نوشتن شعر نوعی ماجراجویی است که به ما کمک میکند تا زبانی غنی داشته باشیم و با کلمات، تصاویری شفاف نشان دهیم. شعر نوع خلاقانهای از نوشتن است که حتی اگر کنج اتاق و در میان کاغذپارههایتان باشد و هیچوقت منتشر نشود هم اثرش را خواهد گذاشت.
بعضی میگویند شعر زمانی ساخته میشود که بهترین کلمات، در بهترین مکانها قرار میگیرند. یا گاهی هم توصیف صحنه با کلمات. در این نوشته به دنبال معنی و چیستی و تاریخچۀ شعر نیستیم. ما میخواهیم بدانیم اگر فکر میکنیم ذوق شعر و ادب در وجود ما نهفته است، برای پرورش و ظهور آن چه کاری میتوانیم انجام دهیم.
پیشنهاد: شرکت در کلاس آنلاین شعرنویسی
گام اول: شعرخوانی
برای شروع بهتر است تا میتوانید شعر بخوانید. فارغ از اینکه در کدام مرحله از سرودن شعر هستید باید به صورت مستمر شعر دیگران را دنبال کنید. اشعار تمام دوران را بدون توجه به اینکه در چه زمان و موقعیتی سروده شده بخوانید. سعی کنید از نوع شعرها و تکنیکهای به کار رفته در آنها یاد بگیرید و استفاده کنید. بسیاری از افراد شعر نمیخوانند به بهانههایی مثل:
شعر دیگران روی من تأثیر میگذارد و میخواهم یک کار خاص ارائه کنم.
شعر من از قلبم بر آمده و یک نوع بیان خود است.
شعر یک نوع بیان هنری است و هیچ قاعدهای برای آن وجود ندارد.
مادرم میگوید تو استعداد کافی داری.
و…
همۀ این استدلالها میتواند درست باشد، اما اگر میخواهید شعری برای انتشار آماده کنید باید قدمبهقدم پیش رفته و همۀ نکات را در نظر بگیرید.
از شاعران نامور فارسی، به جز سعدی و حافظ که آشنای ذهن همۀ ما هستند، اشعار بیدل دهلوی، صائب تبریزی، طالب آملی و وحشی بافقی تأثیر مهمی بر روند سرودن شعر دارند و از شاعران معاصر هم میتوان به نیما یوشیج، احمد شاملو، حسین منزوی، فروغ فرخزاد، هوشنگ ابتهاج، نصرت رحمانی و شفیعی کدکنی اشاره کرد. البته نباید صرفاً به خواندن آثار چند شاعر بسنده کرد و از آثار سایر شاعران خوب غافل شد. تا میتوانید شعر بخوانید.
وقتی شعر افراد زیادی را میخوانید یک آموزشگاه غیرمستقیم با معلمهایی خاص و منحصربهفرد خواهید داشت.
اما در کنار شعر، خواندن داستان، رمان و حتی روزنامهها را نادیده نگیرید. مهمترین ویژگی شاعر این است که بتواند با جهان ارتباط برقرار کند بنابراین خوب است که مسائل روز را نیز در نظر بگیرید.
اگر خواندن اشعار کهن و کلاسیک برایتان جدی است و دوست دارید یک مجموعه از همه آنها در اختیار داشته باشید، سایت گنجور برای شماست. میتوانید آن را همیشه روی مرورگر خود داشته باشید تا هر زمان که به سراغ گوشی یا سیستم خود رفتید، چند شعر بخوانید و با انرژی افزونتر کارهایتان را پیش ببرید.
برای دقیقتر شدن در شعر و درک کردن اصطلاحاتی که شاعر در شعر خود بیان کرده است، بهتر است که با آرایههای ادبی نیز آشنایی داشته باشیم. به همین منظور میتوانید به مقالات زیر که به صورت مفصل به هر موضوع پرداخته مراجعه کنید، تا بتوانید در هنگام شعر خواندن بهتر مطالب را درک کنید و از آنها برای خود ایده بگیرید.
- ↵ تشبیه چیست
- ↵ مجاز چیست
- ↵ کنایه چیست
- ↵ تشخیص چیست
- ↵ استعاره چیست
گام دوم: استمرار در نوشتن
همیشه در حال نوشتن باشید و دست از قلم برندارید. اشتباه اکثر افراد در زمینه شعرنویسی، این است که فکر میکنند باید در انتظار الهام به سر ببرند تا شعری بنویسند. درحالی که هرچه بیشتر تمرین کنید و همراه با خواندن شعر دیگران، خودتان هم بنویسید، میتوانید از دل همین تمرینها به چیزی که میخواهید برسید. هرچند شعرهایتان بدون ساختار مناسب و بیمعنی باشد.
به خودتان اجازه دهید که گاهی بد بنویسید اما از نوشتن دست نکشید. نمیگوییم تمام روز خود را پشت میز نشسته و صرف نوشتن کنید اما یک روال نوشتاری مشخص داشته و به آن پایبند باشید. مثلاً برای خودتان تعیین کنید که روزی دو جمله بنویسید و به هر طریقی این کار را انجام دهید. نوشتن روزانه مهارتهای شعری شما را بهبود بخشیده و تقویت میکند.
بعضی افراد صبحها حال خوبی برای نوشتن دارند بعضی عصر و بعضی شب، مهم این است که زمان خودتان را پیدا کنید و ببینید چه چیزهایی به شما امکان سرودن یک شعر خوب میدهد. میگویند ویکتور هوگو به محض بیدار شدن از خواب، ایستاده به سمت میز میرفت و شروع به نوشتن رمان یا شعر میکرد.
گاهی میتوانید از موضوعات خیلی ساده در زندگی و محیط اطراف خود مثل: روند شغلیتان، اسباببازی فرزندتان، گلدان گل روی میزتان و… ایده گرفته و آن را در ذهن بپرورانید.
گام سوم: دفترچه به جیب باشید
همیشه با خودتان کاغذ و قلم داشته باشید یا به عبارتی « دائمالدفترچه» باشید. هر چه به ذهنتان میرسد را بنویسید. لزومی ندارد همین که پای کار نشستید یک مثنوی بلند یا یک غزل عاشقانۀ کامل بسرایید بلکه شعر گاهی مثل یک ساختمان بلند با آجر روی آجر گذاشتن و مرور زمان شکل میگیرد. بنابراین عجله نکنید. با این کار مجموعهای از تداعیها و نوشتههایی خواهید داشت که میتوانید به تدریج آنها را ویرایش و تکمیل کنید.
گام چهارم: فراموش نکنید، بازنگری عامل موفقیت شماست
«عزیزان خود را بکشید.» بازنگری را دست کم نگیرید. اینکه قافیههای شعر شما همه درست است و قصۀ آن به پایان رسیده یا اینکه شما دوستش دارید دلیل کامل بودن آن نیست. شعر خوب خواننده را به حرکت در میآورد و او را تحت تأثیر قرار میدهد. به درستی با او ارتباط برقرار میکند. نوشتن شعری به این صورت مشکل است و نیازمند بازنگری و دقت زیاد.
بسیاری از شعرا و نویسندگان وقتی پس از چند روز یا چند ماه به متن پیشنویس خودشان نگاه میکنند میگویند: «واقعاً من اینها را نوشتهام؟»
وقتی شعری را نوشتید که فکر میکنید کامل است، آن را کنار گذاشته و بعد از گذشت زمانی مشخص دوباره به سمت آن برگردید. در این مدت میتوانید روی شعرهای قدیمیتر خود کار کنید و شعر تازه نیز بسرایید. تأکید میکنیم: خواندن شعر را هم هیچگاه متوقف نکنید. با دانستن اینکه میتوانید بعداً به کار خود بازگردید و آن را اصلاح کنید، در نوشتن اولیه، به خودتان آزادی بیشتری خواهید داد.
گام پنجم: از نقد شدن نترسید
شعر خود را در معرض نقد و بررسی قرار دهید. نظر بزرگان ادبی را نادیده نگیرید و از به اشتراکگذاری کار خود با آنها واهمهای نداشته باشید. ممکن است بعضی کار شما را دوست داشته باشند و بعضی هم نه. تمام نکات را یادداشت کرده و در بازنگری از آنها استفاده کنید.
اگر مشکلی در شعر شما وجود دارد نگویید: «این سبک من است» و اگر سبک شما چنین است بدانید راه را اشتباه رفتهاید.
6
تکنیکها و قواعد شعری را بشناسید و یاد بگیرید. مهارتهایی مانند حذف کلمات غیرضروری، استفادۀ بهجا از کلمات و شیوۀ قرار گرفتن آنها در کنار هم به طور مناسب و مواردی از این دست، برای تصویرسازی و ایجاد یک نوشتۀ هنرمندانه لازم است و به ساختن یک نوشتۀ تأثیرگذار کمک میکند.
سعی کنید در این مسیر به طور مداوم از فرهنگ لغت استفاده کنید. اولین واژه یا جملهای که از ذهنتان میگذرد را نپذیرید. با رجوع به لغتنامه میتوانید برای یک کلمه، مثلاً «رنج»، جایگزینهای زیبایی بیابید. یکی از بهترین و در دسترسترین منابع برای یافتن متردف، سایت واژهیاب است.
با کلمات بازی کنید و آنقدر آنها را در نوشته خود جابهجا کنید تا به مقصود مورد نظر خود برسید.
مهم نیست موضوع شعر شما چیست. فقر، مرگ، عشق یا هرچیز دیگر. در هر صورت باید آن را به مخاطب نشان دهید. مطابق همان جملۀ معروفِ چخوف: «نگو، نشان بده».
برای تصویرسازی در شعر، از همۀ اجزای طبیعت، رنگها، اشیاء، حالات و رفتار انسان و… استفاده کنید.
در ادامه نمونههایی از خلق تصویر در شعر فارسی را با هم میخوانیم:
بستم به پای خستۀ لب
دست خنده را…
برداشتم نگاه ز چشم پرآتشش
گفتم: دريغ و درد
کو داوری که شعله زند بر طلسم سرد؟
کوبم به روی بیبی چشم سياه تو
تکخال شعر را
گويم کدامیک؟
نصرت رحمانی
نگاه مرد مسافر به روی ميز افتاد:
چه سيبهای قشنگی!
حيات نشئۀ تنهايی است
و ميزبان پرسيد:
قشنگ يعنی چه؟
قشنگ يعنی تعبير عاشقانۀ اشكال
و عشق، تنها عشق
تو را به گرمی يک سيب میكند مأنوس
و عشق، تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگیها برد
مرا رساند به امكان يک پرنده شدن.
سهراب سپهری
غالباً دربارهی سهراب سپهری گفتهاند: «با شعرش نقاشی كرده و با نقاشیاش شعر سروده است.»
برای ایجاد یک دنیای ذهنی که خواننده در آن ساکن شود و معنا و مفهوم مهمی را دریافت کند، از هیچگونه تعبیر و تفسیر شاعرانه دریغ نکنید.
27 شعر خواندنی
1
من چهرهام گرفته
من قایقم نشسته به خشکی.
با قایقم نشسته به خشکی
فریاد میزنم:
«وامانده در عذابم انداختهست
در راهِ پر مخافتِ این ساحلِ خراب
و فاصلهست آب.-
امدادی ای رفیقان با من
گل کرده است پوزخندشان اما
بر من،
بر قایقم که نه موزون،
بر حرف هایم در چه ره و رسم
بر التهابم از حد بیرون.
در التهابم از حد بیرون
فریاد برمیآید از من:
«در وقت مرگ که با مرگ
جز بیم نیستیّ و خطر نیست،
هزّالی و جلافت و غوغای هست و نیست
سهو است و جز به پاس ضرر نیست.»
با سهوشان
من سهو میخرم
از حرفهای کامشکنشان
من درد میبرم
خون از درون دردم سرریز میکند!
من آب را چگونه کنم خشک؟
فریاد میزنم.
من چهرهام گرفته
من قایقم نشسته به خشکی
مقصود من ز حرفم معلوم بر شماست:
یکدست بیصداست
من، دست من کمک ز دست شما میکند طلب.
فریاد من شکسته اگر در گلو، وگر
فریاد من رسا
من از برای راه خلاص خود و شما
فریاد میزنم،
فریاد میزنم.
2
تبعید در چنبر زنجیر
مغزها گندیدند
در و دروازه و دربان در خواب.
خواب و رؤیا و گمان
پاسداران زمانند و مکان!
*
مرزها،
مرزها پرسهزنان دربدرند
بانکهای رهنی … دخترکان را اقساط
میفروشند به بازار سیاه
چه سپیدی؟ چه سیاه؟
رنگ و گمرنگی و همرنگی و یکرنگی و رنگارنگی بیرنگند!
*
خط دگر جاری نیست
هر خطی دیواریست
روی هر خط بنویسید که: دیوار عظیم چین است!
*
کلمات
گرهاند، گرهی پشت گره، پشت گره، زنارند
دشنهها دگمة سردستی پیروزان است
آه…، خط جاری نیست
*
رنگها پرپر زد
احتکار
آه…، پرگفتم، پرگفتم، پرگفتم و پرت
موشها
*
موشها میدانند
دانههای گندم را انبار
پهنة دریاهاست.
بمبها باید انبار شوند!
*
موشها میدانند
دگر آن روز رسیده است که پولاد جوند
بمب و باروت مقویتر از گندم و جوست
عدل فریاد کشید:
-احتکار، خارج از قانون است
*
بمبها باید مصرف گردند
عطر باروت زمین را بویید
*
زندگی پرپر زد
شهرداران کفن رسمی بر تن کردند
هدیهشان
قفل زرینی بود!
*
بوی نعش من و تو،
بوی نعش پدران و پسران از پس در میآمد
شهرداران گفتند:
-نسل در تکوین است
نعشها نعره کشیدند: فریب است، فریب
مرگ در تمرین است!
*
ماهیان میدانند
عمق هر حوض به اندازة دست گربه است!
*
گورزاریست زمین!
و زمان
پیر و خنگ و کر و کور.
در پس سنگر دندانها دیگر سخنی نیست که نیست
دیرگاهیست که از هر حلقی زنجیری روییده است
و زبانها در کام
فاسد و گندیده است
*
لب اگر باز کنیم
زهر و خون میریزد
*
ای اسیران چه کسی باز به پا میخیزد؟
چه کسی؟
راستی تهمت نیست
که بگوییم: پسرهای طلایی اسارت هستیم؟
و نخواهیم بدانیم نگهبان حقارت هستیم؟
*
نسلها پرپر زد
مرگ
مرگ را دیدی
دیدی، چه فروتن شده بود
*
خسته بود
گفت: مرد
پس از این برف نخواهد رویید
و نگاهش را بر صفحۀ ساعت پاشید
ناگهان عقربههای ساعت ذوب شدند
زیر لب زمزمه کرد:
بگریزیم، شتاب عبثی در پیش است.
*
حلقه در حلقۀ زنجیر سراسیمه شتافت
همه تن پای و همه پای فرار.
به امید دیدار
خنده کرده گفتم:
مشتاقم!
*
عقربکها در چنبر زنجیر چکیدند و عقرب گشتند
و زمان در عقرب جاری شد
در خم حلقۀ زنجیر نهان گشت، نهان
*
همه در چنبر زنجیر ز هم میترسند
همه آه…
باز پرگفتم، پرگفتم و پرت
مرگ در پهنۀ زنجیر ز خود میترسید
*نسلها پرپر زد
شهوت از راه رسید
بیوهای باکره بود
پی بانویش –نفرت- میگشت
*
قفل از چشمانش میبارید
تلخخندش میگفت:
-هیچکس نیست نداند نفرت یائسه است؛
من عقیم!
باز هم تبعیدیم.
قفل از لبهایش میرویید
قفلها
ارتباط دو سر زنجیرند.
*
کینه در شهوت، شهوت در کین
متواری گشتند
قفلها نعره کشیدند که: این قانون است!
غل و قلاده و زنجیر به هم پیچیدند.
*
خندهها پرپر زد
ای عفیف
عشق در چنبر زنجیر گناه است، گناه
دل به افسانۀ فرهاد سپردن دردیست
*
کوه از کوهکنان بیزار است
تک گل وحشی وحشتزدۀ کوهستان تیشۀ بیفرهاد است
تیشههای خونین
پاسداران حریم عشقاند!
*
ای عفیف!
به چه میاندیشی؟
چه کسی گفت: ترحم، چه کسی؟
شرم را دیدی شلاق فروخت
رحم شلاق خرید
و جنایت به خیانت خندید؟
*
زندگی؟
زندگی را دیدی گفت که: من دلالم.
دربدر در پی بدبختیها میگردید
تا اسارت بخرد؟
راستی را که گدایی میکرد؛
و فریب که خدایی میکرد؟
آه…، دیدی…؟ دیدی؟
*
دوستی پرپر زد
ای عفیف
به چه میاندیشی
قفلها؟
دستهای آزاد
برترین هدیه به زنجیر و غل و دیوارند.
بهترین هدیۀ زنجیر به دست آزاد
قفل میباشد، قفل!
*
ای عفیف!
قفلها واسطهاند
قفلها فاسق شرعی در و زنجیرند
قفلها…
*
راستی واسطهها هم گاهی حق دارند
رمز آزادی در حلقۀ هر زنجیرست
قفل هم امیدیست
قفل هم یعنی که کلیدی هم هست
قفل یعنی که کلید!
3
آواز کَرَک
– «بَدَه… بَدبَد… چه امیدی؟ چه ایمانی؟»
– «کَرَک جان! خوب میخوانی.
من این آواز پاکت را درین غمگین خرابآباد،
چو بوی بالهای سوختهت پرواز خواهم داد.
گرت دستی دهد با خویش در دنجی فراهم باش.
بخوان آواز تلخت را، ولکن دل به غم مسپار.
کَرَک جان! بندۀ دم باش…»
– «… بده… بد بد…؛ ره هر پیک و پیغام و خبر بستهست.
ته تنها بال و پر، بال نظر بستهست.
قفس تنگ است و در بستهست…»
– «کَرَک جان! راست گفتی، خوب خواندی، ناز آوازت،
من این آواز تلخت را…»
— «…بده… بد بد… دروغین بود هم لبخند و هم سوگند.
دروغین است هر سوگند و هر لبخند
و حتی دلنشین آواز ِجفت تشنۀ پیوند…»
– «من این غمگین سرودت را
هم آواز پرستوهای آه خویشتن پرواز خواهم داد.
به شهر آواز خواهم داد…»
– «…بده… بدبد… چه پیوندی؟ چه پیمانی؟…»
– کَرَک جان! خوب میخوانی
خوشا با خود نشستن، نرمنرمک اشکی افشاندن
زدن پیمانهای – دور از گرانان – هر شبی کنج شبستانی.»
مهدی اخوان ثالث
4
وهم سبز
تمام روز در آینه گریه میکردم
بهار پنجرهام را
به وهم سبز درختان سپرده بود
تنم به پیله تنهاییام نمیگنجید
و بوی تاج کاغذیم
فضای آن قلمرو بی آفتاب را
آلوده کرده بود
نمیتوانستم، دیگر نمیتوانستم
صدای کوچه، صدای پرندهها
صدای گم شدن توپهای ماهوتی
و هایهوی گریزان کودکان
و رقص بادکنکها
که چون حبابهای کف صابون
در انتهای ساقهای از نخ صعود میکردند
و باد، باد که گویی
در عمق گودترین لحظههای تیرۀ همخوابگی نفس میزد
حصار قلعۀ خاموش اعتماد مرا
فشار میدادند
و از شکافهای کهنه دلم را بهنام میخواندند
تمام روز نگاه من
به چشمهای زندگیام خیره گشته بود
به آن دو چشم مضطرب ترسان
که از نگاه ثابت من میگریختند
و چون دروغگویان
به انزوای بیخطر پلکها پناه میآوردند
کدام قله، کدام اوج؟
مگر تمامی این راههای پیچاپیچ
در آن دهان سرد مکنده
به نقطۀ تلاقی و پایان نمیرسند؟
به من چه دادید ای واژههای ساده فریب
و ای ریاضت اندامها و خواهشها؟
اگر گلی به گیسوی خود میزدم
از این تقلب، از این تاج کاغذین
که بر فراز سرم بو گرفته است فریبندهتر نبود؟
چگونه روح بیابان مرا گرفت
و سحر ماه ز ایمان گله دورم کرد
چگونه ناتمامی قلبم بزرگ شد
و هیچ نیمهای این نیمه را تمام نکرد
چگونه ایستادم و دیدم
زمین به زیر دو پایم ز تکیهگاه تهی میشود
و گرمی تن جفتم
به انتظار پوچ تنم ره نمیبرد
کدام قله کدام اوج؟
مرا پناه دهید ای چراغهای مشوش
ای خانههای روشن شکاک
که جامههای شسته در آغوش دودهای معطر
بر بامهای آفتابیتان تاب میخورند
مرا پناه دهید ای زنان سادۀ کامل
که از ورای پوست سرانگشتهای نازکتان
مسیر جنبش کیفآور جنینی را
دنبال میکند
و در شکاف گریبانتان همیشه هوا
به بوی شیر تازه میآمیزد
کدام قله کدام اوج؟
مرا پناه دهید ای اجاقهای پر آتش، ای نعلهای خوشبختی
و ای سرود ظرفهای مسین در سیاهکاری مطبخ
و ای ترنم دلگیر چرخ خیاطی
و ای جدال روز
و شب فرشها و جاروها
مرا پناه دهید ای تمام عشقهای حریصی
که میل دردناک بقا، بستر تصرفتان را
به آب جادو
و قطرههای خون تازه میآراید
تمام روز، تمام روز
رها شده، رها شده چون لاشهای بر آب
به سوی سهمناکترین صخره پیش میرفتم
به سوی ژرفترین
غارهای دریایی
و گوشتخوارترین ماهیان
و مهرههای نازک پشتم
از حس مرگ تیر کشیدند
نمیتوانستم، دیگر نمیتوانستم
صدای پایم از انکار راه برمیخاست
و یأسم از صبوری روحم وسیعتر شده بود
و آن بهار و آن وهم سبز رنگ
که بر دریچه گذر داشت با دلم میگفت
نگاه کن
تو هیچگاه پیش نرفتی
تو فرو رفتی
5
مرثیه ای برای بیابان و برای شهر
1
زمین، ترحم باران را
در چشمههای کوچک، از یاد برده است
و باد
چراغ قرمز نارنجهای وحشی را
در کوچههای جنگل،
خاموش کرده است
از دور، تپههای پریشان، بیرحمی نهفتۀ ایام را
فریاد میزند
و سوسمارهای طلایی
در حفرههای تنگ
همچون زبان گوشتی خاک
حرف از سیاهبختی با باد میزنند
زاغان در انتظار زمستان
بر شاخههای خشک
برف قلیل قلۀ البرز را
با
چشم میجوند
در لای بوتههای گون، عنکبوتها
بیبهره از لعاب تنیدن
سرگشته میدوند
زخم درختهای کهن، آشیانۀ
گنجشکهای شوخِ جوان است
در پشتوارههای حقیر مسافران
خون و غرور، قائل نان است
2
در شهر
درها و طاقها
مانند قد مردان
کوتاه است
از پشت هیچ پنجره، دیگر
یک قامت کشیده
یا یک سر بلند، نمایان نیست
داغ نیاز، پینۀ مهر نماز را
از جبهۀ گشادۀ زاهد زدوده است
بر شیشهها، تلنگر وحشت
رؤیای کودکان را آشفته میکند
و گاهگاه، باران
نقش و نگار بیرمق خون را
از زیر ناودانها، میشوید
مردان، دلهای مردهشان را
در شیشههای کوچک الکل نهادهاند
و دختران، صفای عطوفت را
در جعبههای پودر
دیگر، کسی رفیق کسی نیست
اینیک، زبان آنیک را
از یاد برده است
انبوه واژههای مهاجر
بی رخصت عبور
از
درزها به مطبعهها روی میکنند
و بغض
این لقمۀ درشت گلوگیر
چاه گرسنگی را پر کردهست
و نان خشک را
با آب چشم، تر کردهست
نیروی کودکی
در کوچههای تنگ شرارت
از صبح تا غروب، دویده
بر بام، در کمین کبوتر نشسته است
چشم چراغها را با سنگ
بسته است
خورشید و ماه بادکنکهای سرخ و زرد
در آسمان خالی، پرواز میکنند
و روزها و شبها این سکههای قلب
در دستهای چرکین،ساییده میشوند
دیگر، صدای خندۀ گلها
الهامبخش پنجرهها نیست
آواز، کار حنجرهها نیست
سیگار در میان دو انگشت
از دیرباز،
جای قلم را گرفته است
و دود اعتیاد
دلها و خانهها را تاریک کرده است
شوهر
پنهان ز چشم زن
در آرزوی بردن بازی
تکخال قلب خود را میبازد
و، زن
نقاش خانگی
پیوسته، نقش خود را در قاب آینه
تکرار میکند
گلهای کاغذی
و میوههای ساختگی را
در ظرفها و گلدانها جای میدهد
او، عاشق طبیعت بیجان است
3
در شهر و در بیابان
فرمانروای مطلق، شیطان است
در زیر آفتاب صدایی نیست
غیر از صدای زنجرههایی که باد را
با آن زبان الکن دشنام میدهند
در سینهها، صدای رسایی نیست
غیر از صدای
رهگذرانی که گاهگاه
تصنیف کهنهای را در کوچههای شهر
با این دو بیت ناقص، آغاز میکنند
آه ای امید غایب
آیا زمیان آمدنت نیست؟
سنگ بزرگ عصیان در دستهای توست
آیا علامتِ زدنت نیست؟
6
بی تو
بی تو، من دریغ و درد را شناختم
بی تو باد گشتم
هرکجا گمان گذر کند
پای جستوجوی من شتافت
من که نعره بودم
در شب سکوت این زمان
من که شعله بودم
روشناییآفرین به هر زبان
اینک آفریدهای ز من به شهر
مشتی از غبار
جستوجوی پشت شیشهٔ تو میکند کنون
باد بیقرار!
7
ما ندانستیم
اندکی گر پیش میراندیم
راه ما شاید به دریا میرسید
خواب ما شاید به رؤیا میکشید
لحظهای گر بیش پارو میزدیم
بادها شاید موافق میشدند
گر به ساحل برنمیگشتیم
آب شاید نعشهامان را به ژرفا میمکید
ما نه شطی تیزپَر بودیم
که بتازیم از فراز تیزهها و ریزهها تا… دشت، تا… دریا
و نه ماندابی که آبشخوار گرگی گَر…
و نه گرگی گَر که سر در پیِ غریزهٔ خویش
لحظهٔ محتوم مرگی نحس را
سر به روی دست بگذاریم بیتشویش.
ما ندانستیم کیمان، کِی صدا کرد و، چرا کرد و، که را خواندیم
و چرا با راه پیوستیم
یا چرا از راه دور ماندیم
…
ما ندانستیم
کی بودیم و کی بودیم
وین سگی را که درون ما به زنجیر رگ ما بسته، کی بسته است
و کی بسته است
ما نمی دانیم کی بودیم و کی هستیم
درد ما از زخم سنگی آسمانی بود
یا که خود، زخمی عَفِن بر پیکرِ «هست»یم
…
ما ندانستیم
8
غزل برای درخت
تو قامت بلند تمنّایی ای درخت.
همواره خفته است در آغوشت آسمان.
بالایی ای درخت
دستت پر از ستاره و جانت پر از بهار
زیبایی ای درخت.
وقتی که بادها
در برگهای درهم تو لانه میکنند
وقتیکه بادها
گیسوی سبزفام تو را شانه میکنند
غوغایی ای درخت.
وقتیکه چنگ وحشی باران گشوده است
در بزم سرد او
خنیاگر غمین خوشآوایی ای درخت.
در زیر پای تو
اینجا شب است و شبزدگانی که چشمشان
صبحی ندیده است
تو روز را کجا؟
خورشید را کجا؟
در دشت دیده غرق تماشایی ای درخت؟
چون با هزار رشته تو با جان خاکیان
پیوند میکنی
پروا مکن ز رعد
پروا مکن ز برق که برجایی ای درخت.
سربرکش ای رمیده که همچون امید ما
با مایی ای یگانه و تنهایی ای درخت.
طبیعت نیمه جان
ماه، غمناک
راه، نمناک
ماهی قرمز افتاده بر خاک.
9
از شعر گفتن
برای تو، ای شعر!
برای تو، گر کاریام هست با کارِ هرچیز،
ور آزاریام هست ز آزارِ هر کس.
برای تو، گر میپرم آن سوی پرزدنگاهِ شاهین،
وگر مینشینم بر این سفره از لاشِ کرکس.
تویی، تو، که در هیچزارِ نبودِ تو،
هر عشق و هر مرگ،
به هر روی و هر سو که باشد،به ارزانی پستِ پیشامدی روزمرّه است.
تویی، کز تو مردابِ هر هست
به موجی روان -میر
کز افتادنِ ریگی از دستِ بازِ سرشتِ تو،
لبخندوارش
شکوفنده باشد
به رخساره
غرّهست.
تو تیراژه را واژهسازی.
تو از واژه تیراژهسازی.
زبان از تو شکلِ جهان است.
جهان از تو شکل دهانی است:
خموش و سُرایا؛
و شکلِ تو
فوارهٔ ناگهانیست:
گذران و پایا.
جهان بیتو کوهیست از سنگی سرد،
از سردِ سنگی:
چو دیوارِ خارا،
عبوس و درنگی؛
و هیچ از همه رخنهگارانِ خورشید و باران،
در او در نه کاری، بر او بر نه کارا.
جهان، بی تو، دیوار،
آری
من این متّهوارِ نگاه از تو دارم
شکافا و کاوا.
تو فریادِ فریاد، خاموشی خامشی، یادِ یادی.
تو دیدارِ دیدار،
غمِ هرچه غم، شادیِ هرچه شادی.
تو آوا، تو معنا،
تو آوای معنا،
تو معنای آوا،
تو معنای معنا،
تو آوای آوا.
تو آهنگِ خاموشِ شبگیر،
تو موسیقیِ روشنِ ماه،
تو
سکوتِ نتِ شبنمی بر کلیدِ سُلِ گُل.
تو زیبایی هرچه زیبایی،
آنگاه
که زیبایی گنگِ گویا
بدل میشود از بلندای فریادخواهِ نگاهم
به ژرفای خاموشی از آه.
تو گلبانگ پژواکِ هرجا شکفتن،
تو پژواکِ گلبانگِ خاموش ماندن
در آن سوی گفتن:
سرود ستاره،
نواهای گمگشتهٔ کهکشانی.
تو نبضِ تپیدن درونِ دل و جان.
تو آنی که گم کرده بودم تو را من.
تو جان، جانِ جان، جانِ جانِ جهانی.
تو آنی که گم کردهام من.
تو آنی که گم میکنم من تو را هرچه پیداتری تو.
تو آوای معنا،
که معنای بیهمزبانِ مرا،
ای تو معنای معنایم،
از هرچه آوا همآواتری تو.
تو جدّیترین بازی جان،
تو بازی چو بازی.
تو تنها نیاز منی،
تو
به تنهاترین بینیازی.
و، در هرچه چشمه است در طول راهم،
تویی عکس سیمینهٔ ماهی ماه در آب:
مرایی، چو صیادِ جانِ من از دست توری کند کودکانه.
مرایی به هر باره در مشت
و هموارهمْ آن سوی مشتی.
چو ماهی کهش از آب گیرند و بازش سپارند با آب،
چه بسیارها بار
مرا دادهای زندگانی
از آن پس که کشتی.
تو پژواکِ گلبانگِ هرجا شکفتن:
چه در خوشهزارانِ چندان همه کهکشانهای
آن سوی جاوید و افلاک،
چه در کهکشانهای چندین همه گُلبُنان از بهارانِ اکنون و اینجا
بر این خاک.
تو گلبانگِ پژواکِ ناگفتهتر ماندنِ واژهآواترین گفتنیها پس از هرچه
گفتن:
چه با واژگانِ خروشان و جوشانِ دریآسمانهای هرجای آغاز،
چه با ساز و آوازِ هر راز
که خیلِ نوازندگانِ بهاران
(همین بیقرارانِ چندین همه چشمهساران و
چندین همه آبشاران و
چندین همه
جویباران،
ز چندین همه سو همه سوی دریاگذاران)
به تکرار گویند و
خواهند گفتن
بسی باز.
تو مضرابهای وزیدن
در آهنگِ آژنگ
به سنتورِ رخسارِ هر رودباری در آن دور.
تو سیم نسیمی،
بههنگام
که هرگاه بیگاه
میگردد انگار،
و هر رودباری
بدل مینماید
در آن دور
سیمابِ سیمای خود را
به سنتور؛
و سی تارِ گیسوی بید است پیدا در آیینهٔ او؛
و تنبورِ باران نوزاد در آیینهٔ سینهٔ او؛
و در دستهٔ ابرها تندران دفزناناند؛
و در صفِّ نظّارگان
برگها کفزناناند؛
و پارین و امسالی،
از هرچه سو،
در نوایند و در شور.
تو،
پگاهِ تو،
پروازگاهِ تو را من،
پسینِ تو،
مرگآفرینِ تو را
میشناسم.
برای تو، خواهم به شکلِ تو در هم تنیدن
گسلهای بیشکلی ناگهان را.
برای تو، خواهم
به شکل تو
باز آفریدن
جهان را.
تو!
تو، شکلِ تو پروازی از بام نارنجی پر زدن
تا به فرجامِ خونین پرپر زدن!
من
تو را میشناسم
و خورشیدم از آفتابی شدن بینیاز است.
به بامِ تو،
اما،
به بامِ تو بیچاره میمانم از سر زدن
من.
10
بر آبهای مردهٔ مروارید
نام تو را به خاک نوشتند
و خاک زخم شد.
وقتی که اسب هرشیه با زین واژگون
از بیشههای زخم گذر میکند،
انبوه همسرایان می خوانند:
«تو رود، رود جنگل پاییز
ما در تو بارها به نهایت رسیدهایم.»
آه این صدای دور
چنگ نسیم و جنگل -شاید
شاید صدای گردش آن سبحهٔ گلی است که شب را
از دستهای مادر میآویخت.
از سالهای قحطی میآمد
با رشتهٔ شبانهٔ اشکی که میگسیخت
بر آبهای مردهٔ مروارید:
«ای سال برنگردی، ای سال.»
و سال بازگشت
و آن حلقهٔ خمیده به ناگاه
سرتاسر عصا را پیمود
و خاک ماند و دایرهٔ داغ.
اسب از میان جنگل
شب از درون دایرهٔ سَبحهٔ سیاه
انبوه همسرایان میخوانند:
«آه، ای کهنترین زخم»
شب از میان زخم گذر میکند.
11
مریم
زرد و شکسته، میدمد از طرفِ خاوران
استاده در سیاهیِ شب مریم سپید
آرام و سرگران.
او مانده تا که از پسِ دندانههای کوه
مهتاب سرزند، کشد از چهرِ شب نقاب
بارد بر او فروغ و بشوید تنِ لطیف
در نورِ ماهتاب.
بستان به خواب رفته ومیدزدد آشکار
دستِ نسیم، عطرِ هر آن گل که خرّمست.
شب خفته در خموشی و شب زنده دار شب
چشمان مریم است.
مهتاب، کمکمک ز پسِ شاخههای بید
دزدانه میکشد سر و میافکند نگاه
جویای مریمست و همی جویدش به چشم
در آن شب سیاه
دامنکشان ز پرتو مهتاب، تیرگی
رو مینهد به سایهٔ اشجار دوردست
شب دلکش است و پرتو نمناک ماهتاب
خوابآورست و مست
اندر سکوت خرّم و گویای بوستان
مه موج میزند چو پرندی به جویبار
میخواند آن دقیقه که مریم به شستشوست
خاموش و سرد بر سرِ تیغِ بلندِ قاف
سیمرغ،
شاه مرغان،
تنها نشسته بود.
زین بادها که بر زبرِ خاکدان وزند،
زین خاکها که آید از آن دیده را گزند،
زان برفها که بارد بر قلّهٔ بلند،
زین آبها که شوید،
در شیبهای تند
پاک و پلید را،
زان برقها که سوزد سرخ و سپید را
او را خبر نبود
یا هرچه را که بود در او اثر نبود.
خاموش و سرد،
سیمرغ،
تنها نشسته بود.
«برخیز! ما به شوق تو این ره بریدهایم!
برخیز ما به صد تعب اینجا رسیدهایم!
ما مرغکانِ خرد،
با صد شرار شور،
از راههای دور
منزل بریدهایم،
محنت کشیدهایم
تا طلعتِ مبارک سیمرغ دیدهایم.
سیمرغ!
ای بلند!
ای جاودان سروش!»
(این گفته شد دراز…
سیمرغ
افسرده و خموش
زی اینهمه خروشان
این تاب و تبفروشان
چشمی نکرد باز.)
خاموش و سرد،
سیمرغ،
تنها نشسته بود.
13
یک گل بهار نیست
یک گل بهار نیست،
صد گل بهار نیست،
حتی هزار باغ پر از گل، بهار نیست،
وقتی
پرندهها همه خونینبال،
وقتی ترانهها همه اشکآلود،
وقتی ستارهها همه خاموشند.
وقتی که دستها،
با قلب خونچکان
در چارسوی گیتی،
هر جا به استغاثه بلند است،
آیا کسی طلوع شقایق را
در دشت شب گرفته تواند دید؟
وقتی بنفشههای بهاری
-در چارسوی گیتی-
بوی غبار وحشت و باروت میدهند،
آیا کسی صفای بهاران را
هرگز
گلی به کام تواند چید؟
وقتی که لولههای بلند توپ
-در چارسوی گیتی-
در استتار شاخه و برگ درختهاست،
این قمری غریب
روی کدام شاخه بخواند؟
وقتی که دشتها
دریای پرتلاطم خون است
دیگر نسیم، زورق زرین صبح را
روی کدام برکه براند؟
اکنون که آدمی
از بام هفت گنبد گردون گذشته است،
گردونهٔ زمین را
از اوج بنگریم.
از اوج بنگریم:
ذرات دل به دشمنی و کینه داده را
وزجان و دل به جان و دل هم فتاده را!
از اوج بنگریم و ببینیم
در این فضای لایتناهی
از ذره کمترانیم،
غرق هزار گونه تباهی.
از اوج بنگریم و ببینیم،
آخر چرا به سینهٔ انسان دیگری
شمشیر میزنیم؟
ما ذرههای پوچ،
در گیر و دار هیچ،
در روی کورهراه سیاهی که انتهاش
گودال نیستی است،
آخر چگونه تشنه به خون برادریم؟
از اوج بنگریم!
انبوه کشتگان را،
خیل گرسنگان را،
انباشته به کشتی بیلنگرِ زمین
سوی کدام ساحل تا کهکشان دور
سوغات میبریم؟
آیا رهایی بشریت را
در چارسوی گیتی،
در کائنات، یک دل امیدوار نیست؟
آیا درخت خشک محبت را
یک برگ در سبز در همهٔ شاخسار نیست؟
دستی برآوریم،
باشد کزین گذرگه اندوه بگذریم.
روزی که آدمی،
خورشیدِ دوستی را
در قلب خویش یافت،
راه رهایی از دل این شام تار هست!
و آنجا که مهربانی
لبخند میزند،
در یک جوانه نیز شکوه بهار هست!
14
دریایی 3
سکوت، دسته گلی بود
میان حنجرهٔ من
ترانهٔ ساحل،
نسیم بوسهٔ من بود و پلک باز تو بود.
بر آبها پرندهٔ باد،
میان لانهها صدها صدا پریشان بود.
بر آبها،
پرنده بیطاقت بود.
صدای تندر خیس،
و نور، نورِ ترِ آذرخش،
در آب آینهای ساخت
که قاب روشنی از شعلههای دریا داشت.
نسیم بوسه و
پلک تو و
پرندهٔ باد،
شدند آتش و دود
میان حنجرهٔ من،
سکوت دسته گلی بود.
15
اسفندیار شاید
گر مردهٔ من به پیش او بردی
یادت نرود قفس
حیرانی من در آب و آیینه
یادت نرود
وقتی که بلند،
فریاد زدم که دوستش میدارم
یادت نرود
وقتیکه کنار دست او هستم
من نیستم، اختیار من دستم نیست
پیغمبر وحشیان عالم هستم
یادت نرود قفس
باران دمادمم
دریا
یادت نرود
در اطلس چشمهای او ویرانم
تاراجم
آوارم
مظلومی عشق و عاشقی
در فقر نجیب
یادت نرود
آهو و صفیر تیر، تیر و زعفران پاشیده،
بر جنگل برگ
بگذار به پشت میلهها باشم
پیغمبر وحشیان عالم هستم
من رعد لبالبم
فریاد بلند ارغوانم من
باران دمادمم
دریا
یادت نرود
گر مردهٔ من به پیش او بردی.
16
شیر سنگی
ای شیر سنگی!
ای سنگ سرد سخت
فرومانده در غبار
تا کی سوار گردهٔ تو کودکان کوی
یک بار نیز نعره بکش
-غرّشی برآر!
تا دیدهام تو را
خاموش گشتهای
از یاد همگنان خویش
-فراموش گشتهای
در تو چرا صلابت جنگل نمانده است؟
در تو کنون مهابت از یاد رفته است
در تو شکوه و شوکت بر باد رفته است
باور کنم هنوز
کز چشم وحش جنگل،
هر غرّش تو باز ره خواب میزند؟
باور کنم هنوز
از ترس خشم تو
هرشب پلنگ، دست
از التجا به دامن مهتاب میزند؟
از آسمان سربی یکریز ریزش باران است
از چشم شیر سنگی
سیلابی از سرشک روان است
ای شیر سنگی!
ای سنگ سرد سخت
درایستاده بر مزار!
چون ابر نوبهار،
من نیز در مصیبت تو
-گریه میکنم.
17
پژواک
به پایان رسیدیم، امّا نکردیم آغاز
فرو ریخت پرها، نکردیم پرواز
ببخشای، ای روشن عشق برما، ببخشای!
ببخشای اگر صبح را
ما به مهمانی کوچه دعوت نکردیم
ببخشای اگر روی پیراهن ما
نشان عبور سحر نیست؛
ببخشای ما را
اگر از حضور فلق
روی فرق صنوبر خبر نیست.
نسیمی گیاه سحرگاه را، در کمندی فکنده است
و تا دشت بیداریاش میکشاند.
و ما کمتر از آن نسیمیم،
در آن سوی دیوار بیمیم.
ببخشای ای روشن عشق بر ما، ببخشای!
به پایان رسیدیم، اما، نکردیم آغاز.
فرو ریخت پرها، نکردیم پرواز.
18
لیلی
دیدیم خاک جمله فسانه است.
آندم که من میان بیابانها
تنها، به سوی مکمن خورشید
فریاد میکشیدم،
دیدی که عشق
(این جرعهٔ سپید برای
از تشنگی نمردن)
دیدی که عشق نیز بهانه است؟
من با تو بودهام، من
-چون شاعران جاهلیت
-مشکی به ترک و طوماری به کف-
شنهای تابناک بیابان را
که از ضمیر حافظهٔ من
تصویری از چراغ شما میداد…
(در شهرهای صنعتی روزگارتان
مسموم آن هوای بهشتی…)
چون شاعران جاهلیت
من در سطورِ ماسهٔ گردان
تمجید آهوان و تو میکردم،
تو در صفوف تارِ کجاوهها
سوی گذشته میرفتی
آنسان که ترن میرفت
آنسان که ایستگاهها
اطلال بود و ربع و دمن بود
آنسان که زخمهای محبوبم را
در چادر قبیلهٔ دوری
شبهای پرستاره نگهبان بود
من شعلههای آفلِ خورشید را
خاکستر اجاق شما را
در عمقِ کوچههای بیابان
در گردنِ خمیدهٔ تَلهای نرم
-با زخم قلب شاعرکی عامی
واماندهٔ قوافلِ مردان راستین-
میدیدم ای دو پنجرهٔ زرد
ای جاذبه که همچو کرات فضا مرا
از ریسمان خاک معلق نمودهای!
آنقدر سالخورده که از وهمتان برون،
در آرزوی تلخ سقوطی است.
او با صفای جاهلیت خواناست:
دیدی که خاک جمله فسانه است
دیدی که موطن من
در باد بود و باد مرا میربود…
محمل مرا به خاک مانده، مرا، ای گرد
که در کرانهٔ شفق شن
نابود میشوی و فراموش میشوی!
آیا مرا به سوی گذرگاهها
راهی است تا ببینم رویین گیاه؟
راهی است تا که مهتاب را
آسیمه، خفته یابم در روشنای چاه؟
اینک کبوتران که سراسیمه میپرند
چون فوجهای کشتی جنگی
در سنگسارهای بلای فیل
اینک مرا ز قبله نشانی است بینشان
اینک مرا به کعبه مقامی است بیمقام.
در حضرت شماست که شاعر
از دردهای بادیه آزاد میشود،
وز نعمت کریم دستی
کز برج کهنه، منظرهٔ استخوانیاش
خواهد خمید
تا انحنای گردن زائر.
دیدی که خاک جمله فسانه است…
لیلی که در قبیلهٔ میران بادیه
اکنون عروس کهنهٔ دنیای کهنهای!
من از خیامِ ژندهٔ رؤیایم
خرگاه باشکوه تو را دیدم
کز عمق خوابهای فراموش میگذشت.
برمن، خدای من، چه هجوم آوریدهاند
فوج حرامیان
فوج غریبگان
پویان، نقاب بر رخ مردان.
من میسپارم آری، با مرد راهزن
کشکولها و توبرهام را
آنسان که داده بود غزالی
من خسته هستم
از توشهٔ جهانی کز آن،
لیلی!
با من دو لیف خرما بود
و غم،
در این درازناک سفر
لیلی!
این زادراه هیچ مسافر نیست
لیلی من از تو هیچ زیانی ندیدهام
زیرا که تو چکیدهای از خاطر منی
زیرا که من ز خویش تو را آفریدهام
امّا مرا توقع این ماجرا نبود
کز باد پوچ ناملموس
این شکل ناشناس شود ترکیب
و از میان خاک بخواند
اندوه زندگانی من را.
من تشنهام به زحمت صحرا
با او بدایتی نه و هرگز نهایتی،
آنجا که شاخهٔ یک بید، چشمهای است
میدانم و به حسرت می دانم
در چشمه عکس توست که میلرزد.
من خاک جاودان را
من خاک رفتگان عزیزم را
افسانه میشناسم،
چون شاعران جاهلیت
-مَشکی به ترک و طوماری در کف-
هان ای حرامیان بشتابید
حالی پذیره میگردم
رؤیای تیغهای شما را
بر زخم آبدیدهٔ جانم.
19
آواز آبی
تو بیا
آواز سر ده
که زمین تشنهٔ آوازهای آبی است.
در زیر این اوراق
که رنگ آبی و سفید را
از خود میکند
آفتاب، آوازت را
از مه به روشنایی
ترجمه خواهد کرد
آواز مردمان را خواهد شناخت
آنها را تقلید خواهد کرد
و آنها را نخواهد شکست
راهی که در فریاد گم لحظههای لخت جمعه پیمودیم
به نیت دو سه درخت بود
از آن پس
ما را آواز دانستند
ما را شنیدند
و ما آبی شدیم.
20
جرئت دیوانگی
انگار مدتی است که احساس میکنم
خاکستری از دو سه سال گذشتهام
احساس میکنم که کمی دیر است
دیگر نمیتوانم
هر وقت خواستم
در بیست سالگی متولد شوم
انگار
فرصت برای حادثه
از دست رفته است
از ما گذشته است که کاری کنیم
کاری که دیگران نتوانند
فرصت برای حرف زیاد است
اما
اما اگر گریسته باشی…
آه
مردن چه قدر حوصله میخواهد
بی آنکه در سراسر عمرت
یک روز، یک نفس
بی حس مرگ زیسته باشی!
انگار
این سالها که میگذرد
چندان که لازم است
دیوانه نیستم
احساس میکنم که پس از مرگ
عاقبت
یک روز
دیوانه میشوم
شاید برای حادثه باید
گاهی کمی عجیبتر از این باشم
با این همه تفاوت
احساس میکنم که کمی بیتفاوتی
بد نیست
حس میکنم که انگار
نامم کمی کج است
و نام خانوادگیام، نیز
از این هوای سربی
خسته است
امضای تازهٔ من
دیگر
امضای روزهای دبستان نیست
ای کاش
آن نام را دوباره
پیدا کنم
ای کاش
آن کوچه را دوباره ببینم
آنجا که ناگهان
یک روز نام کوچکم از دستم
افتاد
و لابهلای خاطرهها گم شد
آنجا که
یک کودک غریبه
با چشمهای کودکی من نشسته است
از دور
لبخند او چه قدر شبیه من است
آه، ای شباهت دور!
ای چشمهای مغرور!
این روزها که جرئت دیوانگی کم است
بگذار باز هم به تو برگردم
بگذار دستکم
گاهی تو را به خواب ببینم
بگذار در خیال تو باشم
بگذار…
بگذریم…
این روزها
خیلی برای گریه دلم تنگ است!
21
ترانههای بعثت سبز (1)
ابری عظیم
از ته مجهول درهها برخاست
همراه باد
دنبال یک فضای مناسب رفت
ابر عظیم
بالای یک فضای مناسب
تن سپیدش را
در دستهای نیازمند درختان ریخت
مه معلّقی
پشت دریچهٔ تاریک من نگریست
آه ای بهار
تو از کدام سمت میآیی؟
22
شعر اول
سکوت
گرانبار از فریادها
است
که از سینهها برخاستهاند
ولی از سینه به سوی دهان
راهی
نیافتهاند.
سکوت
گرانبار از امیدها
است
که از دلها
برخاستهاند
ولی از دلها بهسوی جهان
راهی
نیافتهاند.
سکوت
گرانبار از ابدیت
است
که فریادها و امیدها
در آن
جاودانه راهی
میجویند.
23
تو بیمضایقه خوبی
تو جمع شاپرهها را -به شبنم سحری-
-پیالههای تو از لاله-
میهمان کردی.
تو بامهای گلی را -به جادویی هر صبح-
طلای خام زدی، رنگ زعفران کردی.
تو لفظها را، این لفظهای خاکی را
-که سکهاند، ولی از رواج افتاده-
همه نثار گدایان و عاشقان کردی!
غروب بدرقه، دنیا ز هرچه خالی بود
و ماه -سائل پیری، عصازنان، گفتی
که از زیارت اهل قبور برمیگشت.
غروب بدرقه، غم بود در برابر من،
و شعلههای شقایق که در سراسر دشت.
تو گریه کردی، آرام، روی شانهٔ من
و ماه، خستهٔ از راه دور برگشته
به سر کشید لحاف هزارپارهٔ ابر
تو گریه کردی و نفرین به آسمان کردی.
تو بیمضایقه خوبی!
که عمر بر سر این کهنهداستان کردی.
درآن حصار گیاهی
(اگرچه پر گل یاس)
چه لحظههای تباهی که بر من و تو گذشت.
به رشد ساکت هر ساقه گوش میدادیم
که در حصاری از اجساد بیسر افتادیم
به چشمهای جسدها نگاه میکردیم.
(در آن حصار، که دیوارش از جسدها بود)
کز آن جهنم در ویل دیگر افتادیم
و این یکی، همه خشتش کتابهای قطور.
تو بیمضایقه خوبی
تو قلب غمزدهات را ز من نهان کردی.
و آن حصار گیاهی -بلند و بالنده-
به یک اشارهٔ پاییز مضمحل گردید.
و نیز یکیک اجساد، با دمیدن صور
در آن سیاهی از گرد ما پراگندند.
حصار کاغذی اما
-که قلعهٔ جادوست.
که پرمنازعهٔ بیامان ارواح است –
هنوز با من و اوست.
تو بیمضایقه خوبی، که بامنی، ای دوست!
24
و همینست که میدانم…
ابر اگر موج
آسمان گر دریاست
…
تو کجایی که بگویی
که تماشا کن
دیدم آن شب را، آن شب را
چشمههایی که نجوشید، نجوشید از این سوی کویر
ناگه از چشم تو جاری شد، جاری شد باز…
باز گفتی که تماشا کن
-گفتم: که جدا خواهم شد
اینک، اینک
تو کجایی که بگویم، که تماشا کن
ماه را…!
کانجا در چاه بلند افتادهست
من از این قایق آرام روان،
میترسم، میترسم
که اگر موجی -یا موج نگاهی-
ناگاه
بست قایق -یا قایقران- را،
چشمان
من در آن دشت وسیعی که نمیدانم
آبی یا سبز است
رها خواهم شد
…
آنک آن موج سپیدی که در آن دامن آبی رویید
وینک این موج سپیدی که در این…
… میدانی!؟
که اگر روزی، نزدیکی
وحدت را
-دیواری را-
خواهی دید
لحظهٔ زادن دیوار دگر را،
که زمانش زادهست
…
و تو گفتی که:
در این دشت رهاییست
و من گفتم باز:
ناگهان رویش بیمار حصاری را
خواهی دید
-«شاخهها پژمردهست
-دست بر گوش تو-
گفتم:
که اگر ناقوسی باشد
جز این نیست
که صداهای هزاران موج تند زمان را،
در خود بردهست
مثل رازی که وجود تو، در آن میآسود
مثل آن حلقه، که از دست من افتاد و نگاه تو:
-دوان در پی آن افسرد
و همین است که میدانی و میدانم
که نمی دانی:
گیسوان تو -که آرام است-
مثل اینست، که نیست
من اگر گیسوی سرسبز تو را روزی باور کردم
باد بودهست که این باور را…
…افسوس
و همینست که باز
باز… پرسیدی رنگش را…
گفتم:
-«پرتو زرد غروب پاییز
و تو گفتی که نه
باز
و هزاران مانند
و هزاران شعر
باز گفتی که نه
باز…
ناگهان شعلهٔ کبریت در آن باغ گرفت
-شعله، در باغ چراغ قرمز-
و همینست
کزین کوه سیاه نزدیک
تا به آن تپهٔ خاکسترآن دورادور
و از این دریا
که سپیدست در این نزدیک
و در آن دور، که سبز و آبیست
و از این خرمن انبوه
-که گیسوی تو را گویند-
که از آن دور و از این نزدیک
ماهتابیست…
………
و همینست که گر پنجره را باز کنی
ور از آن مرغ، که در خط شفق میگذرد
و از این مرغ، که در لانهاش آرامست
و از آن موج، که وحشی
و از این موج، که رام
ظلمت غربت هر فاصله را…
خواهی دید
و از این هلهلهٔ زنگ
-که در کوچهٔ ما میگذرد-
ظلمت غفلت هر قافله را…
می دانم، می دانم
که فراموش فراموشی…
که فراموش فراموشی…
که فراموشی
25
گل باغ آشنایی
گل من، پرندهای باش و به باغ باد بگذر.
مه من، شکوفهای باش و به دشت آب بنشین.
گل باغ آشنایی، گل من، کجا شکفتی
که نه سرو میشناسد
نه چمن سراغ دارد.
نه کبوتری که پیغام تو آورد به بامی
نه به دست مست بادی گل آتشین جامی
نه بنفشهای نه بویی نه نسیم گفتوگویی
نه کبوتران پیغام
نه باغهای روشن
گل من میان گلهای کدام دشت خفتی
به کدام راه خواندی
به کدام راه رفتی، مه من
تو راز ما را به کدام دیو گفتی؟
که بریده ریشهٔ مهر، شکسته شیشهٔ دل
منم این گیاه تنها؛
به گلی امید بسته…
همه شاخهها شکسته!
به امیدها نشستیم و به یادها شکفتیم
درآن سیاه منزل
به هزار وعده ماندیم
به یک فریب خفتیم.
26
شبگیر
دیگر این پنجره بگشای که من
به ستوه آمدم از این شب تنگ
دیرگاهی است که در خانهٔ همسایهٔ من خوانده خروس،
وین شب تلخ عبوس
میفشارد به دلم پای درنگ.
دیرگاهی است که من در دل این شاهم سیاه،
پشت این پنجره بیدار و خموش
مانده ام چشمبهراه،
همه چشم و همه گوش:
مست آن بانگ دلاویز، که میآید نرم
محو آن اختر شبتاب که میسوزد گرم
مات این پردهٔ شبگیر که میبازد رنگ…
آری این پنجره بگشای که صبح
میدرخشد پسِ این پردهٔ تار.
میرسد از دل خونین سحر بانگ خروس.
وز رخ آینهام میسترد زنگ فسوس:
بوسهٔ مهر که در چشم من افشانده شرار،
خندهٔ روز که با اشک من آمیخته رنگ…
27
خورشید
صدای تسلی است
میخواهمت من
رهایی!
تو را من
تو را من !…
تو برگی به منقار داری
نه، خود برگ سبز اساطیری، ای مرغ تاریخی من.
تو را من !…
عطش بود؟
یا روح تیزاب؟
دهانش به آهک عجین بود،
هرم زمین بود!
خدا را،
خدا را،
که بود این
در اوج جوانی
جوانی که عریانتر از نعره بود و رها بود؟
و بر کاکلش برف بود…
این کجا بود؟
تماشاگران را
تماشا کن
اینک
کجا بودم، اینک کجایم؟…
شد ایام کز چتر سازم عصایی
به عریانی من
تماشاگران را
تماشا کن
اینجا
کجایی تو ای برگ انجیر؟
رها کن
شعاعی
شهابی
بسویم!
رها کن
رها کن
کجایی تو ای مرغ تاریخی من
کجایی؟…
کجا بودم، اینک کجایم؟
مرا خوابی از سنگ باید
لبت آب
اینک
کجایم؟
چه بوی خوشی دارد این شاخهٔ زعفرانی!
نویسنده : زهرا شریفی
308 پاسخ
گر مستجاب شود درد دل من /صد گدا همچو من حالش به شود
درد هجران همانست که باشد غم یار
دگر درد ها مثل باران پس از طوفانند
دو از بیت شعر های که سرودم و خوشم میاد ازش اگر چه بی وزن ، قافیه و قالب هست و خیلی راه برای بهتر شدنش هست
ممنون میشم نقص هاش رو بگید تا در ادامه راه بهتر بنویسم
پنجره چون بازشد، یاس نمودار شد
اطلسی و ارغوان، بار دیگر یار شد
چهره ی دشت و دَمَن، قصه ی آغاز شد
موسم اردیبهشت، ساز دلم، ساز شد
ابر بهاری گریست، دشت زخود باز شد
نم نم باران که زد، قصه ی دل باز شد
عاشقِ پیرانه سر، نی لبکش ساز شد
نغمه ی شوری بِزَد، غصه ی دل باز شد
رود به گردش که شد، چهچه آغاز شد
قمری و مرغ سحر، شاعر این باغ شد
زین سحرِ خوش نوا، مجلس ما باز شد
گردش امروز ما، با دل تو ساز شد
سَر که بزد آفتاب، نغمه ی فریاد شد
صبح بهاریِ ما، شربت شیرین شد
صبح پس از نماز و تعقیبات، صبحانه را خوردم و اصلاح کردم و لباس پوشیدم و احساس کردم اتاق گرم است و پنجره را باز کردم و چشمم به درخت یاس اداره نظام پزشکی افتاد و همزمان نسیم نسبتاً خنکی به صورتم خورد این ابیات را نوشتم
من سارا هستم یک بار فقط شعر گفتم امیدوارم خوشتون بیاد
خاطرات زیباست
چیزهای قدیمی همیشه پا برجاست
مثل فرشی گران بها.زیباست…
خاطرات دارد عتیقه های زیبایی
دارد پدر و مادر… دارد خوب و بدی هایی
مثل دعوای گربه و ماهی.
زیباست آن خاطرات زیباست
همیشه دیرینه و پابرجاست
همیشه در دفتر خاطراتم پیداست
نیمایی
پـس از سال ها همسایگۍ
خبـری از اهالی خانه شان نداشتیم
تنها صبح ها دستـی به گل هایشان
آب میرساند و شب
خانه شان را به خاموشی میسپرد
امـا روز…
پرده از پنجره بیـرون دوید
چهره ی ماهرخش را بنشاند..
در پس ذهن و دل و عقل و تنم!
روزگاران بگذشت
دیگر اما پرِ آن پرده ی دلبـر، به بیرون ندوید
عاقبت هم دل پر گیر و گرفتار
ز رخ و موی سیاهش
در پس پرده ی آن پنجره ی سنگدل ماند.
آه از عاشقی و ترس فراق!
آه از عاشقی و ترس فراق!
#شعرلحظهای
#شعر گفتنم به اندازه نوشتنم خوب هست؟
ـ😐😂
#اعتمادبهکهکشان
با عرض معذرت خدمت شاعران عزیز کشور!
نظر فراموش نشه!
#سێـما_مشڪواة✒
ـــــــــــــــــــــــ
@menvise | مِنویسه
…………………………..
این پیامی بود که تو کانالم گذاشتم و پدرم که خوند گفت مثل نوشتن راجع به شعر هم بخونم چون خوب میتون بگم. حالا چطور هست؟ کلا ده دقیقه یا یک ربع طول کشید گفتنش شاید نابود باشه ولی خودم خیلی دوسش دارم.
البته عین همینو منتشر نکردم!
قبلی پشت سر هم بود دوباره فرستادم
سلام دوستان اشعارتون را خوندم خوشم اومد ۱۷ سالمه تا حالا شعر نگفتم نه زیاد خوندم و اهلش بودم ولی جدیدا یهو به سرم میزنه،یه چیزی می نویسم این آخرین دو بیتی ام ممنون میشم نظر بدید……
فاش گفتم رازِ دل هر مرتبه واصِل شدم …… ای دریغا از چُنین توفیق من غافل شدم …… گر گرفتند آنچه را کردند عَطایَم پیش تر …… جُملگی تقصیرِ این دل بود و خود حائِل شدم
……این یکی هم قبلا گفتم……
ای تو ای دوست مَگر نزدِ تو باشد …… خبری سهمَم از سِلک غَمَش قرعه فِتَد بی خبری …… گر تو ام شاهدی هر جمعه چه بُگذشت به من …… بَهرِ من یا خودت و یا که خدایت خبری ……این هم هست…… حالِ دل بد شده امّا چه شکایت بکنم……رویتان را گر امید است زیارت بکنم……مُهرِ عشقت چو زدم بر سرِ دیوان دلم……وقتِ آن است فقط با تو رفاقت بکنم
خیلیییییی خوبهههه
تنها کاری که شما باید بکنید یکم مرتب کردن وزنه از لحاظ معنا و مفهوم محشره
وزن آخری هیچ مشکلی نداره وزن اولی فقط تو مصراع دوم مشکل داره وسطی هم مصراع دوم
درکل خیلی لذت بردم موفق باشی
معذرت میخوام اینجا کامنت میذارم آخه امکانش به طور جدا نبود. من نوشتنم بهتر از شعرمه یعنی خودمو میشناسم حال و حوصله ور رفتن با کلماتو ندارم. اما امروز با دیدن یک تصویر یهو شعرم اومدو نوشتم😐😂 در عرض ۱۰ دقیقه.. چیز نابودی فک کنم باشه ولی میذارم نظر بدید.👇🏼👇🏼
پـس از سال ها همسایگۍ
خبـری از اهالی خانه شان نداشتیم
تنها صبح ها دستـی به گل هایشان
آب میرساند و شب
خانه شان را به خاموشی میسپرد
امـا روز…
پرده از پنجره بیـرون دوید
چهره ی ماهرخش را بنشاند..
در پس ذهن و دل و عقل و تنم!
روزگاران بگذشت
دیگر اما پرِ آن پرده ی دلبـر، به بیرون ندوید
عاقبت هم دل پر گیر و گرفتار
ز رخ و موی سیاهش
در پس پرده ی آن پنجره ی سنگدل ماند.
آه از عاشقی و ترس فراق!
آه از عاشقی و ترس فراق!
#شعرلحظهای
#شعر گفتنم به اندازه نوشتنم خوب هست؟
ـ😐😂
#اعتمادبهکهکشان
با عرض معذرت خدمت شاعران عزیز کشور!
#سێـما_مشڪواة✒
ـــــــــــــــــــــــ
@menvise | مِنویسه
سلام
شعر من لطفا نظر بدید
از عدم قدم نگذاشتی به حقایق
که برده ی دقایق گردی
و علائق را در گرو سلائق گردانی
و گردانی از خلایق را فرمان بری
دقایق سوگند خورده اند
تا بند در گردن شقایق نیندازند دست نکشند
و تو بی هیچ هراسی گوگرد سرکشیدی
که در تقابل با دقایق سرکشی کنی
و قایق زنی در دل طوفان
امواج ، مشت گره کرده
که تورا به اعماق فرو برند
و اصرار دقایق
بر خم کردن قامت توست
که عرصه ی گریز را بر تو تنگ کنند
و تو ناگزیر در پیکره ی خاک تن سپاری
به کجا رهسپاری؟
شاید پنداری بند بند تنت در بند خاک
یا قرعه به فسخ دراید و خاشاک شوی
کلا و حاشا
میبینی با قامت راست ،و خامت دقایق را
که چگونه بی تاثیرند
که چگونه گرداگرد تو مینشینند
طاعت امر میکنند
چگونه اینده را در گذشته بینی
و حال در پی فردا اید
و تو میخندی بر گذشته هایی
که روزی دلت را بی رمق میکرد
سلام و عرض ادب بنده ۱۷ سالمه و چند بیت شعر سرودم ( و نه به صورت حرفه ای) از دوستان می خوام اگه میشه نظرشونو بگن
ممنون میشم
*******
چه تاریک است روزمان
و چه روشن شبهایمان
تو که باشی دنیا
وارونه میشود
به مراد دله من
و کدام مراد
بجز داشتن تو
در کنارم
*********
بگذار دهم گوش
آنچه میکند حتی
لحظه ای
این جهان را برایم خاموش
تو سخن بگو و میشود
زشت ترین لحظه هایم زیبا
و تو چه زیبا سخنی
و من از کلام تو همیشه
مدهوش
سلام
شعر من لطفا نظر بدید
چندیست که ایام به سخره گرفته اند عمرمان را
نه به کامند نه میگذرند
و نه بازمیگردند
و طوفان خشن تر از قبل
هدف گرفته است زبان مردم را
که مبادا گویند باران میبارد
قطره ها میبارن و حتی جاری هستن
اما نه در واژه ی باران
در واژه ی اشک
کرکسانی که به مردم خزان میدهند
و پرچم از فریدون ها میگیرند
چراغی
که فتیله میسوزاند و به زوال میرود
و دود
مسموم میکند فضای کوچک زندگیشان را
خفقان گلو را میفشارد
بیدارها در حصارها خفته اند
خفتگان پشت میز بیداری، درندگی میکنن
و فریادها همچنان در تبعید
طناب های مرگ
یک دم اسوده نمیگیرند، دائما میزبانن
و جلادهایی که
ارامش را از فرشتگان نیز گرفته اند
و خدا تماشاگر جهنمیست که مردم افریده اند
شعر سپید قشنگیه موفق باشید
ممنونم
شمام همینطور❤
ممنون میشم نظرتونو بگید حدودا در ۱۵ سالگی نوشتم این شعر رو
خانه از هرم نفس هایت که خالی می شود
لحظه های مرگ من کم کم تداعی می شود
سوختم از آتش عشق تو از بس در خفا
اشک من هرلحظه بی تابانه جاری می شود
مقصدت دور است! راهی شو ولی این را بدان
این منِ تنها به سوی مرگ راهی می شود
دست های سرد بی جان مرا محکم بگیر
عشق در یک دم مبدل به جدایی می شود
چشم بر هم می گذارم من و نجوا می کنم
می شود چندی،فقط چندی بمانی؟ می شود؟!
شعرتون به همراه نام بی قرار رو در کانالم منتشر کردم.
میتونم آدرس کانالتون رو داشته باشم؟
سلام من 14 سالمه یک شعر کوچک دارم
ای بشر با خود چه فکر کردی که دنیا ماله توست
ورنه پنداری که هر ساعت اجل دنبال توست
هرچه خوردی ماله مور هرچه هستی مال گور
هرچه داری مال وارث هرچه کردی مال توست
سلام به عنوان یه چهارده ساله وزن رو خوب بلد هستید دوتا اشکال کوچیک وجود داره یکیش سر کلمه فکر تو مصراع اول هست که با وزن مطابق نیست دومیش هم تو مصراع سوم هست که بعد از مور *و* بزارید درست میشه درضمن مصراع دوم عالی و بی اشکاله
من متخصص نیستم و اینا همه نظرات شخصیم بودن موفق باشید
خیلی زیبا بود
سلام لطفا نظرتون رو بگید ۱۷ سالمه لطفا تا آخر بخونید
عشق هر چند که در چشم تو تاثیر نداشت
آن دل کوچک زیبای تو تقصیر نداشت
هر نفس هجر تو دنیای مرا آتش زد
کشتن عشق نیازی که به شمشیر نداشت
شاعری از تو و چشمان تو هیچ آسان نیست
آه چشم تو سکوتی ست که تفسیر نداشت
گویی از آن همه شیدایی مجنون بر من،
عشق چیزی به جز این خاطره ی پیر نداشت
آرزو کرده ام این بار به خوابت آیم
باز دیدم همه چشم تو که تعبیر نداشت
راه باز است ولی ننگ بر این آزادی
کاش تصویر دو چشمان تو زنجیر نداشت!
سلام شعر زیبایی وزنش خوب درسته
اگه همینطور به ادامه بدید قطعا در آینده نزدیک یک شاعر بزرگ میشوید
خیلی خیلی خیلی لذت بردم وزن شعر عالی بود فقط تصویر سازی ها یه کم به ارتباط بیشتری نیاز دارن
موفق باشی🌹
عالی بودی🙂
خیلی خوب بود
واقعا لذت بردم🙂🙂
سلام می خواستم نظرتون رو درباره به شعرم بدونم ولی هنوز کاملش نکردم
جنگ سخت است باید همه درگیر شویم
پرگشایید مبادا که زمین گیر شویم
کاش در راه خدا مثل سلیمانی شویم
مارا بکشند ؛ زنده تر از قبل شویم
ما حسینی هستیم و
مبادا که یزیدی بشویم
ما ز نسل حسین زهراییم
همه همراه مهدی ـه زهراییم
ببینید نا این جا که گفتم خوبه ؟؟
سلام بسیار زیبا بود از نظر مفهوم
شروع شعرتون خیلی خوب بود ولی از یکجایی بهبعدش حالت آهنگین و وزنش عوض شود باید روی آهنگش کار بکنید
آفرین حتماً ادامه بدهید و شعرتون کامل کنید و هدیه کنید به شهید سلیمانی
سلام میخواستم نظرتون رو درباره یکی از شعرام بدونم ۲۸ سالمه.
غالبا تا عاشقی راهیست دور/این همان نور دل است فالیست جور
ساعت هیچ است آن احوال ما/ هستیت خواب است در دریای ما
شاه دخت هرگز نگفت عاشق شدی/گفت, که تو از حال خود فارغ شدی
از من و از مال من بودن رها/ از ستاره تا ستاره شد فنا
ماورای خود شدن کار دل است/چشم دل بگشا که این راه دل است
تو زمانی به خود آیی که به دل پیدایی/آن زمان جان و تن و من به خدا بسپاری
هر چه هست و نیست در عالم تویی/ هر چه بینی و نبینی عاقبت بینی تهی
خالقت را به چه صورت تو بیابی ای دوست/تا زمانی که بدانی هر چه داری و نداری تو از اوست
شاید این جمله بدانی که همه تاب و توانی/بزنی بر سر دنیا گل زیبای بهاری..
______
خوب بود ولی بنظرم از همه گسیختگی موضوع داره
**عمری کشیدم از ستمش خار جور را
دیگر بس است،غنچه شبانگه به کام ماست**
من از نسل کوروش من از آرشم من از خون جمشید من از بابکم
سیاوش مرا پیغمبر است و فردوسی ز کس برتر است
الف.طلوع
این هم شعر من در قالب شعری ابداعی خودم.
سلام به همه دست اندرکاران این سایت خوب.
پیام قبلی ام گویا خیلی بیت ها به هم چسبیده بودند و فرم خوبی نداشت.
حالا دوباره همون شعر قبلی مو میفرستم.
این شعر رو چهار سال پیش سرودم.
*به یاد مرثیه ای در رثای مرغ چمن*//
رسیده بانگ بهاری ،گذشته نالهء بهمن/
زمان،زمان سرود است و وقت گل چیدن//
بهار بوی تو دارد که تا دوباره بیایی/
بهار بی تو عقیم است و ابر بی تو سترون//
امید وصل تو دارم ،تو آن یگانه پناهی/
ز حیله های شیاطین و مکر اهریمن//
الا که یوسف دهری و شهر، یعقوبت/
شفای دیده بیاور به بوی پیراهن//
فراق و هجر و جدایی،من و رفیق شفیق/
جدا چگونه توانم شدن از این مآمن؟//
نفوذ گرم نگاهت به جان چنان اثری است/
که می شکافدم این قلب سنگ بی روزن//
به گلشن ات همه راز است و بوی عرفان هم/
به دولتت همه تدبیر و مهر و حب وطن//
بیا بیا که دوباره جهان شود همه صلح/
*به یاد مرثیه ای در رثای مرغ چمن*//
ما همه درگیر پایانیم زهیچ آمده ایم،زمان چه زود میگذرد گویی که دیر آمده ایم.مثل اسب لنگ تهه قافله ای وامانده ایم،گردو خاکها که نشست تنها و درجا مانده ایم.هیچ کسی نمیرسد مگر هرآنکه مرده است،هر احتمالی غیر از این شک به یقینی برده است.زندگی را زندگی کن تا نفس در سینه هست،دل بده دل ببر تا دلی در سینه هست.زنده ایم به خاطره امیدمان به پیش روست،حالمان هم که زمین بازی خاطره ها و آرزوست.نظرتون واجب و محترمه ممنون
سلام من ۱۷ سالمه خوشحال میشم نظرتونو بگید
درهیاهوی عاشقانه شب
درگذرگاه خسته ی پاییز
شعر می گویم از تو ای رویا
ای ز بویت غزل شده لبریز
درتو رازیست کس چه می داند؟
شاید این بار سایه برخیزد
جامی از پرتو تو آهسته
به تمنای شعر درریزد
تو به آفاق دور میمانی
و من از شوق نور لبریزم
دست های مرا بگیر ای عشق!
یا کمک کن ز خویش بگریزم
واژه های تو اشک میریزند
بیت هایم عجیب بارانیست
غزلم میرسد به مرز جنون
که تسلای من پریشانیست
بر شبم عاشقانه نور افشان
که شبم مملو از ستاره ی توست
تو بیا تا که سایه بگریزد
مرگ شب شور شاعرانه ی توست
آفرین عالی بود
سلام شعرتونو با نامتون در کانالم گذاشتم.
من شعر مینویسم این یکی از شعر های منه همه رو خودم نوشتم بخدا
،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
روزی خدایم مرا با آب و گل فرید
در آنجا که بودم مرا کرد نا پدید
سپرد دست او که نامش مادر است
مادری زیبا که اول و آخرش با من است
چو او را دوست داشتم من از کودکی
چو اورا یاد داشتم من از عادتی
مادرم تاج سرم تویی دل برو دلبرم
گل به پایت بیفشانم کم است
زر به پایت بگیرم کم است
مادری که برایم بچگی میکرد
یا کسی که شب تا صبح برایم بیداری میکرد
در هر حال او مادر است
جایش در بهشت عالم است
من پریا رحیمی هستم
خودم این شعرو نوشتم و من خیلی خیلی شعر های زیادی نوشتم و میخوام دیگران هم بدونن من شعر مینویسم❤️❤️لطفا خوشتون بیاد
من 15 سالمه و خیلی خوشحالم که الان دارین شعر منو میخوانید
به نظرم شروع خوبی دارین😍اما فکر میکنم باید کمی بیشتر روی وزن شعر هاتون کار کنید و این واسه شما که تو سن پایین هستین اصلا ایراد نیست و عادیه اما برای اینکه شعراتون فوق العاده شن لازم دارید وزن های منسجم تری بسازید
عالیییییییییییییی بود
یه سوال تو که شاعر هستی اول چطور تونستی شعر بنویسی
ممنون میشم بو سوالم جواب بدی
به نظر من بهتر است وزن شعر را رعایت کنید ،، حداقل وزن شمارش ،، یعنی برابر بودن تعداد بخش های مصرع ها
استفاده کردم از این مطالب مهم برای شعر گفتن . متشکر
عالی بود شعرت عزیزم خیلی قشنگ خوندی میشه بقیه شعر هاتو بزاری ممنون میشم
با عرض سلام و ارادت، مدت یک سال می شود که کم کم شعر می سرایم، و طور نمونه یک سروده خود را خدمت شما شریک و تقدیم میدارم، امید است، از نظریات عالمانه شما مستفید شوم.
خداوندا! ببخشایی تو مارا
رحیما! رحم کن هستی توانا
گناهکارم وجودم غرق عصیان
غفورهستی زعصیان دار مبرا
خداوندا! مسیرگم گشته برمن
کریما! از کرم صراط بنما
به راه صالحین و اولیا ات
توهادیی هدایت کن خدایا!
زجهل و غفلت و نادانی هایم
گزربرآن، بصیرهستی و دانا
گناه وعیب ها از حدگذشته
ستارهستی بپوشان عیب هارا
شبم تار گشته و روز زخم ناسور
الهی! شب و روزم ز انوارت بیارا
تمام هست و بودی در وجودم
به انوار فیوضات دُه تجلا
پناه موسوی جزدرگهت نیست
پناه هم دُه خدایا! هردو دنیا
موسوی ۱۳۹۹/۹/۱۹
موضوع و کلمات استفاده شده خیلی قشنگه فقط باید رو وزن اشعارتون بیشتر کار کنید موفق باشید
سلام منم یه شعری آماده کردم اگه لطف کنید درباره این هم نظربدید تابتونم شعرم رو اصلاح کنم
صورت توهمچوشمعی روشن است
موهایت شعله ی شمع است وداغ
چشم هایت می درخشدهمچواو
ماه رامی گویمت ای همچوباغ
همچوباغت گفتمت چون پرگلی
کوچه را کردی توای گل کوچه باغ
یوسفی باید،شوی ،معشوق او
حیف معشوق منی یک بچه زاغ
سلام من ۱۶سالمه این یکی از شعرهای من هست لطفاً نظر بدهید:
رهگذر دوران: محمد حسین صالحی:
نامهای از سمتِ معشوق اینچنین آورده باد🌬
بی سلام و بی محبّت،چند خطّی امتداد
تلخ باشد یا که شیرین با زبان میخوانمش
محتوایش هرچه هست این قلب ما خوشنود باد
گر در آن دشنام هم باشد به چشمم می نَهَم
بویِ آغوشِ تو را دارد به خود،عطرت زیاد
از کجا آوردهای این نامه را،آه ای نسیم
یارِ من چون کرده بر من ظلم و بر باد اعتماد
در پیات میگردم اما نیستی در این دیار
نام زیبایت به کام و روی زیبایت به یاد
سر به هر جا میزنم تا حس کنم عطرت به جان
آشنا با خاکِ صحرا،موجِ دریا،هر بلاد
درد خود پنهان کنم در روز،بر نامردمان
گریه های شب بود برحالِ زارِ دل نماد
از نماز و روزه غافل کرده عقل این یاد تو
دینداری بس که اینجانب مُرید است،ای مُراد
ما دهان را بستهایم از شِکوه بر درگاهِ دوست
بردبار است آنکه دارد سویِ تقدیر اعتقاد
متاسفانه ترتیبش در اینجا به هم ریخت
من که خیلی خوشم اومد
عالی پسر
واقعا عالیه هم وزن هم معنی به نظرم حتما ادامه بدید👌👌😍😍
عااالیه
واقعا خیلی عالیه به نظرم حتما ادامه بدید😍😍👌👌
سلام من ۱۴ساله هستم وقتی ۱۰ سال داشتم یه دفتر پر از شعر نوشتم خیلی عالی بودن ولی الان دفترم گم شد متاسفانه،
عالییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی بود خیلی خیلی خوشم امد
سلام شعرتونو با نامتون در کانالم گذاشتم.
سلام به همه دوستان
من از کلاس اول شعر گفتن دوست داشتم و میگفتم،این استعداد را از همون موقع در خودم پیدا کرده بودم که متأسفانه با برخورد معلمم تا چهارسال اصلا طرف شعر نرفتم.
از ۱۱ سالگی رفتم طرف شعر و تا الان الحمدلله پیشرفت خوبی داشتم ولی دوست دارم که حرفهای شعر بگم اگه پیشنهادی دارید بگویید یا راه آموزشی اگه میشناسید لطفا معرفی کنید
سلام
من ۱۰ سالمه و می خواستم نظرتون رو درباره ی شعرم بگید. شعرم رو به سبک شاهنامه ای نوشتم و داستانیه که مثلا تو گذشته اتفاق افتاده
روزی میان روزگاران دیرین
می کردند زندگی مردم ایران زمین
همه شان بودند ز ظلم و ستم آزاد
سربازی ز دست بدکاران، جان نداد
دلیل آرامش مردم هوشیاری شاه نبود
لیکن ز مصلحی کشوران همسایه بود
نَبُوَد کار آن شه ظالمی بدکاری
تنها کارش بُوَد بی حواسی و بی خیالی
تمام فکر و خیالش، خواب و خوراک بود
همی بر هین مشکلات ایران، بی خیال بود
البته فقط همین نیست، یه داستان طولانی تو ذهنم دارم
درود بر تو دوست عزیزم.
واقعا فوق العاده بود،از لحاظ معنی و مفهوم و پیام بسیار عالی بود.همین که دست به این جسارت زدی و این توانایی را در خود دیدی که به سبک شاهنامه شعر بگویی بسیار عالی است.اما در برخی ابیات قافیه اشتباه است و جدای از قافیه ها شعر نه تنها وزن درست ندارد،بلکه حالت آهنگین و موزون نیز ندارد.البته این ایراد ها نمی تواند جلوی ارادهٔ والای تورا بگیرد و قطعا با مطالعه در مورد قوائد شعر و مطالعهٔ بیشتر می توانی بهترین اشعار را بگویی.اگر دوست داشتی من هم یک شعر دارم که به سبک شاهنامه یا مثنوی اساطیری سرودم می توانم آن را برای تو ارسال کنم.
موفق باشی
دوست عزیزم سلام.
واقعا فوق العاده بود.من که باورم نشد شاعر این شعر یک شاعر بااستعداد ده ساله است.اشعار دیگر شاعران را به خصوص برای یادگیری بهتر این سبک بسیار مطالعه کن و حتما در مورد قوائد شعر تحقیق بکن.
موفق و سربلند باشی
دوست گرامی سلام.
شعر شما بسیار عالی بود.در یک شعر به هر آن چیز که در جامعه امروز دیده می شود اشاره کردی.
شعر شما حالت آهنگین یا موزون ندارد.یعنی باید یک سبک و یک لحن ثابت برای خواندن هر مصراع وجود داشته باشد.
نداشتن وزن نیز یکی از عیوب شعر به حساب می آید.البته اگر به لحن و حالت آهنگ گونه شعر بسیار پرداخته باشید نیاز چندانی به وزن نیست.
هر یک از حروف حالت سکون دارند که به آنها صامت می گویند.این حروف به کمک اَ اِ اُ صدا دارد می شوند.به این سه مصوت می گویند.هر حرف صامت اگر با یکی از این سه مصوت ترکیب شود یک هجای کوتاه می سازد.
هجا همان بخش بخش کردن کلمات است.
حال اگر تلفظ همین سه مصوت کمی بیشتر طول بکشد سه مصوت دیگر ساخته می شود که به آنها مصوت بلند گفته می شود.یعنی:آ یی او
سعی کن در رسیدن به هدفت وجود دیگران مانع تو نشود،چه برسد به نظرات آنها اصلا به نظرات منفی توجه نکن.
از مطالعه شعر غافل نشو و حتی یک لحظه هم دست از سرودن بر ندار.در رابطه با قوائد شعر کمی تحقیق و مطالعه کن.سعی کن لغتنامه زیاد مطالعه کنی تا دایره لغاتت گسترده تر شود.
به امید روزی که دیوان اشعار شما را مطالعه کنم.
موفق و سر بلند باشید
من میخاستم شعر بگم ولی باخوندن شعرای شما پشیمونشدم.چون مننمیتونمدر این حد🤦♀️
سلام مفهوم و تماثیلتون خیلی خوبه اما از لحاظ وزن مشکل جدی وجود داره بیشتر شبیه متنه تا شعر. البته با توجه به سن پایینتون به هیچ وجه انتظار نمیره بتونید وزن رو درست رعایت کنید اما به فکرش باشید تا بتونید شعر هاتون رو به سطح شاهکار برسونید
سلام ببخشید من 14سالمه می خواستم نظرتون را دربارهی شعرم بگیدمن شعر های زیادی نوشتم دربارهی کروناست
ای ویروس چینی
چرا واردمیشی ازچشم دهان بینی
توکه کردی مردم بدبخت
از بیکاری همه نشسته اند بروی تخت
مادر راکردی شرمنده فرزند
سر افکنده کردی پدرا پیش فرزند
مردم را که کردی برشکست
چک ها همه خردن برگشت
اقتصاد کشور را هم که زدی برهم
اجاره خانه ها انبار شدن بروی هم
کمی فرهنگ هم زدی برهم
نهی کردی مارا از دست دادن به هم
ویروس اگر فهم بیان داشت
یک ارتباطی با مردم داشت
می گفت خدا کرد حرام خوک خفاش را
خرچنگ خر خرگوش را
شما اصلا کردید به حرف اون گوش
شما که حرف اون را کردید فراموش
شما که از یاد برده اید خدارا
حالا که خرده ایدبه مشکل می گویدبارالاها
خداهم صبرش لبریز شد
عذابش برشما نازل شد
ملخ ها همه جارا کردن ویران
سوسک ها همه را کردن حیران
کم ابی امد به ایران
همه شدن ناگاه حیران
سیل همه چیز را با خود برد
زلزله همه چیز را به خاک خورد
بیکاری کرد بیداد
این ها هنوز نکرده کسی را بیدا
زلم خیانت شد بسیار
مرس که تا اخرش خوندید لطفا نظرتون بگید چون همه من مسخره میکنن برای شعر هام اگه شما هم خواستید نظرتون بگیدمن پشتکار پیدا می کنم مرسی من نه کلاس شعر رفتم نه از شعر شاعری سردرمی یارم ببخشید اگه بازم بعد بود
جواهر عزیز
مشخصه که شما ذوق شاعری دارید.
از خوندن نوشتۀ شما لذت بردیم.
شما اگر در مسیر خواندن و نوشتن مداومت داشته باشید قطعاً میتونید به جاهای بسیار درخشانی برسید.
دیوانهوار شعر بخونید و شعر بگید.
به بازخوردها هم هیچ اعتنا نکنید. فقط بنویسید.
ب نظرم خیلی پرت گویی کردی و خیلی بچگانه بودگفتی چهارده سالته من با خوندن شعرت باورم نشد!
اما ب نظرم همین ک تونستی شعر بگی یعنی تواناییشو داری دیدتو باز تر کن
عمیق تر فکر کن و سعی کن شعرات با معنی تر باشه!
و درآخر اینکه موفق باشی🤷🏻🧡
درود بر تو دوست گرامی
شعر شما بسیار زیبا بود.به خوبی توصیف کاملی از شرایط حال جامعه ارائه دادی.همین نشان دهنده این است که افکارت از سنت فراتر است و به قول معروف بیشتر از سنت می فهمی.
شعر شما را می توان یک مثنوی نامید یعنی شعری که هر بیت آن یک قافیه مخصوص به خود را دارد.
قافیه یعنی مشترک بودن چند حرف(نه کلمه) در آخر دو مصراع که موجب شباهت آنها می شود.
اما شعر می بایست حالت موزون یا آهنگ گونه داشته باشد،یعنی بتوان هر دو مصراع را با یک سبک و لحن خواند و اگر مثلا خواندن مصراع اول ده ثانیه طول می کشد،باید خواندن مصراع دوم نیز ده ثانیه طول بکشد.این یعنی تعداد هجا های دو مصراع برابر است.
هر کلمه دارای چند بخش است که به آن هجا گفته می شود.
همه ی حروف حالت سکون و ساکت دارند که به آنها صامت گفته می شود،اما َ ُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِ به این حروف صدا یا صوت می دهند که به آنها مصوت می گویند.
حالا اگر کمی بیشتر اَ اِ اُ را بکشی تبدیل آ ایی و او می شوند.این سه نیز مصوت هستند اما چون تلفظ آنها کمی طولانی تر است به آنها مصوت های بلند می گویند.
هر صامت با یکی از مصوت ها کوتاه هجای کوتاه به حساب می آید و هر صامت با یکی از مصوت های بلند هجای بلند به حساب می آید.
با تمام توان و اراده به سرودنت ادامه بده و سعی کن حرف دیگران مانع رسیدن تو به هدفت نباشد.
به امید روزی که که دیوان اشعار شما را مطالعه بکنم.
موفق و سربلند باشید
(راستی ببخشید اگر پر حرفی کردم،عذر میخوام)
اولین بار که لب های تو را بوسیدم
پهنگی های زمان در هم ریخت
حال،آینده،گذشته همه یک معنی داد
جاذبه،وزن،هوا
همه بی معنا بود
و زمین گرد نبود
نیستی،هستی و بود
هم در یک جا بود
ماه خورشید زمین
همه در هم برخورد
همه در گردش معکوسی بود
شن ساعت به هوا برمیگشت
آب لیوان تو را آتش گشت
دفترم،شعر،تنم
هم در آتش بود
و فقط یک افسون
از لبت کل جهان درهم ریخت.
شعر منه خوبه؟
به به عجب شعری گفتین ای کاش میگفتی چند سالتونولی واقعا عالی بود
خیلی قشنگه هم از لحاظ وزن یک شعر نو مرتب هست و هم مفهوم داره
اما میشه مفهوم بعضی جمله هارو بهتر کرد تا یه شعر کاملا قابل ستایش بشه اگه کم سن و سال هستید و از اولین شعراتونه بهتون تبریک میگم هوش ادبی بالایی دارید
” عشق را چگونه می شود نوشت
در گذر این لحظات پرشتاب شبانه
که به غفلت آن سوال بی جواب گذشت
دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است
وگرنه چشمانم را می بستم و به آوازی گوش میدادم که در آن دلی می خواند
من تو را
او را
کسی را دوست می دارم ”
استاد حسین پناهی
گفتم که عشق را به دو دنیا نمیدهم
آمد،گرفت،دلبرکی عشق را برفت
۹٫۱۸
میشه نظرتتون رو بگید.
“عشق
من همانم که در عشق تو می سوختم
و تو از او از دلتنگی هایت می گفتی
از آخرین حرف،بوسه، از آخرین جایی که با او بودی
تو میگفتی که دوسش داری و من عاشقانه دوستت داشم
دوستت داشتم،دوستش داشتی
غصه هایت را من میشنیدم و دلبری هارا او
من چکار کرده بودم،بگو
که چنین میکنی با من
من دختری از جنس گل بودم
تو مرا از جنس سنگ کردی
سرد،بی روح،ساکت،افسرده
حال بگو
بگو دوستش داری؟
من به همان دروغ ها دلخوشم
اما دگر دوستت ندارم،نخواهم داشت
نفرت میدانی چیست؟
من از تو نفرت دارم
این ها همه یک خیال بود
من حال تورا نمیخواهم
تو را نمیبخشم
تویی که با بیاد آوردن هر کلمه از حرف هایت
دنیا به جانم زهر میشود
تویی که سرشار بودی از دروغ
و منی سرشار از صداقت
نمیبخشم
نمیبخشم
نمیبخشم
تویی که نیمی از زندگیم را تباه کردی”