنید باز هم می‌توانید توشه‌های زیادی از درس‌های نویسندگی کتاب بردارید.

 

با خواندن این کتاب احتمالاً قبل از هر چیز به این فکر خواهید کرد که چطور ممکن است جغرافیای فضا، شهرها، خیابان‌ها، پیاده‌روها، کتابخانه‌ای لخت، حتی اجساد و قبرها بتواند تا این اندازه ذهن نویسنده‌ای را به خود مشغول کند که آن‌ها را در ده جستاری که در این کتاب به سلیقۀ خودش گردآوری شده به بند بکشد.

 

اما هر چه بیشتر می‌خوانید متوجه خواهید شد که همۀ این‌ها ابزاری هستند برای اینکه نویسنده آن‌ها را مانند عینکی به چشمانش بزند و از ورای آن‌ها به دیدن جهان اطرافش بپردازد. ضمن اینکه در این سفر ذهنی خواننده را هم با خود همراه می‌کند.

 

 

در جستار «یک اتاق و نصفی» داستان ورود نویسنده به قبرستانی را می‌خوانیم که به دنبال قبر جوزف برودسکی شاعر معروف می‌گردد و از گم کردن و پیدا شدن‌هایی که در این بین اتفاق می‌افتد می‌گوید.

 

بیشتر از اینکه در چنین جستاری منتظر به تصویر کشیدن آن چیزهایی باشیم که نویسنده با چشم می‌بیند، با افکاری مواجه خواهیم شد که نویسنده آن‌ها را در ذهن می‌پروراند و با من و شمای خواننده به اشتراک می‌گذارد.

 

«گشتن دنبال یک قبر خاص یک جورهایی شبیه قرار گذاشتن با یک غریبه در کافه، لابی هتل یا میدان شهر است. در هر دو، نوع خاصی از گشتن و رسیدن وجود دارد: از دور هر کسی شاید همانی باشد که منتظر ماست. برای اینکه هر کدامشان را پیدا کنیم باید بین آدم‌ها و قبرها بچرخیم، نزدیکشان برویم و در صورتشان دقیق شویم.»

 

«شاید صرفاً سکوت قبرستان است که باعث می‌شود بال زدن تند حشرات تشدید شود؛ صرفاً آرامش آنجاست که باعث می‌شود خزیدن بی‌حال مارمولک‌ها تندتر شود؛ صرفاً مرگ آنجاست که باعث می‌شود برگ‌های خشک سپیدارها به جنبش بیفتد.»

 

«شاید هر آدمی تنها دو سکونتگاه حقیقی داشته باشد: خانۀ کودکی و قبر.»

 

در جستار «پرواز به خانه» که حکایت پرواز نویسنده به محل تولدش است، دربارۀ نقشۀ شهری مکزیکوسیتی، البته به روایت و دیدگاه نویسنده می‌خوانیم. روایتی که شهر را به هر آن چیزی که عموماً به ذهن عموم مردم نمی‌رسد تشبیه کرده است.

 

«در هواپیما فقط وقتی می‌توانیم جهان آن پایین را ببینیم و بفهمیم کجاییم که ضد دیکتاتوری خدمۀ پرواز دست به شورش بزنیم و کرکره‌ها را بدهیم بالا. جهان از بالا عظیم ولی دست‌نیافتنی است انگار نقشه‌ای از خودش باشد. تشبیهی ساده‌تر و فهمیدنی‌تر.»

 

«فرود آمدن در مکزیکوسیتی برای من همیشه با یک‌جور سرگیجۀ برعکس همراه بوده است. وقتی هواپیما به باند نزدیک می‌شود و صندلی‌ها شروع می‌کنند به لرزیدن، وقتی بی‌خداها صلیب می‌کشند و مهماندار برای آخرین بار در راهرو بی‌جاذبه راه می‌رود، احساس می‌کنم نیرویی مرا می‌کشد بالا. انگار مرکز ثقلم جابه‌جا شده باشد.»

 

«اشکی که موقع نشستن هواپیما به سراغم می‌آید صرفاً نشانه‌ای از مقاومتم در برابر فرود به جهان آینده است. جهانی که با نزدیک‌تر شدنش دوباره غیرقابل‌اندازه‌گیری می‌شود. آن اشک‌ها ادای احترامی ساده و خیس است به فرود آمدن در آن دریاچۀ بزرگ بیابانی.»

 

«کار متخصص تشریح و نقشه‌نگار در اصل یکی است: ردیابی مرزهای قراردادی و مبهم روی بدنی که بر حسب طبیعت می‌خواهد جلوی هرگونه مرزبندی، تعریف و محدوده مقاومت کند.»

 

جستار «مانیفست دوچرخه» متن کوتاهی است دربارۀ ترجیحی که نویسنده به دیگر وسایل حمل‌ونقل، حتی به پیاده‌روی دارد. به همین سادگی؛ اما پر از تشبیهات زیبا و دل‌نشین.

 

«سبکی دوچرخه به سوارش اجازه می‌دهد به سرعت از جلوی چشم پیاده‌ها بگذرد و سواره‌ها نادیده‌اش بگیرند. دوچرخه‌سوار آزادی فوق‌العاده‌ای دارد. نامرئی است.»

 

«دوچرخه فقط در رابطه با ضرباهنگ بدن از خودش سخاوت به خرج نمی‌دهد. در برابر فکر هم دست و دل‌باز است. دستۀ مواج دوچرخه بهترین همراه برای آن‌هایی است که عادت دارند از مسیر منحرف شوند.

 

وقتی ایده‌ها دارند در خطی صاف به نرمی پرواز می‌کنند، دوچرخه‌سوار و ایده‌ها را هماهنگ با هم به پیش می‌برند. وقتی هم فکری ولگرد سراغ دوچرخه‌سوار می‌آید و جریان طبیعی ذهنش را قطع می‌کند، کافی است سراشیبی تندی پیدا کند و بگذارد جاذبه و باد با معجون نجات‌بخششان دست به کار شوند.»

 

جستار «مسیرهای جایگزین» تلاش نویسنده برای پیدا کردن معنای یک کلمه است. قصۀ معنا دادن به یک کلمه توانسته است جستار نسبتاً خوبی را پدید آورد.

 

«نوستالژی همیشه نوستالژی گذشته نیست. بعضی چیزها از قبل نوستالژی ایجاد می‌کنند: فضاهایی که به محض یافتنشان می‌دانیم از دست خواهند رفت، جاهایی که می‌دانیم در آنجا خوشحال‌تر از هر زمانی در آینده خواهیم بود. در این مواقع روح به دور خودش می‌چرخد.»

 

جستار «سیمان» نشان می‌دهد که حتی نویسنده برای شرح یک جسد هم توانسته است به فضای شهری و پیاده‌رو متوسل شود تا آن را در نیم‌صفحه توضیح بدهد.

 

«با موهایی ژل زده و شانه شده به عقب و اصلاحی بی‌نقص. روز بعد طرح بدنش با خطوطی از گچ سفید روی آسفالت دیده می‌شود.»

 

جستار «شهرهای پرلکنت» از مصالح ساختمانی و شکاف‌های موجود در خیابان آغاز می‌شود تا به شکاف‌های احساسی و خطوط چهره و شکاف‌های زبان، بینش و آگاهی دوباره ببخشد.

 

«ما پر به دنیا می‌آیم. پر از مادۀ خاکستری، آب، خون، گوشت و هر لحظه در هر کداممان شیمیِ کندِ سایش و از دست دادن در جریان است.»

 

«فرآیند یادگیری نخستین زبان به اندازۀ لکنت یا زبان‌پریشی غیرارادی است. یادگیری زبان بیش از آن که به خاطره‌ای از بهشت شبیه باشد، به طرد نخستین شبیه است. تبعیدی ناخواسته و خاموش به داخل نیستی موجود در قلب همۀ چیزهایی که بر آن‌ها اسم می‌گذاریم.»

 

در جستار «نقشه‌نگاری فضاهای خالی» نویسنده از معماری و فضا و در تلاش برای بیرون کشیدن معنی از لابه‌لای جمله‌ها، به معماری ذهن و فکرش می‌رسد.

 

«فضاها به همان طریقی از گذر زمان جان به در می‌برند که آدم‌ها از مرگشان. پیوند خاطره با تخیلی که اطرافش ساخته می‌شود. تا وقتی هنوز فکرشان را می‌کنیم و درونشان تخیل می‌کنیم، فضاها وجود دارند.»

 

«شهرها به زمین‌های خالی نیاز دارند. به این شکاف‌هایی که ذهن می‌تواند آزادانه در آن‌ها پرسه بزند.»

 

«می‌دانم وقتی موقع نوشتن چیزی بیشتر از همه هیجان‌زده می‌شوم باید بیشتر از همیشه مراقب باشم چون این جور وقت‌ها معمولاً دارم حرفی را تکرار می‌کنم که قبلاً خودم جایی گفته یا خوانده‌ام.

 

 

برعکس، بدترین موقع برای دست کشیدن از نوشتن همان وقتی است که دیگر دلم نمی‌خواهد ادامه دهم. در این موارد بهترین کار این است که آن‌قدر به تایپ کردن افکارم روی کاغذ ادامه دهم تا بالأخره کلمۀ درست پیدا شود. بعدش می‌شود کتابی را از قفسه برداشت و لمید وی کاناپه شروع کرد به خواندن. حدس می‌زنم نوشتن به‌نوعی جا باز کردن برای خواندن است.»

 

جستار «بلیط برگشت» حکایت تعلل نویسنده برای جابه‌جایی در خانۀ جدیدش است و بلیطی که لابه‌لای کتابش پیدا می‌کند و او را به خاطره‌های دور می‌برد. جالب است که در اینجا هم بیش‌ترین تمرکز بر کتابخانه، آپارتمان، اشیا داخل آپارتمان و حتی بلیطی است که لای یکی از کتاب‌ها پیدا می‌شود.

 

«برگشتن به کتاب‌ها مثل برگشتن به شهرهایی است که فکر می‌کنیم شهر ما هستند ولی درواقع فراموششان کرده‌ایم و فراموشمان کرده‌اند. در شهر، در کتاب، بیهوده به گذرگاه‌ها سر می‌زنیم و دنبال نوستالژی‌هایی می‌گردیم که دیگر مال ما نیستند.

 

محال است برگردیم به جایی و همان‌طور بیابیمش که آخرین بار ترکش کرده بودیم. محال است در کتابی دقیقاً همان چیزی را کشف کنیم که اولین بار بین خطوطش خوانده بودیم. اگر خوش‌شانس باشیم، تکه‌هایی از اشیا را میان آوار پیدا می‌کنیم؛ یادداشت‌هایی نامفهوم بر حاشیۀ صفحه که باید رمزگشایی‌شان کنیم تا دوباره از آنِ ما شوند.»

 

دیگر تا اینجای کتاب دستمان آمده است و در جستار «اتاق‌های دیگر» که داستان دیدن خانه‌های همسایه از داخل آپارتمان نویسنده است، بیشتر از هر چیز باید به دنبال یک شی بگردیم که نویسنده بر آن زوم کرده است. آن شیء چیزی نیست جز:

 

پنجره.

 

«این‌که آدم شب‌ها در پنجره بازتاب خودش را ببیند و هیچ‌وقت جهان بیرون را نبیند، به‌احتمال‌زیاد استراتژی معماری است. این استراتژی می‌خواهد در شهری که همیشه دارد آدم‌ها را به سرک کشیدن در زندگی دیگران دعوت می‌کند سرابی از فضای خصوصی ایجاد کند.»

 

«کامپیوتر شخصی به وضوح بزرگ‌ترین حملۀ جهان مدرن به سنت کهن چشم‌چرانی است. از لحظه‌ای که این ماشین‌ها وارد خانه‌مان شد فرایند بازگشت‌ناپذیر افول شخصیت شروع شد و احتمال اینکه کسی برای خوشایند همسایۀ چشم‌چرانش کار جالب‌توجهی انجام دهد کاملاً از بین رفت.»

 

«ما در جهانی زندگی می‌کنیم که در آن جایگاه خیابان به عنوان فضای عمومی و خانه به عنوان فضای خصوصیِ غایی کاملاً وارونه شده است. سخت می‌شود در این بازتوزیع دسته‌های خصوصی و عمومی فهمید چه وقتی واقعاً تو هستیم و چه وقتی بیرون.»

 

در آخرین جستار، «اقامتگاه دائمی» نویسنده باز ما را به فضای سکونت در قبرستان می‌برد و از زندگی و مرگ بیشتر می‌گوید.

 

«وقتی آدم‌هایی با حداقل بهرۀ هوشی مدام به مسائل مربوط به هویت، زندگی و مرگ فکر می‌کنند احتمالاً دیر یا زود به نتیجه‌ای منطقی یا حتی جدید می‌رسند. من هیچ‌وقت نتوانسته‌ام وقت زیادی روی این موضوعات بگذارم. بعد از یکی دو. دقیقه حواسم پرت می‌شود و خارش عجیبی به جانم می‌افتد.»

 

«ادبیات می‌تواند خانه‌ای بزرگ باشد. منطقه‌ای بدون مرز برای پناه دادن به آن‌هایی که نمی‌دانند چطور باید در جایی مشخص ساکن شوند. خصوصاً برای مایی که به قول بودلر، می‌خواهیم هر جایی بیرون از این جهان زندگی کنیم. او می‌نویسند: این زندگی بیمارستانی است که در آن هر بیماری اسیر آرزوی عوض کردن تخت‌هاست.»

 

«نویسنده‌هایی داریم که شهرها را اختراع می‌کنند و دوران‌های تاریخی را در دست خود می‌گیرند. کسانی که بر لبۀ تیز نبوغ قلم می‌زنند.

 

دیگرانی هستند که با نیروی مطالعه، انزوا و ساعت‌های آرامشان قلمروهای ادبی، پارادایم‌های فلسفی و فضاهای محال فتح می‌کنند.

 

بعضی دیگر داستان‌هایی می‌سازند شبیه قصرهای خارق‌العاده یا جزیره‌های کویری و بعد خودشان مثل شخصیتی تازه که به تاروپود قصه‌شان وارد شده باشد، در آن‌ها ساکن می‌شوند.

 

چندتایی هم هستند که با صبر یک باغبان فن گزین گویی را در تمام عمرشان خیش می‌زنند و شکفتنش را دیر یا زود زیر پای خود می‌بینند.

 

و باز هم عده‌ای هستند که خودشان را وقف کار پرزحمت تمیز کردن زبان خود از علف‌های هرز می‌کنند و در زمین‌های ظاهراً بایر ریشه می‌دوانند. زمین‌هایی که در واقع از خاک شعر غنی‌اند.»

 

نشر اطراف کتاب حاضر را با ترجمۀ خوب کیوان سررشته به چاپ رسانده است.