قصه-حکایت

مواد خام و پخته برای نوشتن! | قصه‌ها و حکایات کوتاه

پیش‌حرف: در نوشته‌های غیرداستانی و انواع گوناگون محتوای متنی، می‌توان از قدرت روایت و قصه‌گویی بهره برد. این صفحه برای نویسنده‌‌های غیرداستانی‌نویس و تولیدکنندگان محتوا راه‌اندازی شده است. شما از تمام قصه‌ها و حکایات این صفحه می‌توانید در بخش‌های مختلف کتاب‌ها و مقالات خودتان بهره بگیرید. ضمن اینکه در این صفحه می‌توانید با منابع گوناگون آشنا شوید.

یک روز، فصلِ بهار، ملانصرالدین داشت می‌رفت خانه‌اش که به صرافت افتاد خوب است از وسطِ جنگل میان‌بُر بزند. با خودش گفت «حالا که می‌شود از میان جنگلِ سرسبز و قشنگی میان‌بر بزنم و هم به نغمۀ پرنده‌ها گوش بدهم و هم گل‌های رنگ‌وارنگ را تمام کنم، چرا از این جادۀ خاک و خُلی و پُرچاله‌چوله بروم و بی‌خود راهم را طولانی کنم؛ آن‌‌هم در چنین روزی که حقیقاً عروسِ روزهای بهار است و هیچ معلوم نیست دیگر چنین فرصتی برایم پیش بیاید.»
بعد، راهش را کج کرد و رفت توی جنگ. اما، چندان راهی نرفته بود که یک‌دفعه افتاد توی گودالی و لای بوته‌ها گیر کرد و پس از تلاش و تقلای زیاد خودش را از گودال کشید بیرون و ایستاد سرپا، که این‌بار پاش سُر خورد و پُشت‌پُشتی افتاد توی یک چالۀ پُر از گِل و شُل.
مدتی همان‌طور ته چاله دراز کشید تا حالش جا آمد. بعد با خودش گفت «شکرِ خدا که از این راه میان‌بر آمدم؛ وقتی در چنین جای قشنگی چنین اتفاقات بدی می‌افتد، ردخور ندارد اگر از آن جادۀ خاکی و خراب رفته بودم، تا حالا صد دفعه مرده بودم!»
|©️ نقل از کتاب همه حق دارند | لطیفه‌های ملانصرالدین|

 

سه روز تمام باران بارید و پس از سه روز اندکی ابرها خستگی درکردند تا یک ماه دیگر دُم‌ریز ببارند.
آب از سطح خیابان و کوچه بالا آمد. آب از سطح چاه و گنداب‌رو بالا آمد. آب از سطح شهر بالا آمد و در خانه‌ها و اداره‌ها و کارخانه‌ها و میدان‌ها رسید یک جا تا کمر آدم‌ها یک جا تا سینه، جایی تا زیر گلو و غالب جاها از سر آدم‌ها و خاطره‌ها و جغرافی هم گذشت.
در جایی که تقریباً حاشیۀ کویر نامیده می‌شود این یک حادثۀ نادر شمرده می‌شود که آب‌های زیرزمینی پس از آن همه غیبت تاریخی برای خوشامد گفتن به نزولات آسمانی چنین مشتاقانه فوران کرده بالا بیایند، تصادفاً چنین سراسر و عاشق و فراگیر و اتفاقاً به بالاتر تا بالاترین حد طاقت تنفس و بعد از آن هم.
|©️ نقل از کتاب روایت عور | جواد مجابی|

 

تریسی هیل دختربچه‌ای بود در دهکده‌ای در کانتی‌کات، و سرگرمی‌های خاص سن خودش را انجام می‌داد، مثل هر فرشته کوچک دیگر خدا در ایالت کانتی‌کات یا هر یک از دیگر مکان‌های این سیاره.
یک روز، همراه با همکلاسی‌‌های مدرسه‌اش، تریسی شروع کرد به انداختن کبریت روشن در یک لانۀ مورچه. همه خیلی از این تفریح سالم کودکانه لذت بردند؛ اما چیزی تریسی را تکان داد که دیگران ندیدند، یا وانمود کردند که انگار نمی‌دیدند، اما او را فلج کرد و، برای همیشه، نشانه‌ای در ذهنش گذاشت:
در مقابل آتش، در مقابل خطر، مورچه‌ها زوج به زوج از هم جدا می‌شدند، و دوتا دوتا، حسابی با هم، کاملاً به هم چسبیده، انتظار مرگ را می‌کشیدند.
|©️ نقل از کتاب دلبستگی‌ها | ادواردو گاله‌آنو | ترجمۀ نازنین نوذری|

یک پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *